این ارتشی از یاد خرمشهریها نمیرود
به گزارش نوید شاهد به نقل از ایسنا، سرهنگ علی قمری از رزمندگان ارتشی دوران دفاع مقدس در خاطرات خود پیرامون روزهای نخست جنگ تحمیلی و سقوط خرمشهر میگوید:« از اولین ساعات روز ۳۱ شهریور ۵۹ عراق به طور علنی فعالیت میکرد. سیم خاردار مرزی را که سه ردیف بود برداشته بود و تانکهایش از سنگرها بیرون آمده،۲۰۰ متر پشت مرز آماده حرکت بودند. ساعت ۱۱ صبح یکی از درجه داران ژاندارمری خود را به گروهان من رساند و آرایش نظامی عراقیها را اطلاع داد. ساعت ۱۱:۵ گروهبان وظیفۀ یگان خودم همین خبر را تأیید کرد.»
بلافاصله به طرف سرپرست تیم تانکها رفتم و وضعیت را به آنها گفتم و خواستم آماده باشند. سرپرست تیم تانک دستورات لازم را صادر کرد و تانکهای «چیفتن» بلافاصله گلوله گذاری کردند و به طرف موضع رفتند. سرپرست تیم تانک گفت: «جناب سروان قول میدهم اگر ۱۰۰۰ تا تانک هم به طرف ما حرکت کنند با همین پنج دستگاه تانک حساب شان را برسیم.» من هم آنها را تشویق کردم و به تجربه میدانستم که این چیفتنها با لاشه بزرگی که دارند زود مورد هدف قرار میگیرند، ولی به روی خودم نیاوردم.»
بیشتر بخوانید: خاطره نویسی زیربنای ادبیات داستانی دفاع مقدس است
گمان کردیم کلاغها حمله کردهاند
ساعت دو بعداز ظهر بود که در یک لحظه آسمان سیاه شد. ابتدا فکر کردیم کلاغهای منطقه آسمان را پر کردهاند، ولی لحظاتی بعد دیدیم که هواپیماهای سیاه رنگ عراقی از قسمتهای مختلف از بالای سر ما رد شدند و به طرف خرمشهر و آبادان رفتند. در آن لحظه ما نتوانستیم حتی یک گلوله ضد هوایی به سمت آنها شلیک کنیم و فقط تماشا میکردیم. آنها آن قدر پایین پرواز میکردند که چهرۀ خلبانان مشخص بود. هواپیماها به طرف ایران پرواز کردند. دقایقی بعد از صدای انفجارهای مهیب فضای منطقه را گرفت و پشت سر آن، هواپیماها مجددا به بالای سرما آمدند و این بار تعداد زیادی از بمبهای خود را به طرف دژها ریختند.
خبر رسید تعداد زیادی از نیروهای ایران در گمرک مجروح و کشته شدهاند. میدانستم در اثر شدت بمباران تعدادی از نیروهای ما هم مجروح خواهند شد. به همین خاطر گشتی در یگان زدم. در همان لحظات چهره کثیف جنگ را دیدم که چگونه جوانان ما را بیگناه در خاک و خون میکشد. تنها خودروی آماده یگان را که همان «جیپ میول» بود تحویل مسئول بهداری دادم که مجروحان را به بیمارستان ببرد. حالا دیگر خودرویی هم برای جابه جایی نداشتم.وقتی به «پل نو» رسیدم، اسماعیل زارعیان (فرمانده گروهان۲ از گردان دژ خرمشهر که تحت امر لشکر۹۲ زرهی اهواز بود) و نیروهایش را دیدم که با سر و وضعی آشفته در پشت خاکریزی مستقر شدهاند. به سرعت خودم را به او رساندم. با دیدن او بیاختیار گریهام گرفت. زارعیان هم در حالی که میخواست اشکهایش را پنهان کند مرا در آغوش کشید. به هرجان کندنی بود بغضم را فرو خوردم و گفتم: «دیدی چه بر سر ما آمد؟» گفت : «مسلماً این جور نمی ماند. باید یه فکری بکنیم.»
گاهی حتی یک قمقمه هم نداشتیم
در مقابل آن همه تانک عراقی، ما تعداد معدودی تانک در خط داشتیم که اکثر آنها از بین رفت و حتی یک دستگاه تانک جدید جایگزین نشد و هرچه تجهیزات عراق بیشتر میشد تجهیزات ما کمتر و کمتر میشد. ما بعضی از روزها حتی یک قمقمه آب خوردن نداشتیم و یا یک وعده کامل غذا نمیخوردیم و همّ و غم ما نبرد بود. شعار سروان ایازی در آن شرایط این بود گه نه آب میخواهیم نه غذا؛ فقط به ما گلوله بدهید. دیگر عراقیها از شمال و جنوب شهر رخنه کرده بودند و جبههها زیادتر شده بود. این امر به ضرر ما بود، چون نیرو به اندازه کافی نداشتیم و مجبور بودیم نیروهای حاضر را بین مناطق تقسیم کنیم. علت موفقیت عراقیها در این ایام وجود افراد خود فروخته و ضدانقلاب بود که عراقیها را هدایت میکردند. در روز یازدهم عراق اکثر تانکهای خود را در پل نو مستقر کرده بود و تصمیم داشت حمله گسترده و نهایی خود را از این منطقه آغاز کند آن روز نیروی هوایی ما وارد عمل شد و حداقل نصف تانکهای حاضر در پل نو را منهدم کرد. به نظر من این بمباران مهمترین و بزرگترین بمباران نیروی هوایی بود که در یک حمله بیش از ۷۵ دستگاه تانک عراقی را منهدم کرده بود. نیروهای عراقی واقعاً از شدت بمباران مستأصل شده بودند و سرگردان و آواره و بیهدف در دشت شلمچه حرکت میکردند این فرصتی بود که ما وارد عمل شویم و دقایقی بعد نه تنها ما بلکه اکثر تکاوران نیروی دریایی و نیروهای حاضر در خرمشهر به آن نقطه آمدند و همه به شکار تانک مشغول شدیم.
پیام خندهآور یک تکاور ارتشی
اطلاع دادند که یکی از تکاوران نیروی دریایی به نام «ده بزرگی» به اسارت عراقیها درآمده و در مصاحبه رادیویی با رادیو عراق اعلام کرده که به ناخدا صمدی بگویید آمار مرا حاضر رد کند، من غیبت نکردم و فعلاً در اسارت برادران مزدور عراقی هستم و قول میدهم در اولین فرصت خودم را به یگان برسانم. این موضوع از یک طرف برای ما خنده آور و از طرفی غرورآمیز بود که یک نظامی به آمار خود اهمیت میدهد و به این ترتیب به فرمانده خود اعلام میکند که در حال حاضر در اسارت است و در اولین فرصت خودش را به یگان خود خواهد رساند. البته مقررات نظامی به ما میگوید اولین کاری که یک نظامی اسیر باید بکند طرح فرار از دست دشمن است و این تکاور دریایی یعنی آقای ده بزرگی دقیقا به وظایف خود آشنا بود.
بالاخره عراقیها از طرف کشتارگاه وارد شهر شدند. آنها پیش از ورود، هزاران گلوله «خمسه خمسه» روانه شهر کردند و هیچ رحمی به زنان و مردان و پیرمردان و پیرزنان و کودکان نکردند. در این مرحله از طرف اهواز کمک قابل توجهی به شهر نمیرسید. وضعیت و نحوه جنگ عراقیها به این صورت بود که فقط ۲۴ ساعت میجنگیدند و بلافاصله عوض میشدند در صورتی که ما که نیروی مقابل آنها بودیم، گاهی ۷۲ ساعت بدون خواب و آب و غذا و استراحت میجنگیدیم.
در برابر هر 100 عراقی یک نیروی ایرانی داشتیم
عراقیها در فلکه اردیبهشت و فلکه دروازه دیده شده بودند، در حالی که در «فعلیه» درگیری شدیدی بین تکاوران نیروی دریایی و نیروی های متجاوز ادامه داشت. دیگر توازن قوا به طور قطع یک به ۱۰۰ بود، یعنی در مقابل هر ۱۰۰ نفر عراقی ما فقط یک نیرو داشتیم، آن هم خسته و بی خواب، با این حال مبارزه میکردیم. هر لحظه از آمار نفرات و ادوات ما کاسته میشد ولی عراقیها هم نفراتشان کامل بود و هم ادوات زیادی در میدان نبرد داشتند، این بود که ما لحظه به لحظه میدان عمل را از دست می دادیم و عراقیها پیش روی میکردند.
با خون خود شعار نوشتند
از وضعیت پادگان پرسیدم. گفت: درود به شرف ستوان امیری و یارانش. آنها ۱۹ نفر بودند. وقتی آقای بهرامی به ستوان امیری گفت که پادگان دژ را رها کنند و به مسجد جامع بیایند، گفت که آقای بهرامی! ایران کشور فراخ و بزرگی است ولی جایی برای عقب نشینی ما ندارد. آنها با خون هم رزمانشان پشت پیراهنشان شعار نوشته بودند مرگ بر آمریکا،مرگ بر صدام، ضد اسلام. آنها هم قسم شده بودند که عقب نشینی نکنند.با شنیدن این خبر اشک شوق در چشمانم جمع شد و بی اختیار بغضم ترکید و زبان به تحسین آنها گشودم.
خرمشهر ما بر میگردیم
وقتی به اسماعیل گفتم: «باید برویم،» صدای گریهاش بلندتر شد. او را آرام کردم و از او خواستم منطقیتر فکر کند. او لحظهای سکوت کرد و بعد با صدای بلند گفت: «خرمشهر ما برمی گردیم.» اسماعیل از من خواست که بچهها را جمع کنم و به آن سمت رودخانه ببرم. گفتم:« تو چه کار میکنی؟» گفت: «من هنوز کار دارم.»
بالاخره عراق به پل تسلط پیدا کرد. همه امید ما به بازگشت زارعیان به یأس تبدیل شد. فرماندهان گروهانها و فرماندهان دسته گردان یکی یکی به جمع ما اضافه میشدند. همه افسرده و پریشان بودند و حال صحبت کردن نداشتند. ناگهان اسماعیل زارعیان با لباس خیس در جمع ما دیده شد. به طرف او دویدم. معلوم بود شناکنان رودخانه را طی کرده و به این سمت آمده است. گفتم:« اسماعیل چرا با ما نیامدی که این همه به زحمت نیفتی؟» گفت:«رفتم مقداری رنگ پیدا کردم و روی دیوار یکی از خانههای خرمشهر نوشتم: «خرمشهر ما برمیگردیم.»
این خاطره برشی از کتاب «باغ سوخته» نوشته سرهنگ علیرضا پوربزرگ وافی از انتشارات خورشید باران است.
انتهای پیام /