کاخِ ستم را با فریادتان در هم بکوبید
نوید شاهد: شهید «محمدعلی ملکشاهکویی» فرزند «قنبر»، 1 فروردین 1344 در گرگان دیده به جهان گشود. این شهید والامقام 27 دیماه 1365 در عملیات کربلای5، منطقه عملیاتی شلمچه به فیض شهادت نائل آمد. بخشهایی از وصیتنامه شهید را به بهانه سالگرد شهادتش میخوانیم.
بسم رب الشهدا و الصديقين
رایحه دلانگیز و مست كننده شهادت مشامم را نوازش میدهد، سرتاسر وجودم را عشق و شوق آن وصلت زيبا فرا گرفته، تمامی سلولهايم را التهاب اين ديدار باور نكردنی پر كرده و تمامی روح و جان و هستیام را مجذوب اين شوق به خود جلب كرده، مرا مات و مبهوت از اين همه جدال و عظمت و زيبايی، به گوشهای خزانده و قلم را به دستم سپارده كه كمی با نسلِ به يغما رفته اين دوران صحبت کنم.
آنقدر روحم به عالم معنی پرواز كرده كه فكر میكنم اصلا وجود خارجی ندارم و اصلا نيستم، اما وقتی كمی به خود میآيم احساس میكنم كه نه من هستم و حال در ميدان نبرد چكاچك شمشير، قهقهه مستانه اهريمنان، صدای مظلومانه درد كشيدهگان، حسرت آن كودك بی پدر و نگاه آن دختر يتيم، همه و همه را در حال ديدن هستم و تماشاى اين حركت كُندِ زمان آنقدر مشامم را پر كرده.
احساس میكنم كه دستم را رساندم در لابهلای جرقههای آتشين به دستهای اين محبوب و معشوق كه دير زمانی در انتظار اين لحظات لحظه شماری میكردم. خوب ديدم در اين آخرين لحظاتی كه چند ساعت ديگر بايد با هجوم به قلب سپاه ظلم در برابر سيل تماشاگر، رقص مرگ عاشقانهام را آغاز كنم چند كلامی برايتان به يادگار بگذارم.
واقعيت در اين است كه هرچه ضعف و استضعاف دارد و هرچه شب نامههايم برای بيرون پريدن از قفس تن، فروكش میكرد، پر ريختهتر و بال شكستهتر و مجروحتر میشد و بيشتر از آن به تنفس میافتادم، هرچه ديوارها نزديكتر و سقفها كوتاهتر و پنجهها فشردهتر میشد و يا قدرت خارقالعادهام در تحمل درد شكنندهتر و حوصلهام در چيدن درد دانههايی كه پيامی میباشد تنگتر میگرديد، آيا راهی به جز فدا شدن در راه رسيدن به اين اهداف و احيای اين همه مرده شدهها داشتم؟ آيا میتوانستم تمامی اين جغدصفتان را با چشمانی باز مشاهده كنم و دم بر نياورم و خاموش بنشينم؟ مسلماً خير و متعاقب این مسئله بود كه سينه را سپر كردم و تا رسيدن به اين هدف از درس و بحث و زن و زندگی و پدر و مادر بريدم و در اين بيابان برهوت فدا شدم و تنها به شهادت رسيدم.
مديونند كسانی كه در پی جنازهام میدوند، بر سر و صورت میزنند، به اين وصيت نامهام گوش میدهند و خاموشند. هرچه فرياد داريد همه با هم بكشيد كه اين كاخ ستم را در هم كوبيد.
پدر جان و مادر جان! بايد به عرض برسانم كه نمیتوانم از شما تشكر كنم چون كه مادر اگر شير تو به اسم حسين(ع) در هم آميخته نمیشد و به آيه آيههای وجودم میرسيد تحقيقاً من اصلا نمیتوانستم اهل درد باشم و پدر اگر راهنمايیها و نصيحتهای تو مرادم نبود، معلوم نبود كه در كدام از دسته و گروههای ملحد بودم.
مادر جان و پدر جان! دستتان را میبوسم و قول میدهم اگر در روز قيامت شافی بودم، شما را شفاعت كنم.
بايد به خواهر خوبم سفارش كنم كه حال وقت آن رسيده كه با حجابت در سنگرم مقاومت كنی. من تو را خيلی دوست داشتم و دارم.
بايد به داداشم كه بسيار ارجمند است و لباس سبز سپاه را به تن دارد، تأكيد نمايم كه به هيچ وجه اين لباس را رها نكن و در آن سنگر خونين استقامت كن.
در آخر صبرو تحمل شما را از خداى بزرگ خواهانم.