نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: کمی جلوتر که رفتیم عراقی ها ما را دیدند و تیراندازی کردند. بی توجّه به تیراندازی ها به راه خود ادامه دادیم. هر چه جلوتر می رفتیم، شدت تیراندازی ها زیادتر میشد. گلوله های توپ و خمپاره به سمتمان می آمد. یکی از گلوله ها به نزدیکی ما خورد. موج انفجار تانک را تکان داد. حسین طایفه گفت: عرفان! بسّه ... تیراندازی نکن.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

 

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.

 

در برش بیست و سوم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

 

پرسنل گروهان پس از اینکه شام را سرپایی خوردند، به سمت پاسگاه صفریه که در ده کیلومتری سوبله بود، حرکت کردند. قرار بود تانکها با استفاده از پریسکوپ های دید در شب و نور مادون قرمز حرکت کنند. این یک راهپیمایی تاکتیکی بود و هر کدام از تانکها باید با فاصله بیست و پنج متر از هم دیگر حرکت میکردند. تانکها یکی پس از دیگری از مواضع خارج شدند و روی جاده خاکی قرار گرفتند.

پس از چند دقیقه، صدای هورهور موتورهای اصلی و کمکی تانکها در تاریکی، زمین را به لرزه درآورد. در پاسگاه سوبله، صدا تا نیم ساعت بعد از حرکت تانکها شنیده میشد.

شب هر چهار دستگاه تانک را تعمیر کردم. صبح، توی گرگ و میش هوا با فرمانده فرزاد تماس گرفتم و اعلام کردم، با حسین طایفه می خواهیم به سمت پاسگاه حرکت کنیم و تا نیم ساعت دیگر آنجا هستیم. فرمانده تک سرفه ای کرد و گفت: مشکلی نیس، اینجا همه چیز آرومه. توی راه کمی مراقب باشین، وقتی ما به اینجا رسیدیم درگیری بود. پاسگاه صفریه آتیش گرفته.

سوار تانکها شدیم و راه افتادیم. چند متر جلوتر، از پریسکوپ تانک دیدم سایه ای سیاه از دور لنگ لنگان به طرفمان می آید. برجک فرماندهی تانک را چرخاندم. احتمال دادم زخمی باشد. کمی که جلوتر رفتیم، دیدم پیرمردی یکی را روی دوشش گرفته است و به سمت مان می آید. کلاه را از سرم برداشتم.

- حسین نگهدار، استوار ژاندارمری است. یه سرباز زخمی هم به پشتش گرفته و می آره.

بلافاصله پیاده شدم و به سمت استوار دویدم. سرباز زخمی را از پشتش پایین کشیدم. استوار روی زمین نشست و پاهایش را مالید. خون زخمهای سر و صورت سرباز را پاک کردم. حسین در قمقمه اش را باز کرد. به دست استوار داد و پرسيد: چه خبر؟ شما با این وضع، اینجا چی کار میکنین؟

استوار جرعه ای آب نوشید. نفس نفس میزد. گفت: عراقی ها دیشب حمله کردن. پاسگاه رو نابود کردن و آتیش زدن. از پانزده نفر فقط ما دو نفر موندیم.

با آستین عرقش را پاک کرد.

- بقیّه رو کشتن، ولی ما فرار کردیم. وقتی تانک های شما اومدن، جان سالم به در بردیم.

اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت: وقتی عراقی ها تانکها رو دیدن، ترسیدن. نمیدونم سر بقیّه چه بلایی اومد، امّا پاسگاه رو نابود کردن.

زخمهای سرباز را بستیم و آنها را به پاسگاه سوبله فرستادیم.

هنوز پانزده دقيقه تا پاسگاه صفریه فاصله داشتیم که متوجّه شدم یک دستگاه توپ صد و پنجاه و پنج میلیمتری خودکششی با سرعت به سمت ما می آید. فکر کردم چون از روی جاده ی سمت پاسگاه صفریه می آید، هیچ مشکلی در عبور و مرور نداریم و راحت میتوانیم به پاسگاه برسیم. به حسین طایفه گفتم: راه بازه، با سرعت برو.

به بقیّه ی تانکها هم با بی سیم اطلاع دادم. کمی جلوتر که رفتیم عراقی ها ما را دیدند و تیراندازی کردند. بی توجّه به تیراندازی ها به راه خود ادامه دادیم. هر چه جلوتر می رفتیم، شدت تیراندازی ها زیادتر میشد. گلوله های توپ و خمپاره به سمتمان می آمد. یکی از گلوله ها به نزدیکی ما خورد. موج انفجار تانک را تکان داد. حسین طایفه گفت: عرفان! بسّه ... تیراندازی نکن.

سرجایم محکم نشستم و داد زدم: من نیستم، عراقی ها دارن میزنن. باید از این معرکه بیرون بریم. دیوانه ام مگه تیراندازی کنم و چوب تو لونه ی زنبور کنم!

لوله ی برجک را چرخاندم و اطراف را نگاه کردم. عراقی ها دیده نمی شدند. گفتم: حسین عجله کن، باید زود به صفریه برسیم.

لوله ی برجک را چرخاندم و فرمانده فرزاد را دیدم. از موضع خود بیرون آمده و روی بلندی ایستاده بود. فرمان داد که به سمت پایین برویم تا از تیررس دشمن محفوظ باشیم. گفتم: حسین جلو رو ببین، فرمانده نشون میده کجا بریم.

حسین فرمان را چرخاند و پشت رمل ها و ماسه های منطقه موضع گرفت. فرمانده خدا را شکر کرد که سالم به صفریه رسیدیم.

- بعد از کمی استراحت دست به کار شوین.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده