آفرينش را كتاب ناطقى؛ اهل بينش را امام صادقى
اى چراغ دانشت گيتى فروز
تا قيامت پيشتاز علمِ روز
آفرينش را كتاب ناطقى
اهل بينش را امام صادقى
صدق از باغ بيابانت گلى
مرغ وحى از بوستانت بلبلى
نور دانش، از چراغ علم تو
لاله مى رويد ز باغ حلم تو
روشنى بخشيده بر اهل زمان
همچو قرص آفتاب از آسمان
اهل دانش سائل كوى تواند
تشنه كامان لب جوى تواند
خضر در اين آستان هوئى شنيد
بوعلى زين بوستان بوئى شنيد
نيست تنها شيعه مرهون دمت
اى گداى علم و عرفان عالمت
جَفر درّى از يم عرفان تو
كيميا از جابر حيان تو
قلب هستى شد منير از اين چراغ
بوبصير آمد بصير از اين چراغ
مكتب فضلت مفضّل ساخته
شورها در اهل فضل انداخته
شعله در دست غلامت رام شد
صبح باطل از هشامت شام شد
روح، روح از درس قرآنت گرفت
لاله حمرا ز حمرانت گرفت
آسمان معرفت خاك درت
سائل درس زُراره پرورت
آفتاب از ظل استقلال توست
علم همچون سايه در دنبال توست
اى وجود عالمى پابست تو
اى چراغ عقلها در دست تو
اى فروغت تافته در سينه ها
روشن از تصوير تو آئينه ها
تا تو هستى پيشواى مذهبم
ذكر حق آنى نيفتد از لبم
اى علومت را به عالم چيرگى
نور دانش بى فروغت تيرگى
شرح فضلت را چه حاجت بر كتاب؟
آفتاب آمد دليل آفتاب
با احاديث تو نور علم تافت
دين حيات خويشتن را بازيافت
اى فداى لعل گوهربار تو
هر چه گردد كهنه، جز آثار تو
از تو دل درياى نور داور است
چون بحار مجلسى پرگوهر است
شيعه را از تو زلالى صافى است
كافى شيخ كُلينى كافى است
پيرو تو تا قيامت روسفيد
كز تواش پيرى است چون شيخ مفيد
مشعل تقوا و ديندارى ز توست
شيخ طوسى، شيخ انصارى ز توست
گوهر بحرالعلوم از بحر توست
ابن شهرآشوبها از شهر توست
مكتبت شيخ بها مى پرورد
سيد طاووسها مى پرورد
در رياض فضل تو شاخه گلى است
كيست آن گل شيخ حرّ عاملى است
با دمت روح خدا مى پرورى
چون خمينى مقتدا مى پرورى
ما از اين مكتب كتاب آموختيم
ما از اين مشعل چراغ افروختيم
اين شعار ما به هر بام و درى است
اهل عالم مذهب ما جعفرى است
تيرگیها را به دور انداختيم
خويش را در بحر نور انداختيم
علم گرچه گوهرى پرقيمت است
بى چراغ مذهب او ظلمت است
اى همه منصورها مغلوب تو
اى تمام علمها مكتوب تو
اى كشيده از عدو آزارها
رو سوى مقتل نهاده بارها
سينه ات از سنگ غم بشكسته بود
قامتت رنجور و پايت خسته بود
پيش چشم مصطفى خصم پليد
تا سه نوبت تيغ بر رويت كشيد
اى به سينه درد و داغت را درود
اى مزار بى چراغت را درود
كاش مانند غبار غربتت
مى نشستم در كنار تربتت
كاش بر قبر تو همچون آفتاب
روى خود را مى نهادم بر تراب
كاش مانند چراغى تا سحر
در بقيعت داشتم سوز جگر
صبر مات و بى قرار صبر توست
اشك «ميثم» لاله اى بر قبر توست