يکشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۰۷
پدر شهید «ابوالفضل شمس» نقل می‌کند: «در حال خواندن نماز ظهر بودم که خواهرزاده‌ام به سراغم آمد و گفت: دایی جان! بیا از سپاه آمدن با شما کار دارن. زانوانم سست شد. دیگر توان ادامه نماز را نداشتم. چند نفر ناآشنا خبر شهادت فرزندم را آورده بودند. به خانه برگشتم و به اهل خانه گفتم: فردا ابوالفضل را می‌آرن! باید جشن عروسی براش بگیریم! او روز عاشورا، ساعت دوازده ظهر به خاک سپرده شد و با آمدنش به انتظار سخت ما پایان داد.»

پایان انتظار سخت در ظهر عاشورا

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید ابوالفضل شمس، دوم اردیبهشت ۱۳۴۵ در روستای مومن آباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش نصرالله و مادرش کلثوم نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. طلبه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سی‌ام آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی مدت‏‌ها در منطقه بر جا ماند و سوم تیر ۱۳۷۵ پس از تفحص، در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

پایان انتظار سخت در ظهر عاشورا

ابوالفضل همیشه دنبال بهانه بود تا به جبهه برود؛ اما من راضی نمی‌شدم. گفت: «می‌خوام برم تهران پیش خواهرم.» گفتم: «نمی‌خواد بری، می‌خوای بری چه کار؟» گفت: «یکم چشمم درد می‌کنه، باید برم تهران.» حرف‌هایش مشکوک بود. اما چاره‌ای نداشتم. حرفش را پذیرفتم و به تهران رفت.

بعد‌ها فهمیدم که چشم‌دردش بهانه بود و او در تهران برای جبهه اسم‌نویسی کرده و از همان جا به مناطق جنگی اعزام شد. او با سید محمد ترابی به جبهه رفت و هم‌سنگر بودند. سید محمد خبر آورد که ابوالفضل مجروح شده بود و در حجم سنگین آتش، گمش کردیم. ده دوازده سال به انتظارش نشستیم؛ انتظاری سخت و طاقت فرسا.

در حال خواندن نماز ظهر بودم که خواهرزاده‌ام به سراغم آمد و گفت: «دایی جان! بیا از سپاه آمدن با شما کار دارن.» زانوانم سست شد. دیگر توان ادامه نماز را نداشتم. با هر زحمتی بود نمازم را تمام کردم و به سرعت به خانه خواهرزاده‌ام، حاج غلامعلی شمس رفتم. چند نفر ناآشنا خبر شهادت فرزندم را آورده بودند. به خانه برگشتم و به اهل خانه گفتم: «فردا ابوالفضل را می‌آرن! باید جشن عروسی براش بگیریم!»

همه آن‌ها که منظور من را متوجه شده بودند شروع به گریه‌و‌زاری کردند. او روز عاشورا، ساعت دوازده ظهر به خاک سپرده شد و با آمدنش به انتظار سخت ما پایان داد.

(به نقل از پدر شهید)

جایی که جمع باشیم، حیف است کسی نماز فُرادا بخواند

ابوالفضل به علت مشکلات خانوادگی به تهران نزد من آمد. در مغازه پسرخاله‌ام که لباس زنانه تولید می‌کرد، مشغول به کار شد و بعد از مدتی او را برای انجام کار پیش خودم آوردم. من روز‌ها کار می‌کردم و او شب‌ها.

بدون استثنا همه جمعه‌ها به نماز جمعه می‌رفت و خیلی زود با همه دوست می‌شد. همیشه می‌گفت: «جایی که سه تا پنج نفر جمع باشیم، حیف است کسی نماز را فرادا بخواند.» با کارفرما حرفش می‌شد و مُصر بود که باید به فرمایش امام صادق‌(ع) که فرموده‌اند: «تا عرق کارگر خشک نشده، باید مزدش را بدهید، عمل کنید.»

در آخرین تماس تلفنی گفت: «می‌خوان ما رو تو منطقه‌ای مستقر کنن که قراره دشمن اونجا رو بگیره. ما هم باید نذاریم این اتفاق بیفته.» پشت تلفن وصیتش را کرد و رفت. چند روز بعد، وصیت‌نامه‌اش به دستمان رسید و طولی نکشید که خبر آوردند مفقودالاثر شده است.

(به نقل از احمد رحمتی، دایی شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده