قسمت نخست خاطرات شهید «محمد اشتری»
يکشنبه, ۰۹ بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۱۵
پدر شهید «محمد اشتری» نقل می‌کند: «به نظرم پتوی محمد نورانی شده بود. با احتیاط پتو را کنار زدم. محمد که غافلگیر شده بود، سریع چراغ قوه را خاموش کرد. بلند شد و با خجالت در رختخواب نشست. با بغض گفتم: محمد! بابا، توی دعاهات ما رو هم فراموش نکن.»

محمد! بابا، توی دعاهات ما را هم فراموش نکن

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمد اشتری پانزدهم آذر ۱۳۴۰ در شهر ایوانکی از توابع شهرستان گرمسار چشم به جهان گشود. پدرش ابراهیم، دامدار بود و مادرش اقدس نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ در اروندرود بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

 

حوض یخ زده

محمد چهارساله بود و با زبان شیرینش مرتب می‌گفت: «به‌به قدرت خدا! به‌به رحمت خدا!» من بیمار بودم و در رختخواب دراز کشیده بودم. مادرم برای مراقبت از من به خانه‌مان آمده بود. محمد روی پنجه‌هایش ایستاده بود تا قدش به پنجره برسد. پرده را کمی کنار کشیده بود و با اشتیاق به برفی که می‌بارید نگاه می‌کرد. گفتم: «محمد پرده رو بکش سرما می‌خوری.» مادرم وارد اتاق شد. در حالی که دستش را به هم می‌مالید گفت: «بیرون چقدر سرده، آب حوض هم یخ بسته. یک چایی بریزم گرم بشی؟» گفتم: «برای خودتون بریزین. محمدجان! بیا پیش مامان‌بزرگ چایی بخور گرم بشی.» محمد گفت: «چه برفی می‌آد، به‌به! رحمت خدا رو ببین.» مادرم استکان را تا ته سرکشید و گفت: «هزار قل هو الله! چه زبونی داره!»

محمد پرده را کشید و سریع از اتاق بیرون رفت. گفتم: «نکنه سرما بخوره؟» مادرم دم کرده گیاهی را جلویم گذاشت. بلند شد و گفت: «دل نگرون نباش. حتماً رفته برف گوله کنه.» بعد پرده را کنار کشید و گفت: «ننه! این بچه با یخ حوض چکار داره.»

صدای اذان بلند شده بود. من هم بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. دانه‌های برف مثل پرده‌ای نازک جلوی دیدم را گرفته بود. از پشت پرده سفیدِ برف، بچه‌ای معلوم بود که با جثه کوچکش یخ حوض را می‌شکست و از آب حوض وضو می‌گرفت.

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: جهاد نفس و جهاد با دشمن در وصیت شهید محمد اشتری

تو این وضعیت فکر لباس‌هات نباش

تازه از جبهه آمده بود. با یک لندرور تصادف کرده بود. عجله داشتم تا هرچه زودتر او را به بیمارستان برسانم دستش زخمی شده بود. گفتم محمدجان، بابا! خیلی درد داری؟» با لبخند گفت: «اگه برسیم بیمارستان، کُل این لباس رو پاره‌پاره می‌کنن.» وقتی که به بیمارستان رسیدیم گفت: «بی‌زحمت از پرستار‌ها یک تیغ بگیرید و بیارید.» وقتی که آوردیم، دستش را جلوی تیغ نگه داشت و گفت: «حالا آرام‌آرام از روی دوخت باز کنین، لباس سپاه است و امانته.» زخم را با دستمالی پاک کردم و گفتم: «فدای سرت باباجان! تو این وضعیت فکر لباس‌هات نباش.»

محمد در حالی که از زخم و خونریزی رمق کمی برایش مانده بود، آهسته و بریده گفت: «بابا این لباس سپاهه، نمی‌خوام مدیون مردم بشم.» نگاهی به زخمش انداختم و در دلم گفتم: «خدایا! شکرت که چنین پسری به من عطا کردی!»

مدتی بعد محمد دوباره به جبهه برگشت. لباس را تحویل داد.

(به نقل از پدر شهید)

محمد! بابا، توی دعاهات ما رو هم فراموش نکن

با تعجب به پتوی محمد نگاه کردم. چشمانم را مالیدم. نیمه شب بود و اتاق تاریک. به نظرم پتوی محمد نورانی شده بود. اکثر شب‌ها همین طور به نظرم آمده یود. انگار از زیر پتو نور بیرون می‌زد. دقت کردم، اشتباه نمی‌کردم. وارد اتاق شدم. آهسته به طرف رختخواب محمد رفتم. با احتیاط پتو را کنار زدم. محمد که غافلگیر شده بود، سریع چراغ قوه را خاموش کرد. چراغ قوه را برداشتم. نور آن را روی مفاتیح‌الجنانی که در دست محمد بود گرفتم و گفتم: «باباجان! می‌خواهی دعا بخونی بیا بیرون راحت بخون.»

بلند شد و با خجالت در رختخواب نشست. بعد در حالی که از در اتاق بیرون می‌رفتم، لحظه‌ای ایستادم. بدون این که سَرم را برگردانم، با بغض گفتم: «محمد! بابا، توی دعاهات ما رو هم فراموش نکن.»

(به نقل از پدر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده