من هم با خودت ببر تا حواسم بهت باشه!
فصل هفتم
نویدشاهد؛ پنجههای کوچک و نحیفش را طوری دور قفسه سینه پدرش چسبانده بود که انگار قرار بود تا دقایقی دیگر به اجبار او را از پدرش جدا کنند. نگاه نگرانش را به قرص کامل ماه دوخته بود که در قاب پنجره پیدا بود و روشنایی آن بر تیرگی شب چیره شده بود عباس در همان حالتی که پلک هایش را روی هم گذاشته بود، طوری که کامیار متوجه نشود، از گوشه چشم نگاهی به پسرش انداخت و بعد دست نوازش روی سرش کشید.
- عزیز دل بابا چرا امشب نمیخوابه؟
لبهای کامیار لرزش خفیفی داشت و کاملاً مشخص بود که با تمام وجود در حال تقلا کردن است تا بغضش را فرو بخورد. خودش را محکم تر از قبل به پدرش چسباند.
- میترسم بخوابم بری جبهه و دشمنها تو رو بکشن.
عباس محکم او را در آغوشش فشرد.
دشمنها که زورشون به بابایی نمیرسه.
قطره اشکی از گوشه چشمهای کامیار لغزید و روی گونههایش غلتید.
-ولی اونها تفنگ دارن.
عباس برای دلخوشی او لبخند ملایمی زد.
- خب منم تفنگ دارم نگران نباش پسرم، هیچ اتفاقی واسه من نمیافته بگیر با خیال راحت بخواب.
کامیار بیاختیار بغضش شکست و به اشکهایش اجازه رها شدن داد.
- من نمیخوابم دفعه پیش که خوابیدم، وقتی بیدار شدم، تو رفته بودی جبهه. من همهش میترسیدم که دشمنها تو رو بکشن. وقتی دیر اومدی و خبری ازت، نشد همهش شبها با خودم گریه میکردم، چون فکر کرده بودم تو رو کشتن باباجون.
مکثی کرد و بعد در حالی که لحن صحبتش بوی التماس میداد، به چهره پدرش خیره شد.
- بابایی میشه اصلاً نری جبهه؟
عباس با پشت دست گونههای خیس پسرش را پاک کرد.
- نمیشه پسرم؛ باید برم اونجا به من نیاز دارن.
-خب پس من هم با خودت ببر حداقل حواسم بهت باشه.
- بغض راه گلوی عباس را سد کرد. در حالی که پسرش را نوازش میکرد نگاهش را به سقف اتاق دوخت.
- خدا بچهها رو دوست داره و به دعاهاشون گوش میده. اگر تو از خدا بخواهی، مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افته.
تا پاسی از شب در حال دلگرمی دادن به پسرش بود که بالاخره به خواب رفت. زمان زیادی برایش نمانده بود و باید سریع خودش را برای رفتن به منطقه آماده میکرد. آهسته و با احتیاط، طوری که پسرش از خواب بیدار نشود، برخاست و خودش را مهیای رفتن کرد. در همین حین همسرش هم از خواب بیدار شد و مقابل او ایستاد.
- کجا با این عجله؟ تازه میخوام برات صبحانه آماده کنم.
عباس نگاهی حاکی از قدردانی به همسرش انداخت.
- دستت درد نکنه خانم جان ولی باید زودتر برم؛ دیرم میشه بعد نگاهی به چهار فرزندش که خوابیده بودند، انداخت و یک دل نگاهشان کرد.
همسرش تا دم در حیاط بدرقه اش کرد. هنگامی که عباس میخواست از در حیاط خارج شود لحظه ای سر جایش ایستاد به طرف توران برگشت که چشمهایش پر شده بود.
-خانم جان میدونم توی این شرایط همه تون به نحوی پاسوز من شدین و دارید آسیب میبینید، اما برای حفظ خاکمون هیچ راهی جز این نداریم.
توران دستش را به نشانه خداحافظی برای همسرش بالا آورد و عباس هم برای اینکه اشکهای او را نبیند، سریع از او خداحافظی کرد و راهی شد.
خبرنگار:فاطمه سعیدمسگری