نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: مش عباد کنارم ایستاده بود و به سمت نگاهم خم و راست میشد. گفتم: مش عباد بیچاره شدی، فرزاد خیلی سختگیره. اگه بفهمه چه دست گلی به آب دادی، فکر میکنه عمداً خواستی تو کار گروهان خلل ایجاد کنی و نذاری برن منطقه، احتمالاً همین جا محاکمه صحرایی بشی!

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

 

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.

 

در برش بیست و یکم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

 

منطقه وضعیت خوبی نداشت. مسؤولان از آنجایی که عراق تحرکات مشکوکی در مرزها داشت،حدس میزدند که آنها خیال حمله دارند. نیمه ی دوّم شهریور 1359 رفت و آمد درمنطقه زیادشد. هواپیماهای شناسایی عراق مدام بالای سرمان پرواز میکردند.

یکروز که چشمم دنبال هواپیماهای عراقی توی آسمان میچرخید وحرکت آنهارا دنبال میکردم،دست سنگینی روی شانه ام احساس کردم. دست را از روی شانه ام برداشتم و به سمت نفسهای سنگین پشت سرم چرخیدم. چهره محمدعلی آلبوبندر را دیدم که با ناصر صارمیان- یکی دیگر از درجه داران عرب تبار- همکاری میکرد، محمدعلی بهم لبخندزد. یک قدم به عقب برداشتم. با او دست دادم وگفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟ الان باید یه خط عقب تر باشی.

لبخندزد. دستش را از دستم بیرون کشید و موهایش را مرتب کرد. نگاهش را ازم دزدید و گفت:حالاها اینجام، ولی خیلی کار دارم، باید برم.دلتنگت بودم،اومدم بهت سلام بدم.

صدای بچّه ها توی محوطه پیچید.صدایم را بالاتر بردم و پرسیدم: چرا لباس عربی پوشیدی؟

لبخندزد و عقب عقب رفت.

- همینجوری،

خوشم اومد.بالاخره ما عربیم،همونطور که شما تُرکید.

صدای هواپیما توی فضاپیچید. سکوت کردیم.هواپیما که دورشد،پرسیدم: دشداشه از کجاپیدا کردی؟

پابه پاشد.بامن دست داد وگفت:خیلی کاردارم، با اجازه ات میرم.

خداحافظی کرد.سوار ماشین شد وبه سمت مرز راند.

با بررسی کارکنان رکن دوّم شکّی که درباره ی حمله ی عراق وجودداشت، به یقین تبدیل شد.دستوردادند به سمت پاسگاه سوبله حرکت کنیم وفقط یک گروهان در احتیاط باقی بماند.همان موقع متوجّه شدم ناصر آن روز برای شناسایی سمت عراقیها رفته بود وبا رکن دوّم تیپ همکاری میکند.

پانزده شهریور ماه ۱۳۵۹ دستور دادند گروهان اوّل به فرماندهی سروان پیراحمدی در احتیاط بماند و گروهان دوّم به فرماندهی سروان مهرآرا به پاسگاه سوبله و گروهان سوّم هم به فرماندهی ستوانیکم احمد فرزاد به سمت پاسگاه صفریه حرکت کنند.

یک روز قبل ازحرکت، همه تانکها و خودروهای گروهان پشت سر هم به سمت بیرون پادگان صف کشیدند و خدمه ی تانکها مهمات گیری کردند. مهمات رابه ترتیب از اوّل ستون تقسیم کردند.خدمه مهماتی را که در داخل جعبه بود باز کردند وپس از تفکیک، آن را در جایش گذاشتند. قرار بود تاشب نشدهکارهایمان را انجام دهیم و صبح، ساعت شش به سمت پاسگاه صفریه حرکت کنیم.

فرمانده گروهان بهم گفت: به تانکها سر بزن و ببین اوضاعشون چطوره؟ نمیخوام موقع حرکت مشکلی پیش بیاد.

تکتک تانکها را وارسی کردم تا اینکه به تانک مش عباد رسیدم. دیدم خدمه های تانک گوشها ی نشسته اند و کاری انجام نمیدهند.مش عباد مرا که دید ازجایش بلند شد وبه سمتم آمد.

- تو رو خدا عرفان، من رو ازدست اینها خلاص کن.دیوانه ام کردن از بس سرکوفتم زدن.

بامش عباد هم قدم شدم وبه سمت تانکش رفتم. مش عباد قدمهایش را تندتر کرد.خرجی تانک را نشانم داد و گفت: ببین عرفان، اینا به من گفتن وزنت زیاده، برات سخته روی تانک بایستی و مهمات دست به دست کنی،از طرف در فشنگدار داخل تانک برو و گلوله ها رو سرجاشون بذار.ما هم مهمات رو از بالای برجک بهت میدیم.

رنگش پریده بود وصدایش میلرزید.

- منم به حرفشون گوش دادم. حواسم نبود و اشتباهی پنج تا گلوله ی محترقه ی شدید رو وارونه داخل جاخرجیِ پرتاب انداختم.حالا نمیتونم درش بیارم، چون علاوه بر سنگینی جای دست هم نداره.

به جاخرجی نگاه کردم.کمی باکنار گلوله فاصله داشت و میشد با کج کردن سر یک میله گلوله را از جایش درآورد. مش عباد کنارم ایستاده بود وبه سمت نگاهم خم و راست میشد.گفتم: مش عباد بیچاره شدی،فرزاد خیلی سختگیره. اگه بفهمه چه دست گلی به آب دادی، فکر میکنه عمداً خواستی تو کار گروهان خلل ایجاد کنی و نذاری برن منطقه، احتمالاً همین جا محاکمه صحرایی بشی!

رنگ از روی مش عباد پرید و مثل گچ سفیدشد.گفتم: حالا چی میدی اگه بخوام درستش کنم؟

دست و پای مش عباد سست شد و روی زمین افتاد.نفسهایش تند و منقطع بود. زیر لب چیزی میگفت. کمی صدایش بلندتر شد.

- عرفان هرچی بخوای میدم. اصلاً اینبار هر چی گردو، کشمش و جارو آوردم مفتی میدم به تو. فقط این گلوله ها رو دربیار. کمکم کن عرفان.

- نه، همه چیز نمیخوام، پنجاه تومن میخوام.

مش عباد درحالی که میلرزید، دستهایم را گرفت.

- باشه، باشه... .

دست در جیبش کرد. پنجاه تومان درآورد و کف دستم گذاشت.

- بیا اینم پنجاه تومن، فقط درستش کن.

با یک سیم سرکج اوّلین گلوله را درآوردم. با درآوردن گلوله های دیگر حال مش عباد بهتر شد. خون زیر پوستش دوید و لبخند زد. پنجاه تومانی مش عباد را کف دستش گذاشتم و برای بازدید تانکهای دیگر رفتم. آن روز تمام تانکها مهمات گیری کردند. به خانه رفتیم تا فردا صبح زود به پادگان برگردیم و به سمت مواضع خودحرکت کنیم.

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده