تازيانه هاي خجول
يکشنبه, ۰۷ مرداد ۱۳۸۶ ساعت ۰۰:۴۱
سحرگاه سرد و يخبندان ماه دي، آن قامت نحيف و كمي خميده، در اطراف روستاي چنگوله، به نماز ايستاده بود و گوسفندان در اطرافش، مشغول چريدن علفهاي خشك بودند.
« خدايار» كه به ظاهر لال بود، به زبان دل با خدا مناجات ميكردو ركوع و سجودش را به جا ميآورد.
نماز را كه تمام كرد بعثيهاي قطاع الطريق، به سويش هجوم آوردند. برخاست كه از چنگشان فرار كند؛ اما به دامش انداختند.
بر سر و صورتش ميزدند تا حرف بزند؛ اما « خدايار» زبانش بسته بود و نميتوانست. دو دندانش را شكستند و صورتش را خون آلود كردند.
لباسهاي او و دو همراهش را از تنشان كندند تا در هواي سرد منطقهي مهران، خردشان كنند؛ اما چه نتيجهاي براي نوادگان اميه به همراه داشت؟!
« خدايار كاوري» آرام بود و صبور. كتك ميخورد و هيچ نميگفت. روزها سر و كارش با شكنجه بود و بازجويي و سرانجام به جمع اسيران اردوگاه آورده شد.
آن بيزبان غريب، تا اذان ميگفتند به نماز ميايستاد و شبهاي جمعه در راز و نياز با خدا به سر ميبرد.
دردهاي كليه كم كم شروع شد و نفسها به خس خس افتاد؛ اما ارتباطش با خدا مأنوستر شد. وقتي درد از همه طرف به او هجوم آورد و بيماريهاي مختلف بر وجود آن بندهي پاك و ناشناختهي خدا سيطره يافت، به بيمارستان موصل رهسپارش كردند. كمتر از يك هفته شد كه خبر آوردند « خدايار از دنيا رفته است».
در شهريور ماه 63 بچههاي اردوگاه موصل، فقط اشك ريختند و آه كشيدند، بيآنكه چيز زيادي از آن « بندهي خدا» بدانند. فقط برخي دوستان گفتند: «هميشه با وضو بود».
اللهم اجعلنا من المتطّهرين!
حميد حسينزاده
نظر شما