سیری در کلام «سردار شهید حمیدرضا گلکار»:
نوید شاهد البرز زندگی‌نامه‌ سردار شهید «حمیدرضا گلکار» از فرماندهان شهید دوران دفاع مقدس را منتشر می‌کند. از مادر این شهید گرانقدر روایت شده است: «حمید امانتی بود که خداوند عنایت کرده و به دست من سپرده بود و هدیه‌اش را به او با سربلندی باز گرداندیم.»

شهید گلکار

به گزارش نوید شاهد البرز؛ سروی به دنیا آمد، مغرور نبود، اما همه جا به زیر پاهایش حقیر می‌آمد. خسته شد از ریشه‌های فرورفته در خاک و پایی بسته، روزی تصمیم گرفت رها شود. اکنون وطنم پر شده از سرو‌های آرمیده در دل خاک.
سردار شهید حمیدرضا گلکار در سال ۱۳۳۹ در استان تهران در خانواده‌ای با تقوا به دنیا آمد و در دامان پدری مؤمن و فداکار و مادری مهربان پرورش یافت. پس از طی دوران کودکی در سن هفت سالگی قدم در راه تحصیل علم نهاد.
حمیدرضا تا کلاس سوم ابتدایی را در تهران سپری کرد، به خاطر نقل مکان مجبور شد در مدرسه‌ای دیگر به تحصیل ادامه دهد. او به دلیل داشتن استعداد و هوش بسیار بالا و اخلاق خوب و ادب نمونه بود. کلاس چهارم وپنجم ابتدایی را نیز در مدرسه‌ای در منطقه‌ی تهران‌پارس پشت سر گذاشت او علاقه‌ی فراوانی به فراگیری علوم قرآنی و یادگیری صوت قرآن داشت و اکثر اوقات فراغت خود را در محافل مذهبی و مجالس قرآنی سپری می‌کرد. 

فعالیت‌های انقلابی
حمیدرضا همراه با خانواده خود در سال ۱۳۵۴ به استان البرز هجرت کردند و او تحصیلات خود را در مقطع متوسطه در دبیرستان دهخدای کرج ادامه داد و این دوره‌ی تحصیلی را نیز با موفقیّت به اتمام رساند. هنگام تحصیل در این دبیرستان با همرزم دوران دفاع مقدّس خود مهدی شرع پسند آشنا شد و از آن پس همواره در کنار یکدیگر به فعالیّت‌های انقلابی پرداختند. در این دوره او برای رشد و نمو نهال انقلاب اسلامی وارد مبارزه علیه رژیم پهلوی شد و با تلاش‌های بی وقفه و شبانه روزی دل در گرو مبارزه سپرد. وی همراه شهید مهدی شرع‌پسند و دیگر دوستان همدل دبیرستانی‌اش به فعالیّت‌های انقلابی پرداخت.

شهید گلکار هر از چندی درس و مدرسه را رها کرده و با یارانش به توضیع و پخش رساله و اعلامیه‌های امام خمینی (ره) در سطح کرج پرداخته یا در تظاهرات و راهپیمایی‌ها همگام با مردم سلحشور انقلابی شرکت می‌کردند. از آنجایی که در میان معلّم‌ها و مربیان دبیرستان خود از احترام خاصی برخوردار بود این احترام مانع از آن می‌شد که به او اعتراض کنند که چرا در بعضی از کلاس‌ها حضور ندارد. او برای حضور فعّال در صحنه‌های مختلف انقلاب تنها به شهرستان کرج اکتفا نمی‌کرد ودر راهپیمایی‌های میلیونی خودش را به هر سختی که بود به تهران می‌رساند و شرکت می‌کرد. در تظاهرات خونین هفده شهریور ۱۳۵۷ در میدان ژاله (شهدا) حضور یافت و از نزدیک شاهد جنایات هولناک و فاجعه‌ی آن روز بود. پس از آن واقعه شهید گلکار سه روز به خانه نرفت و خانواده‌اش فکر می‌کردند که او در میدان ژاله به شهادت رسیده است. جمعه خونین چنان تحوّلی در شخصیّت او پدید آورد که از او شخصیّتی انقلابی و پرصلابت ساخت، از آن پس با خشمی مقدّس به مبارزه‌اش علیه رژیم ستم شاهی وسعت بیشتری بخشید.

مبارزات انقلابی
شهید گلکار در روز‌های پیروزی انقلاب اسلامی با شوری خاص و تلاشی خستگی‌ناپذیر در مبارزات انقلابی شرکت کرد و در این مسیر دوستان زیادی را همدل و همراهی می‌کرد. وی در آزاد سازی مراکز نظامی و انتظامی شهرستان کرج نقش مهمی را ایفا کرد، او که از جان و دل به رهبرش عشق می‌ورزید پس از پیروزی انقلاب اسلامی با شور و امید کمر به خدمت و پاسداری از ارزش‌ها و آرمان‌های بلند انقلاب و امام بست، مدتی به عنوان محافظ به نگهبانی از مقرّ امام خمینی (ره) مشغول شد. این مدت را توفیقی الهی برای خود تلقی کرده از وجود معظم له در کسب معنویّت کمال استفاده را کرد. پس از مدتی که حضرت امام (ره) دستور جهاد سازندگی را صادر فرمودند به عضویت جهادسازندگی درآمد و از طریق این نهاد مردمی به مردم ستمدیده، محروم و مستضعف کشور خدمت کرد. مدتی نیز به عنوان بسیجی فعّال در راه حفاظت از انقلاب اسلامی تلاش‌های مستمری را به انجام رساند، وقتی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد چند ماه به عنوان بسیجی داوطلبانه به جبهه‌های ایلام و گیلان غرب اعزام شدو خدمات و فعالیّت‌های مفیدی را در این محور‌ها انجام داد. از زمانی که قدم به جبهه گذارد دیگر طاقت نمی‌آورد در شهر بماند و همچون عاشقی که به معشوق خویش رسیده باشد خود را به جبهه وصل کرده بود، چندبار از شهرستان کرج تعدادی از بسیجیان مشتاق محل خود را جمع کرده و به جبهه‌های گیلان غرب برد. بدین ترتیب او مدتی را در جبهه‌های مختلف غرب ایفای نقش کرد.

شهید گلکار وقتی تحرکات و جنب و جوش‌ها را در جبهه‌های جنوب بیشتر دید همراه جمعیتی از بسیجیان و دوستان خود به این محور‌ها رفت و در حدود یک ماه نیز در آنجا جنگید. در اوّلین مرخصی خود از جبهه‌ی جنوب به کرج در زمستان ۱۳۵۹ به عضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد. پس از گذراندن آموزش‌های نظامی بسیار دشوار دوباره راهی جبهه‌ها شد و در مسئولیّت‌های مختلفی به فعالیّت پرداخت. او خیلی سریع توان و مدیریت نظامی خود را بر همگان ثابت کرد و مراحل رشد را طی کرد به طوری که در مدتی کوتاه به عنوان فرمانده گردان سلمان برگزیده شد.

سلحشوری در فتح المبین 
شهید گلکار در دوم فروردین ماه 1361، در عملیات فتح المبین به عنوان فرمانده گردان شرکت کرده و بار دیگر توانایی و لیاقت خود را در معرض نمایش گذارد، در این عملیات از ناحیه دست مجروح شد که با اصابت گلوله‌ی تانک استخوان دستش خرد شده و مدتی را در بیمارستان بستری گردید، او هنوز بهبودی اش را کاملاً بازنیافته به سوی جبهه‌ها شتافت و برای شروع عملیات رمضان خود را به خط مقدم رساند و با مسئولیّت فرماندهی گردان وارد عمل شدو با رشادت تمام نیرو‌ها را هدایت می‌نمود. او در این عملیات نیز از ناحیه‌ی فک و صورت به شدت مجروح گردید به طوری که استخوان فکش در هم شکست و گلوله‌ای از دهانش وارد شده به طور معجزه آسایی در یک میلیمتری پشت نخاع نشسته بود، فک و دهانش سه ماه بسته بود.
برادر بزرگوارش در مورد مجروحیت شهید گلکار می‌فرماید: حمیدرضا در عملیات رمضان مجروح شده بود ترکش ناحیه فک و دهانش را تکه تکه کرده بود، او را با هواپیما به بیمارستان منتقل کردند، ترکش در قسمت نخاع گردنش متوقف شده بود وقتی دکتر عکس رادیولوژی را دید گفت:اگر می‌خواهید معجزه ببینید به این عکس نگاه کنید، اگر ترکش فقط یک میلیمتر جلوتر رفته بود. نخاع او به طور کامل قطع می‌د، واقعاً عجیب بود پزشک معالج نیز برای او گریه می‌کرد و می‌گفت: این جوان درد بسیار زیادی را تحمل می‌کند با این که نمی‌تواند صحبت کند، ولی چشم هایش همه چیز را می‌گوید، اما خود حمید تنها مناجات کننده با صاحب معجزه بود، او هرگز در طول عمر با برکت خویش دست از توکّل برنداشت، همچنین در این عملیات یک چشمش را نیز از دست داد. پس از این که سلامتی نسبی یافت خودش را به جبهه رساند، امّا همواره از وجود ترکش در کنار نخاع پشت گردن رنج می‌برد، امّا این مشکلات و رنج‌ها را به بهای حضور در جبهه به جان خرید و عاشقانه در کنار بسیجیان به فعالیّت می‌پرداخت. شهید گلکار در عملیات والفجر مقدماتی نیز به عنوان فرمانده شرکت کرد و برای سومین بار از ناحیۀ پا مجروح و به بیمارستان انتقال یافت. او پس از بهبودی کامل و در فرصتی مناسب در خرداد ماه ۱۳۶۲ با دختری پاکدامن از خانواده‌ای مؤمن ازدواج کرد، شهید گلکار در عملیات خیبر با مسئولیّت فرمانده تیپ حبیب ابن مظاهر وارد عمل گردید و با قدرت و تمام توان به فرماندهی و هدایت نیرو‌های تحت امرش پرداخت، در این عملیات ایثار و حماسه‌ای شور انگیز و به یاد ماندنی از خود نشان داد.

روایتی از همرزم: آخرین نماز 
طلائیه از آتش سنگین دشمنان پر بود، سرم را از روی جعبۀ مهمات برداشتم، نگاهم به شیب تند خاکریز‌ها افتاد، حمیدرضا داشت تیراندازی می‌کرد، نفهمیدم چگونه در این همه سر و صدا خوابیده بودم دستم را روی صورت و چشمهایم گذاشتم و صدای او را شنیدم که می‌گفت: خواهش می‌کنم بیا پشت تیربار و مراقب باش می‌خواهم نماز بخوانم. بدون کوچکترین اعتراض از جای برخواستم و پشت دوشکا رفتم، موضع دشمن نزدیکتر شده بود. نمی‌فهمیدم خاکریز‌ها را جابه جا کرده اند یا چشمان من تیز شده بودند که به وضوح عراقی‌ها را می‌دیدم. به عقب برگشتم تا چیزی به حمیدرضا بگویم که دیدم نماز را اقامه کرده است و چند نفری به او اقتدا کردند، چقدر زود اینهمه رزمنده خودشان را به او رسانده بودند‌ای کاش می‌شد که من هم پشت سر او به نماز می‌ایستادم، اما عراقی‌ها داشتند نزدیکتر می‌شدند. در این چند روز منطقه¬ی طلائیه برای ما میزبان خوبی نبود، بیشتر از آن که سنگر مطمئنی برای ما باشد برای مکیدن خون رزمندگان دهان باز کرده بود، کلی شهید و مجروح داده بودیم. اندکی موضعمان قوّت گرفته بود هر چند هنوز هم تا پایان عملیات راه زیادی داشتیم. از سنگر بیرون آمدم و با دیدن حمیدرضا یاد خوابم افتادم در خواب چهرۀ او تمیزتر بود، اما حالا که اسلحه در دست به این طرف و آن طرف می‌رفت چقدر خاک روی سر و صورتش می‌دیدم. حمیدرضا کِلاش را طوری در کف دستش جای داده بود که گویی به آن دوخته شده بود. ایستادم و حرکاتش را نگاه کردم متوجّه شد و قبل از این که حرفی بزنم فوراً گفت:سلام رزمنده بهتر شدی؟ یادم رفته بود چند ساعت قبل بر اثر موج انفجار دچار حالت گیجی شده ام وگرنه طلائیه که جای خواب نبود. طی چند روز آنقدر گلوله و آتش بر سرمان بارید که حسابش از دست خود عراقی‌ها هم خارج شده بود. با حرف حمیدرضا پاهایم شل شدند، سرم را تکانی دادم و با لبخندی به او گفتم بله بهترم، حمیدرضا لبخند زنان گفت: خدا را شکر خیلی نگران شما بودم دستم را گرفت می‌خواست با هم به بالای خاکریز برویم وموقعیّت منطقه را چک کنیم، خیلی تند راه می‌رفت جای تأخیر هم نبود وضعیّت منطقه تغییر کرده بود، خودم خواسته بودم که مرا به عقب جبهه بازنگردانند وحالا که به هوش آمده بودم جای خالی بعضی از بچه‌ها ناراحتم می‌کرد. بالای خاکریز باد قویتر می‌وزید، اما نه به قدرت آتش دشمن که اکنون دقیقتر و شدیدتر شده بود. دشمن نزدیکتر شده و حرف حمیدرضا هم حدسم را تایید کرد. دشمن مرتب تک می‌زد حمیدرضا گفت: در همین مدتی که شما بیهوش بودید کلی از نیرو‌ها از جبهه خارج شدند خداوند به خیر بگذراند هر چند خیال من یکی خیلی راحت است، زیرا وقتی می‌خواستم به جبهه بیایم با همه خداحافظی کردم. منظورش را فهمیدم و به روی خودم نیاوردم، موقعیّت به گونه‌ای بود که هر لحظه انتظار شهادت را می‌کشیدیم، کمی جلوتر از خاکریز چاله‌هایی ناشی از انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره صحنۀ جالبی را درست کرده بودند. مشغول تماشا شدم که ناگهان حمیدرضا دستم را گرفت و به پایین هول داد، چند گلوله آژیرکشان از روی سرم رد شدند و تازه فهمیدم چقدر بی خیال خودم را در مقابل تیررس دشمنان قرار داده بودم تا خواستم کاری انجام دهم حمیدرضا به بالای خاکریز پرید و با دوشکا جواب رگبار دشمن را داد، کارش خیلی زیاد طول نکشید و با چهره‌ای بر افروخته خودش را کنارم روی شیب خاکریز رها کرد و به من گفت: سنگر‌های جلویی به دست دشمن افتاده است وگرنه با این دقت نمی‌توانستند به ما شلیک کنند و از من پرسید ان‌شاءا... که حالت خوب شده است و دستی به سرم کشید و با نگاهی نافذ به چهره‌ی من خیره شد. منظورش را فهمیدم بلدوزر را راه انداختم و خاکریز‌ها را سرو سامان دادم و از او پرسیدم یعنی ما چند نفر باید جلوی این همه عراقی بایستیم؟ طوری نگاهم کرد که آسمانی بود، بلدوزر را تکان دادم تازه فهمیدم حمیدرضا رفته است و من هنوز در تشخیص لحظات مردد ماندم، خوب می‌دانستم لحظاتی را که پشت سر می‌گذارم ارزش آن را دارند که لحظه لحظه را خوب به خاطر بسپارم. همیشه برایم عجیب بود که چرا در چنین حالاتی یکی از همان خبرنگار‌های سمج حاضر نیست تا از شکوه لحظات تصویر برداری کند شاید هم لذّت این وضعیّت به ضبط نشدن آن است، در همین افکار بودم که باز با صدای حمیدرضا به خودم آمدم که گفت ارتفاع خاکریز به حد کافی نرسیده است می‌خواستم به کارم ادامه بدهم که او فریاد کشید بلدوزر را خاموش کن. به من گفت:خط دارد سقوط می‌کند به من کمک کن و یک تک جدید بزن حالا دیگر هیچ کس را در خط نمی‌دیدم به جز دو سه نفر از بچه‌ها و خود حمیدرضا، هیچ کس نبود همه رفته بودند، ترس و اضطراب تمام وجودم را فراگرفته بود، اسلحه را به دست گرفته و جلوتر رفتم. خمپاره¬ای به بلدوزر خورد و آن را منهدم کرد. وقتی که داشتم خاکریز دوّم را می‌ساختم دیدم نسبت به خاکریز اوّل وضعیّتش طوری نبود که به شدت درگیری مشرف باشم، اما حالا هر چه جلوتر می‌رفتم به عمق ماجرا واقف می‌شدم. سکوت هر کاری می‌کرد که از لابه‌لای صدای وحشتناک انفجار‌ها فرار کند به در بسته می‌خورد. یکی از رزمندگان فریاد زد و گفت: آقای گلکار چیزی نمانده است که عراقی‌ها به ما برسند چه دستور می‌دهید؟ او پاسخ داد: مقاومت کنید، با اشارۀ رزمنده حمیدرضا را دیدم که در طول خاکریز‌ها می‌دوید و مرتب تیر اندازی می‌کرد به نظر می‌آمد قصد دارد به دشمن نشان دهد که خط او پر از رزمنده است. رزمندگانی که خیال عقب نشینی ندارند و بسیجی‌هایی که تسلیم نمی‌شوند، مدام فریاد می‌کشید الله‌اکبر، الله‌اکبر. حمیدرضا قصد دادن روحیه به اندک مدافعان باقیمانده را داشت، نمی‌دانم چرا دلم به حالش می‌سوخت شاید هم به حال خودم که هر کاری می‌کردم روحیه‌ی او را داشته باشم، باز هم ضعف و تردید وجودم را فرا می‌گرفت. من هم با رزمنده‌ای که آیه‌ی یأس می‌خواند موافق بودم، عقل حکم می‌کرد که کاری از این جمع انگشت شمار بر نمی‌آید، خط در شرف سقوط بود. نگاهم به او افتاد سجاده اش را بر روی زمین پهن کرده بود و داشت اذان و اقامه‌ی نمازش را می‌خواند. آسمان را نگاه کردم و از وضعیّت خورشید فهمیدم که اذان داده یک لحظه تصمیم گرفتم پشت سرش بایستم، اما مگر می‌شد در این شدت آتش نماز هم خواند؟ دوباره آتش بار‌های سنگین دشمن بیشتر شد طوری که حمیدرضا نمازش را شکست و به بالای خاکریز رفت. وقتی کمی آتش فروکش کرد حمیدرضا سریع سر سجاده اش برگشت. سماجتش واقعاً ستودنی بود تا آن لحظه صحنه‌ای به این زیبایی ندیده بودم، صحنه‌ای که آنطور در میان انبوه آتش دشمن ترس را از دل‌ها جدا کند و به آرامشی دلنشین مبدل سازد. درست همانند چهره‌ی او که گویی هیچ وقت رنگ تشویش و نگرانی به خود ندیده است. به گمانم چیزی می‌دانست که سعی می‌کرد نمازش را در هر شرایطی تمام کند. برای لحظاتی سکوت حاکم شد و حمیدرضا به سجده افتاد و شجاعت و صلابت بی نظیرش را در سجده برای همیشه در قاب چشمانم بر جای گذاشت. این بار از چند نفری که دفعۀ قبل برای اقامه نماز پشت سرش دیده بودم. خبری نبود شاید هم بود و چشم‌های آلوده من آن همه ملائک و شهدای خیبر را نمی‌دیدند. هرچه بود آن همه شقاوت شیطان برای بر هم زدن رابطۀ یکی از بهترین بندگان خدا با معبودش به نتیجه نرسید.

شهادت
سرانجام پس از ماه‌ها جهاد و ایثار و چهار بار مجروحیت به آرزوی دیرینۀ خود رسید و در اسفند ماه ۱۳۶۲ در عملیات خیبر با جانفشانی و مقاومت حماسی در مقابل نیرو‌های زرهی دشمن جان خود را داد تا نیروهایش را از محاصرۀ دشمن در آورد. او یک تنه به مقاومت پرداخت و چندین تانک دشمن را منهدم نمود و در همان منطقه در سن بیست و سه سالگی شهید و مفقود شد. پس از نه سال پیکر مطهرش به ایران بازگشت و در گلزار شهدای امام زاده محمّد(ع) حصارک کرج به خاک سپردند.

برادری و همرزمی 

آخرین بار که حمیدرضا به جبهه می‌رفت خیلی مضطرب بود. چندین بارتا سر کوچه رفت و برگشت. همه نگران بودند. آن روز برف زیادی باریده بود، اما آنگونه نبود که ماشین نتواند حرکت کند، ولی ماشین حمیدرضا تکان نمی‌خورد، هرچه به زیر چرخ‌های ماشین خاک ریختند فایده‌ای نداشت. وقتی دیدم رضایت به بردن ماشین ندارد. دلم فرو ریخت و بغض سنگینی گلویم را فشرد. صورت حمیدرضا طور دیگری بود. احساس کردم این بار شهید می‌شود. در مورد روزی که پیکر مطهر شهید گلکار به آغوش خانواده‌اش بازگشت.
مادرش می‌گوید: وقتی پیکر حمیدرضا بعد از نه سال پیدا شد و او را به کرج آوردند پیکر پاکش را به خانه آوردیم، او را به یک اتاق بردیم و اجازه خواستم تا ساعتی با او تنها باشم، سر و دست و پایش را که بعد از سال‌ها برایم آورده بودند سر را برداشتم و چشم هایش را بوسیدم و پرسیدم: "مادرجان کجا بودی؟" احساس کردم او با من حرف می‌زند. صورتش را بوسیدم. گفتم: حمیدرضا، جان تو از من راضی هستی؟ اشک از چشمانش سرازیر شد. گفت:شما زحمت زیادی برای من کشیده‌اید باز هم صورتش را بوسیدم. حمید امانتی بود که خداوند عنایت کرده و به دست من سپرده‌بود و هدیه‌اش را به او با سربلندی باز گرداندیم.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده