روحم با دعای شما شاد و قرین رحمت است
نوید شاهد: شهید «جانی بتاوشانافقی بگلو» فرزند «یوناتابان» که از شهدای اقلیتهای دینی است، 15 شهریور 1343 در تهران دیده به جهان گشود. این شهید والامقام 23 اسفند ماه 1363 در عملیات بدر منطقه عملیاتی شرق دجله به فیض شهادت نائل آمد. پیکر پاکش پس از 39 سال تفحص شده و به میهن بازگشته است. قسمتهایی از وصیتنامه شهید را میخوانیم.
خانوادۀ عزیزتر از جانم! سلام. هنگامی که این کاغذ را بر دست دارید امیدوارم که حالتان خوب باشد و در کنار هم زندگی خوش و خرمی را که همواره در نظر من بوده است داشته باشید و از عنایات ایزد یکتا، حضرت عیسی مسیح(ع) و حضرت مریم(س) که تنها حامیان مسیحیان به خصوص خانواده ما میباشند، بهرهمند باشید.
این سطور را در لحظههای قبل از حرکت برای باز پس گیری حق و خاک کشورمان به سوی دشمن متجاوز برایتان مینویسم، اینکه دست خطم بهگونهای مطلوب نمیباشد به آن خاطر است که در داخل یک چاله کوچک به همراه یک نفر دیگر نشستهایم و خودمان را از گزند هواپیماهای جنگی عراق محفوظ کردهایم، میخواستم برایتان چند کلمهای بنویسم تا احیاناً حرفهایی را در دل خود نگفته به دیدار معبود نروم.
پدر عزیز و گرامی! فردی که همواره و همیشه سعی داشته زندگی خوب و پر نعمتی را برای خانوادهاش داشته باشد، میخواهم از تمامی زحماتت تشکر نمایم و از درخواستهایی که بعضی مواقع از تو مینمودم عذر بخواهم؛ چون از روی ندانمکاری بوده است و اِلّا هیچگونه قصدی زبانم لال برای اذیت و آزارت نبوده است. آرزوی موفقیت در کار و پیشهات برای بهتر زیستن و سامان دادن به خانه و خانوادهای که در تکفل تو میباشند مینمایم.
مادر نازنینم! نمیدانم برایت چه بنویسم، باور کن همواره و همیشه سعی داشتهام نه تنها از زحمات تو بلکه پدرم قدردانی نمایم، ولیکن نشد این جنگ لعنتی نگذاشت.
مادر جانم! در این لحظه دلم خیلی هوایت را کرده چون روی یک سطح خاکی نشستهام و در جلوی چشمانم لحظهای مجسم میشود که شبها برای گرم نگه داشتنم به بالای سرم میآمدی و خوابت را حرام مینمودی. ای کاش در این لحظه اینجا بودی تا دستهای پر مهر و محبتت را در دست گیرم و بوسههای فراوانی را نثارت سازم. سعی کن بیش از پیش به پدرم محبت نمایی و لحظهای از او غافل نگردی چون در لحظههای پیری تنها یار و یاورت پدر مهربان و رئوفم میباشد.
برادر ارجمندم چارلی! نشد که لحظهای را در کنار هم نشسته و پایان خدمتت را جشن بگیریم. به جای من خوشی نما و اطمینان داشته باش که از خوشی تو من خوش هستم. چارلی جان خواهش میکنم اگر تا این لحظه با مادر نازنینمان صحبت نکردهای، همین حالا صورتش را ببوس و با او به گرمی رفتار کن. بدان من در این لحظه که این خطوط را مینویسم، تو و مادر را در آغوش هم میبینم.
برادر خوبم جانسون! با تو حرفهایی داشتم و آن این بود که سعی نما خیلی بیشتر از پیش به سخنان پدر و مادرمان گوش کنی، در همه کارهایت بهتر است که با یک بزرگتر از خودت و آن کسی که این کار مورد نظرت را پشت سر گذاشته صحبت نمایی. مطمئن باش بهتر از پدر و مادر و برادر کسی برای آدم نمیشود. تو را به خدا میسپارم و امیدوارم هرکاری را که پیشه میسازی تا به آخر دنبال آن بروی.
برادر کوچکتر و عزیز و قشنگم ویلسون! تو هم درست را بخوان نگذار مادر و پدرمان همیشه به تو گوشزد نمایند که این کار را بکن یا آن را، خودت بزرگ شدی و خدایی نخواسته مادر و پدر و برادرانت را اذیت و آزار نکن.
برادران مهربانم! میدانید به چه میاندیشم؟ فکر میکنم خیلی دلم میخواست لااقل عروسی یکی از شما مخصوصاً چارلی را ببینم ولیکن نشد، موقع عروسیتان برای یک بار هم یادی از من نمایید، حتم بدانید من هم به یاد شما میباشم.
پدر بزرگ و مادر بزرگم را به خدای بزرگ میسپارم. سلامم را به دوستان برسانید، مخصوصاً اپریم و یوسف و خانوادههایشان.
حتم دارم که از این لحظه به بعد هر طوری که شدم روح من شاد و قرین رحمت خواهد بود، آن هم با دعاهای شما.
فقط خواهشمندم زیاد افسوس و شیون و ناله ننمایید چون ارزش این همه محبتهای شما را ندارم.
فرزند و ارادتمند شما جانی
1363/12/21