«ای کاش شهید می‌شدم» عنوان کتابی نوشته «طیبه مزینانی» است که زندگی شهید «حشمت‌الله رضایی» را روایت می‌کند. در ادامه داستان «اعزام‌های پی‌درپی» که روایت برادر شهید از حضور او در جبهه است را می‌خوانیم.

 به گزارش نوید شاهد، شهید «حشمت‌الله رضایی» آخرین فرزند خانواده رضایی بود که در ۳ دی‌ماه سال ۱۳۴۵ در روستای «علمده» شهرستان آمل متولد شد. در دوران تحصیل، دانش‌آموز ممتاز منطقه بود و از نظر معلمان و دبیرانش آینده‌ درخشانی داشت. سال دوم دبیرستان با اجازه والدینش به عنوان نیروی امدادگر به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شتافت. هفت بار به جبهه اعزام شد و درنهایت سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید. یکی از داستان‌های کتاب «ای کاش شهید می‌شدم» با عنوان «اعزام‌های پی‌درپی» که روایت «فرج الله رضایی» برادر شهید، است را می خوانیم:

ای کاش شهید می شدم: روایتی داستانی از زندگی شهید حشمت الله رضایی

اعزام های پی در پی

قد و قواره‌اش آنقدر ریز بود که تصور می کردم اگر به جبهه برود، نه تنها کار خاصی نمی تواند انجام بدهد، بلکه باعث آزار و اذیت خویش و دیگران هم خواهد شد!

خودم سال 1361 اعزام شده بودم، آن زمان پسرم، عمار، یک ساله بود. احساس پدرانه پدرم را بیشتر درک می کردم و می دانستم چقدر دل نگران آن پسر ته تغاری اش است. مادرم خبرداد حشمت برای اعزام رفته است. عاطفه مادرانه اش باعث شد من را بفرستند دنبال پسر ته تغاری اش تا با او خداحافظی کنم. شاید هم می ترسید پسر کوچک و ریز جثه‌اش برود و برنگردد.

سریع از خانه خارج شدم فهمیدم از روستا خارج شده است. شهرستان آمل 25 کیلومتر با روستای ما فاصله داشت. سریع حرکت کردم و خودم را به پادگانی رساندم که نیرو ها را از آنجا اعزام می کردند.

حشمت دانش آموز ممتاز و سال دوم دبیرستان بود، هنوز محاسن نداشت و ریز جثه هم بود. برای یافتنش بین جمعیتی که همه لباس خاکی رنگ داشتند، باید بیشتر تلاش می کردم. رزمنده ها در حال وداع بودند. آنقدر چشم چرخاندم که بالاخره او را دیدم. با خودم گفتم شاید بتوانم او را با خواهش و تمنا راضی کنم و به خاطر مادر و پدر پیرم به خانه برگردد. از طرفی خودم فرمانده بسیج بودم و تعداد زیادی از خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هایم اهل جبهه و جنگ بودند و می دانستم اعزام حشمت و تصمیم او برای رفتن به منطقه، کار درستی است.

رفتم سراغش و گفتم: «کجا به سلامتی ؟!»

گفت: «دارم می رم جبهه»

- سنت کم است و جسمت هم کوچک. با این وضعیت کجا می خواهی بروی؟

- نه سنم مهم است، نه قد و قواره ام! کسانی هستند که هم سنشان از من کمتر است هم جثه شان از من ریزتر!

- تو بچه کوچک خانه هستی، ننه و بابا یک جور دیگر رویت حساس اند.

- همان طور که به نبودن تو عادت کردند، به نبودن من هم عادت می کنند.

دیدم زبان نرم فایده ندارد . با لحن تحکم آمیزی گفتم: «اجازه نمی دهم بروی»

با خونسردی جواب داد: «من هم راضی نیستم شما مانع رفتنم شوی.»

هرچه گفتم، هرچه دلیل آوردم، هرچه تلاش کردم، قانع نشد. ناچار با او خداحافظی کردم و یک گوشه ایستادم تا رفتنش را ببینم.

وقتی به علمده برگشتم و مشنه (مادر) را دیدم، خدا می داند توی دلش چه‌خبر بود، اما ظاهرش را بی خیال نشان می‌داد. فهمیدم حشمت حسابی نشسته و با او حرف زده و او را برای رفتنش آماده کرده. پدرم بیشتر از نود سال سنش بود. بیماری‌اش باعث شده بود متوجه بعضی از مسائل مثل جبهه رفتن پسرهایش نشود. دیگران هم مراقب بودند مقابل او حرفی از این موضوع به زبان نیاورند و باعث اضطرابش نشوند.

حشمت به عنوان نیروی امدادگر به کردستان اعزام شده بود. دوستانش می گفتند در کردستان، جایی که دو متر برف روی زمین نشسته بود، حشمت‌الله کنار ما خدمت می کرد. هر وقت روحانی گردان نبود که جلو بایستد تا نمازمان را به جماعت بخوانیم، حشمت‌الله را ارجح می دانستیم و او را راضی می کردیم جلو بایستد. علم و حلم و روحانیتی که حشمت‌الله داشت، باعث شده بود همه دوستش داشته باشند.

سه ماه بعد برگشت. یک باره چنان رشد کرده بود که دهانمان وا ماند! دیگر قد و قواره اش به سن و سالش می خورد و آن ضعف جسمانی سابق را نداشت و ورزیده تر از قبل شده بود.

آن روز ها بیشتر از قبل در انجمن شورای اسلامی شهر و روستا و شورای پایگاه بسیج کار می کرد و بیشتر از قبل کارهای تبلیغاتی انجام می‌داد. یادش به خیر! همیشه پیراهن یقه گرد مرتبی می پوشید. آنقدر به حجاب مردانه اش اهمیت می داد که هروقت دکمه بالای پیراهنش باز بود و همسرم که جای خواهرش بود وارد می شد، می گفت: «زن داداش! رویت را برگردان تا من لباسم را مرتب کنم.»

چهره اش در چشمان من نورانی بود. می توانم قسم بخورم هم طهارت جسمانی داشت، هم طهارت باطنی.

دوباره عازم شد، این بار هم جبهه غرب، کردستان . وقتی برگشت، مدتی ماند و باز داوطلبانه رفت. سومین دفعه بازهم به کردستان اعزام شد.

حشمت‌الله ذهنش کار می کرد. روحیه‌ای داشت که من اسمش را گذاشته بودم روحیه جهادی. برای خدمت در جبهه رفت سراغ کاری که می توانست در آن به درد بخورد: تخریب

تخریبچی‌ها اصولا باید آدم های خونسردی باشند تا هنگام خنثی سازی مهمات، دستشان نلرزد و بتوانند تمرکز کنند و کارشان را انجام بدهند. تسلط بر اعصاب و درست فکر کردن، دو اصل مهم یک تخریب چی خوب است. حشمت‌الله سرشار از این دو ویژگی بود.

به تازگی به منطقه آمده بود. دیپلمش را گرفته بود و در رشته علوم تجربی شاگرد اول دبیرستانشان شده بود. به رشته پزشکی علاقه مند بود. سالنامه ای داشت که گاهی روی برگه های آن، یادداشت‌هایش را می نوشت. چیزی که خوب یادم مانده است، برنامه ریزی دقیق او برای درس خواندن است. بالای برگه های برنامه ریزی اش، بعد نوشتن بسم الله، حدیثی از حضرت علی (ع) نوشته بود با این مضمون «بدترین غصه ها از دست دادن فرصت هاست.»

در آزمون سراسری دانشگاه ها شرکت کرد. همان سال دانشگاه تازه تاسیس علوم اسلامی رضوی فراخوان ثبت نام داد. حشمت الله عاشق امام رضا (ع) بود.

فرصت را غنیمت شمرد و درخواست داد. چیزی نگذشت که جواب قبولی اش آمد و عازم مشهد شد. هرچه گفتیم:«صبرکن نتیجه پزشکی ات بیاید»، صبرنکرد. گفت: «دوست دارم درس دین بخوانم.»

قبل از قبولی اش در دانشگاه رضوی هم فهمیده بودیم حشمت دوست دارد در زمینه تبلیغات اسلامی قدم بردارد. بیشتر اوقات کتاب‌های شهید مطهری را مطالعه می کرد و به این استاد شهید علاقه مند بود و از ایشان و کتاب هایش حرف می زد.

حشمت وصیت کرده بود اگر شهید شد،کتابهایش را به کتابخانه ها اهداکنم و ما هم به وصیتش عمل کردیم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده