ناگفته‌هایی از دوران سخت مجروحیت در اسارت
سه‌شنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۱ ساعت ۰۷:۵۳
«در اردوگاه هم اسرا با زیرپیرهنی و کهنه لباس‌هایشان زخم‌هایم را می‌بستند تا خون بیرون نزند. وقتی هم من را به درمانگاه بردند، همه زخمی‌ها را پانسمان کردند، ولی مرا که داخل برانکارد گذاشته بودند، جلوی درب درمانگاه گذاشتند. یک آقایی که کنارم بود به پزشک درمانگاه اصرار می‌کرد که من را درمان کند، ولی پزشک می‌گفت که دیگه درمان این آقا فایده ندارد، کارش تمام است. حرف‌های اطرافیانم را فقط می‌توانستم گوش کنم توان پاسخگویی نداشتم ...» آنچه می‌خوانید روایت آزاده و جانباز ۷۰ درصد علی بهبودی است که در مصاحبه با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین تقدیم حضورتان می‌شود.

دیگه درمان این آقا فایده ندارد، کارش تمام است!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، هر ساله بیست و ششم مرداد ماه یادآور خاطره شورانگیز ورود نخستین گروه از آزادگان سرافراز به میهن اسلامی است؛ یاد آن روز و روز‌های پس از آن، شور و شعف وصف‌ناپذیری بین افرادی که این رویداد را دیده‌اند به ویژه آزادگانی که سال‌ها درد و رنج اسارت و شکنجه‌های روحی و جسمی دشمن را بر تن داشتند، ایجاد می‌کند.

این مناسبت بهانه‌ای شد تا سراغ علی بهبودی جانباز ۷۰ درصد و آزاده‌ای که در عملیات بزرگ خیبر با مجروحیت شدید در جزیره مجنون به محاصره دشمن درآمده و 545 روز را در اردوگاه‌های رژیم بعثی سپری کرده، برویم تا طی گفتگو با نوید شاهد استان قزوین گوشه‌ای از خاطراتش بازگو شود.

- نوید شاهد قزوین: خودتان را معرفی کنید؟
- بهبودی: علی بهبودی سال ۱۳۴۶ در روستای حیدریه از توابع تاکستان به دنیا آمدم، تا دوم راهنمایی در همین روستا درس خواندم. ۳ برادر و ۳ خواهر بودیم و من فرزند اول خانواده بودم، پدرم کشاورز بود و خانواده از نظر اقتصادی در سطح ضعیفی بود؛ لذا با توجه به شرایط اقتصادی خانواده تلاش می‌کردم کار کنم و کمک حال پدرم در کشاورزی و دامداری باشم و در تامین مخارج زندگی نقش بسزایی داشته باشم.

- نوید شاهد قزوین: از جنگ تحمیلی برایمان بگوئید. چطور از شروع این جنگ مطلع شدید و تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
- بهبودی: آن زمان در خانه‌ها تلویزیون نبود به همین دلیل مردم روستا از رادیو اخبار را گوش می‌کردند. بعد هم پسرعمویم به نام مسعود بهبودی به جبهه رفت و شهید شد. بعد از پرسیدن چرایی شهادتش، تازه متوجه شدم عراق جنگی را علیه ایران آغاز کرده است. بعد از شهادت پسرعمویم به همراه ۵ نفر از همکلاسی‌هایم شهیدان علی لشگری، مجید لشگری، علی‌اوسط لشکری و محمود لشگری و همچنین آقای اکبری با هم تصمیم گرفتیم به جبهه برویم و بعد از ثبت‌نام کردن به جبهه اعزام شدیم.

دیگه درمان این آقا فایده ندارد، کارش تمام است!
- نوید شاهد قزوین: یادتان می‌آید اولین روزی که می‌خواستید به جبهه اعزام شوید، از کجا بود؟
- بهبودی: بله. در روستا پایگاه بسیج بود از آنجا به تاکستان و سپس قزوین رفتیم و دوره‌های آموزشی را گذراندیم و قالب یک گردان تقریبا ۷۰ نفری به عنوان بسیجی از سوی سپاه پاسداران به جبهه اعزام شدیم که البته بیشتر رزمنده‌های این گردان شهید شدند و من به همراه چند تن از رزمنده‌ها اسیر شدیم.

نوید شاهد قزوین: در کدام شهر‌ها دوره‌های آموزشی را گذراندید، اسم فرمانده را به یاد می‌آورید؟
- بهبودی: تقریبا ۳ ماه در قزوین، تهران و اهواز آموزش دیدم، فرمانده‌مون شهید مهدی زین‌الدین و همچنین فرمانده گردان فرج‌الله فصیحی‌رامندی که اکنون عضو شورای اسلامی شهر قزوین است.

- نوید شاهد قزوین: بعد از اینکه آموزش دیدید و وارد منطقه شدید اولین جایی که رفتید کجا بود؟
- بهبودی: بعد از گذراندن دوره‌های آموزشی به منطقه‌ای در اهواز به نام انرژی اتمی که لشکر علی‌ابن‌ابیطالب (ع) آنجا مستقر بود رفتیم و بعد از مدتی به منطقه جزیره مجنون و پل طلاییه اعزام شدیم.

- نوید شاهد قزوین: چند سال در جبهه بودید؟ کمی از حال و هوای رزمنده‌ها برایمان بگوئید؟
- بهبودی: من زیاد جبهه نبودم به جز دوره‌های آموزشی سه ماه و نیم در جبهه بودم. به نظرم جبهه حال و هوای عجیبی داشت. واقعا نمی‌شود با زبان، آن روز‌ها را توصیف کرد، روز‌های خیلی خوبی بود، روز‌های از جان‌گذشتگی، ایثار، فداکاری و جوانمردی بود، روز‌هایی که از بودن در منطقه سیر نمی‌شدیم. آنقدر رزمندگان به همدیگر کمک می‌کردند که نسبت به همدیگر حس برادری داشتند. در دوران اسارت هم اگر اسرا کمکم نمی‌کردند من زنده نمی‌ماندم.
دیگه درمان این آقا فایده ندارد، کارش تمام است!
- نوید شاهد قزوین: اوقات فراغت خود را چگونه در جبهه می‌گذراندید؟
- بهبودی: اوقات فراغت رزمند‌ه‌ها در جبهه قرائت دعای کمیل یا دعای توسل بود یا با هم دعای کمیل را حفظ می‌کردیم و همچنین فرمانده‌ها مسایل مختلف جنگی و شرایط منطقه را برایمان توضیح می‌دادند و تحلیل می‌کردند.

- نوید شاهد قزوین: در چه عملیات‌هایی شرکت کردید؟
- بهبودی: فقط در عملیات خیبر شرکت کردم. در این عملیات دوستانم شهید شدند و یک دوشکا هم به من اصابت کرد و به شدت مجروح شدم و سپس به اسارات دشمن درآمدم.

- نوید شاهد قزوین: از کدام ناحیه بدن مجروح شدید؟
- بهبودی: گلوله‌ها به ناحیه شکمم اصابت کرده و از کنار کلیه رد شده بودند و همچنین از جفت پاهایم مجروح شدم که بیشتر پای راستم بود.

- نوید شاهد قزوین: از عملیات خیبر و بعد از مجروحیت‌تان برایمان بگوئید.
- بهبودی: عملیات خیبر در زمین خاکی که اطراف آن آب بود انجام شد و تقریبا به محاصره دشمن درآمدیم. رزمنده‌ها هیچ کاری نمی‌توانستند انجام دهند و به همین دلیل بیشتر آن‌ها به شهادت رسیدند. من هم بعد از اصابت دوشکا مجروح شده و زمین افتادم. تقریبا بعد از ۳-۴ ساعت که همه اتفاقات اطرافم را می‌دیدم. بعثی‌ها آمدند هر رزمنده‌ای که مجروح و در زمین حالت خوابیده بود و یا تسلیم شده بودند، بیشتر آن‌ها را با شلیک یک تیر، شهید می‌کردند.
تقریبا ده متری مونده بود که عراقی‌ها به من برسند، مرا که دیدند، بعد از شناسایی کردن شروع به تیراندازی شدید کرده و من را به رگبار بستند. به شدت مجروح شدم. شاید ده‌ها تیر دیگر در این تیراندازی به من اصابت کرد. بعد دو نفر عراقی کنارم آمدند با اسلحه‌هایشان اشاره کردند که بلند شوم، ولی من گفتم نمی‌توانم. زیاد متوجه حرف‌هایشان نمی‌شدم. من هم بر زمین درازکش شدم، یکی از عراقی‌ها تفنگ را سرم گذاشت و به دیگر عراقی اشاره کرد که خلاصش کنیم. ولی عراقی دوم بعد از نگاه کردن به من گفت لا مسلم. مدام این جمله لامسلم را تکرار می‌کرد، ولی عراقی که اسلحه بر سرم گذاشته بود به هم عراقی خود اصرار می‌کرد که بگذار خلاصش کنم. ولی عراقی دوم گفت لا مسلم و مسلمان فلان و با گفتن حرف‌هایی که من متوجه نمی‌شدم، منجر شد که من را خلاص نکند و من سال ۶۲ در همان حالت مجروحیت به اسارت دشمن درآمدم.
دیگه درمان این آقا فایده ندارد، کارش تمام است!
- نوید شاهد قزوین: وضعیت جسمانی شما بعد از مجروحیت چطور بود؟ بعد از اسارت شما را کجا بردند؟
- بهبودی: وقتی اسیر شدم ما را به شهر بصره بردند. در یک سالن خیلی خاکی که حدود پنجاه و شصت نفر بودیم مستقر شدیم. هر شب دو و سه نفر از اسرا شهید می‌شدند. حتی من که دراز کشیده بودم خاطرم هست که نمی‌تونستم حرف زیاد بزنم، ولی کلمات را می‌شنیدم. رزمنده‌ها به همدیگر می‌گفتند این بنده خدا هم که دیگه آخرش هست به نظرم شهید بشه. تقریبا ۱۰-۲۰ روز آنجا بودم تا من را به درمانگاه انتقال دادند. در درمانگاه همه زخمی‌ها را پانسمان کردند، ولی مرا که داخل برانکارد گذاشته بودند، جلوی درب درمانگاه گذاشتند. یک آقایی که کنارم بود به پزشک درمانگاه اصرار می‌کرد که من را درمان کند، ولی پزشک می‌گفت که دیگه درمان این آقا فایده ندارد. کارش تمام است. حرف‌های اطرافیانم را فقط می‌توانستم گوش کنم توان پاسخگویی نداشتم.
چند روز آنجا ماندم. دوباره من را با برانکارد سوار اتوبوس کردند و کف اتوبوس گذاشتند و به بغداد انتقال دادند. در بیمارستان بغداد هم من را برای درمان قبول نکردند گفتند درمانش دیگه فایده ندارد؛ لذا دوباره مرا سوار اتوبوس کردند و بردند موصل داخل اردوگاه رهایم کردند. چند ماه در اردوگاه بلاتکلیف بودم. بعد تصمیم گرفتند من را به یکی از بیمارستان‌های ارتش ببرند. در بیمارستان، شب یکی از عراقی‌ها که ترک زبان و سن‌اش بیش از ۶۰ سال بود پیش من آمد، همه او را جاسم صدا می‌کردند به من گفت اسمت چیه؟ گفتم اسمم علی است. شروع کرد به گریه کردن. بعد با زبان به او فهماندم که من ترک زبان هستم. گفت من هم ترکی بلدم. من به تو کمک می‌کنم. ولی کسی نداند که من به تو کمک می‌کنم.
شب که می‌شد همه می‌رفتند می‌خوابیدند، عراقی ترک زبان به من غذا و آبمیوه می‌داد، برایم میوه پوست می‌کرد و گفت اینجا یک دکتر هست اسم ایشان هم علی هست، ولی علی صدایش نمی‌کنند من سفارش شما را می‌کنم تا به تو برسد. بعد از سفارش کردن، همان دکتر بالای سرم آمد اولین کاری که کرد به من خون وصل کرد. من را به یک اتاق برد و شروع به معالجه‌ام کرد. زخم‌های تنم را مداوا و حسابی پانسمان کرد. بعد از دو ماه بستری در بیمارستان و معالجه دکتر، حالم بهتر شد. سرپا شدم و خطر رفع شد. وگرنه زخم‌های تنم بعد از دو سال اسارت و آمدن به ایران، به بیمارستان رفتم و بعد از ۳ ماه مداوای پزشکان ایرانی بهبود یافت.
باید بگویم از زمانی که مجروح و اسیر شدم تا مداوا شدنم ۳- ۴ ماه طول کشید و من در این مدت زخمی بودم و خونریزی داشتم و کسی نبود که به دادم برسد در اردوگاه هم اسرا با زیرپیرهنی و کهنه لباس‌هایشان زخم‌هایم را می‌بستند تا خون بیرون نزند. اوضاع خیلی بدی داشتم، درد زخم‌هایم را تحمل می‌کردم البته چاره‌ای نداشتم و باید تحمل می‌کردم. واقعا دوران سختی بود تا اینکه دکتر عراقی مرا معالجه و سرپایم کرد و سال ۱۳۶۴ بعد از نزدیک به دو سال اسارت به ایران آمدم.
* گفتگو از زهرا محبی

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده