«تهران، دهکده المپیک» روایت خواندنی از شهید سجاد عفتی
نویدشاهد: برای تهیۀ مصاحبهای با معاون فدراسیون کشتی به هتل المپیک رفته بودم. چند دقیقهای منتظر شدم و فنجانی قهوه سفارش دادم تا مصاحبه شونده آمد. مصاحبه نیم ساعتی طول کشید. قبل از خداحافظی از او خواستم تا برای گرفتن عکس بایستد. او هم از روی مبل بلند شد و لبۀ کتش را مرتب کرد و منتظر شد تا صدای دکلانژور دوربین را بشنود.
شب در خانه در حال روتوش عکس بودم. پشت سر مصاحبه شونده در عکس، شیشۀ آژانس هواپیماییای تار شده بود. داشتم نوشتههای ناخوانای روی شیشه ولوگوی آژانس را در فتوشاپ پاک میکردم که در پایین نوشته به یک اعلامیۀ ترحیم یا چیزی مثل آن برخوردم. به دلیل عمق میدان عکس و استفاده از لنز تله، چیز زیادی از محتوای کاغذ چسبانده شده روی شیشه معلوم نبود؛ اما تصویر تار مردی روی آن نظرم را جلب کرد. با آنکه جزئیات صورت را نمیدیدم، خیلی برایم آشنا بود. دو سه دقیقه به تصویر خیره شدم و بعد کار روتوش را تمام کردم و لپ تاپ را بستم. نمیدانم چه چیزی در آن عکس باعث میشد تصویرش از زیر پلک بستهام کنار نرود. صاحب آن عکس هرکس بود، بیش از حد معمول برایم آشنا بود.
فردا صبح در دفتر روزنامه همکارم گفت از روابط عمومی فدارسیون زنگ زدهاند و متن مصاحبه را قبل از انتشار خواستهاند. فرصت را غنیمت شمردم. گفتم: «خودم متن رو حضوری براش میبرم و آگه نکتهای داشت، همونجا ویرایش میکنم. یکی دو تا سوال دیگه هم دارم که دیروز چون جلسه داشت، نشد بپرسم.»
بعد از رسیدن به دهکده، به آژانس رفتم تا اعلامیه را ببینم. دم در که رسیدم، از آنچه میدیدم، خشکم زد. خودش بود؛ همان جوان چهارشانه و گوش شکستۀ داخل اتوبوس زیر پل کالج. یادم آمد بسیجی کم سالی که بعد از او از پلههای اتوبوس بالاآمد، سجاد صدایش کرده بود. الان دیگر اسم کاملش مقابل چشمانم بود؛ شهید سجاد عفتی. اعلامیه مربوط به مراسم اولین سالگرد شهادتش بود. گیج شده بودم. وارد آژانس شدم و دربارۀ اعلامیه کمی پرس و جو کردم. مردی کت شلواری، با موهای جوگندمی که اعلامیه را نصب کرده بود، خود را از اقوام یکی از دوستان شهید معرفی کرد و گفت که اگر سوال دیگری دارید، میتوانید امروز به مراسم بروید. عصر ساعت 14:30 دقیقه همه در مسجد محلۀ کُهَنز شهریار جمع هستند. آدرس را گرفتم و از آژانس خارج شدم. روی اعلامیه، سال تولد و محل شهادت درج شده بود: شهید مدافع حرم سجاد عفتی. تولد: سیام تیر 1364 در رامسر، شهادت: 29 آذر 1394 در خان طومان سوریه. صلابت چشمانش همان بود که در اتوبوس دیده بودم. آن روز ترس در مویرگهایم میدوید و تمام تنم میلرزید؛ اما عکس روی اعلامیه اصلاً ترسناک به نظر نمیرسید.