هم‌رزم شهید «خلیل‌الله عارفی» نقل می‌کند: «دست در دستانم قرار داد و با صدای ضعیف گفت: یاحسین! دست بر چشمانش گذاشتم. او که خلیل دوستان بود، رفت تا خلیل بودنش را در درگاه حق هم به اثبات رساند.» نوید شاهد سمنان در سالگرد شهادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت نخست این خاطرات جلب می‌کنیم.

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید خلیل‌الله عارفی پانزدهم فروردین ۱۳۴۱ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش کمال، کارمند بود و مادرش سکینه نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. چهارم فروردین ۱۳۶۳ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، دست و پا، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای زادگاهش قرار دارد.

لحظات آخر نام حسین بر لبانش نقش بست

تازه سربازی‌اش تمام شده بود که هوای کوی دوست در دلش آتش برافروخت و نتوانست آرام بگیرد. از یگان بسیج عازم جبهه جنگ شد. مسئول قبضه خمپاره بودیم و به همراه نیرو‌های کمکی با یک بالگرد عازم جزیره مجنون شدیم و در کانال خط مقدم استقرار یافتیم.

خط خیلی شلوغ بود؛ همه تازه نفس و آماده رزم بودیم. علی رضایی فرمانده ما بود. آن روز باران شدیدی گرفت و زمین صابونی مانند، جلوی تحرک ما را می‌گرفت. دقایقی خط با آتش بعثی‌ها گلوله باران شد و بوی پاتک دشمن هویدا بود. بچه‌ها پشت سنگر‌ها آماده ایثار بودند. در آن هنگام، شهید عارفی را دیدم که شدیداً مشغول خواندن دعا بود. علاقه زیادی به دعا داشت. بیشتر از همه، دعا‌های صحیفه سجادیه را می‌خواند. عارفی بود که علی‌رغم اقتضای جوانی‌اش عارفانه به دنیای دگر می‌نگریست. با توجه به شناختی که از او داشتم، در آن مدت کوتاه تحول عجیبی در او به وجود آمده بود که او را در جاده‌ای قرار داد که به شهادت ختم می‌شد.

از هم جدا شدیم. دقایقی بعد بچه‌ها را صدا زدند که خلیل زخمی شده ببریدش عقب. من و تولایی که از دوستانش بود خواستیم او را به عقب ببریم. کانال تنگ بود و مسیر طولانی و در تیررس مستقیم دشمن. او را روی برانکارد گذاشتیم و کمی بعد در آن مسیر، با عنایت حضرت حق به سمت نفربر می‌بردیم که بر اثر باران شدید و زمین سرسری، مجبور به توقف شدیم. احساس کردیم خلیل دارد شهید می‌شود.

به رحمت گفتم: «شهادتین را برایش بگو و چشم‌هایش را ببند!» چاره‌ای نداشتیم. لحظاتی با خلیل صحبت کردم! گفتم: «منو می‌شناسی؟» نفس کشیدن برایش دشوار شده بود. گفت: «آری عمو فرج!» رحمت را هم می‌شناخت و ... گفتم: «آقا را صدا بزن و شهادتین را بگو!» درد بی‌تابش کرده بود. دست در دستانم قرار داد و با صدای ضعیف گفت: «یاحسین!»
دست بر چشمانش گذاشتم. او که خلیل دوستان بود، رفت تا خلیل بودنش را در درگاه حق هم به اثبات رساند.

(به نقل از هم‌رزم شهید، فرج‌الله رائیجی)

راز و نیاز و نماز شبش ترک نمی‌شد

وقتی از جبهه می‌آمد، شب‌ها، راز و نیاز و نماز شب و قرآنش ترک نمی‌شد. دوست خوبی داشت به نام علی‌اصغر احسانی‌پور که در مسائل دینی همراه هم بودند.

زمانی که خبر شهادت خلیل را آوردند، پدرم جبهه بود. ایشان با شنیدن خبر شهادت گفته بود: «تا وظیفه‌ام را انجام ندهم برنمی‌گردم. به همین خاطر جنازه را چند روزی نگه داشتند تا پدرم از جبهه برگردد.»

(به نقل از خواهر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده