گفتگو با دختر شهید مدافع حرم «اکبر نظری»؛
نوید شاهد- دختر شهید "اکبر نظری" می گوید: «پدرم قبل از شهادتش به ما سفارش کرده بود که برایش گریه نکنیم و بنر سیاه به دیوار نزنیم و تکرار می کرد صبر داشته باشید. از آن روز، بعد از شهادت پدر، صبر تنها چیزی بود که مرا آرام می کرد.»

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، در بین رزمندگان سال های دفاع مقدس و پس از آن معروف بود به حاج اکبر، فرمانده دلاوری از خطه پهلوان پرور کرمانشاه که در سال های دفاع مقدس وجود خود را برای دفاع از وطن گذاشت اما نتوانست به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت برسد تا اینکه خداوند این فرمانده را سال ها پس از پایان جنگ تحمیلی و کیلومترها دورتر از وطنش به آرزویش رساند.
"شهید اکبر نظری" در قامت فرمانده ای پیشکسوت راهی سرزمین شام شد و در دفاع از حرم حضرت زینب (س) شهد شهادت را نوشید تا در کنار دوستان همرزمش در عملیات نصر هفت و در مزار شهدای کرمانشاه ساکن مسکن ابدی شود.
در همین راستا و به مناسبت سالگرد شهادت شهید مدافع حرم کرمانشاهی «حاج اکبر نظری» در شهریورماه بر آن شدیم تا گفتگویی با «عطیه نظری» همسر شهید انجام دهیم که در ادامه تقدیم مخاطبان ارجمند می گردد.

 

صبر، تنها آرامش بخش روزهای بعد از پدرم بود

 

ارتباط من و بابا خوب بود و خیلی صمیمی بودیم؛ بعد از شهادت آقا مهدی نوروزی، بحث سوریه رفتن در خانه بالا گرفته بود.

من و بابا تا صبح مشغول دیدن فیلم های داعش می شدیم و پدرم از جزئیات جنگ سوریه برایم می گفت، حتی مادرم شاکی می شد که تو بالاخره پدرت را هوایی می کنی این چیزها را به ایشان نشان ندهید، اما این قضیه ادامه داشت تا زمانی که حرف از رفتن پدر شد. من خیلی راضی بودم، حتی راضی به رفتن همسرم بودم تا جایی که برادرم می‌گفت اگر همسرت شهید شود چه کار می کنی و من می گفتم من هم مثل تمام همسران شهدا که کنار آمدن و برایشان افتخار شد، زندگیم را ادامه می دهم.


*در خواست شهادت از حضرت زینب (س) برای پدر

ده روز قبل از شهادت پدر خواب دیدم که ایشان به شهادت رسیدند؛ در خواب کلی گریه کردم و بیدار هم که شدم همچنان ناراحت بودم استرس داشتم و نگران بودم. فکر کردم که اگر پدر واقعاً شهید شود با وجود اینکه ما این همه می‌گفتیم انشاالله شهید بشوی چه حالی می شویم. خلاصه آن لحظه از حضرت زینب (س) خواستم و گفتم اگر قرار است پدر چند سال بیشتر هم کنار ما باشند، اما به مرگ طبیعی از دنیا بروند زودتر از دنیا بروند اما شهید شوند و ما به شهادتش راضی هستیم و همین درد دلها من را آرام کرد.

شب قبل از عملیات آخرشان هرچه تماس گرفتم جواب ندادند و به مادر که گفتم گفت: ساعت یک شب با من تماس گرفته و حتی به پدر گفته بود که این بار اگر برگردی دیگر نمی گذارم بروی و پدر گفته بود اگه بیام خودم هم بخواهم دیگر نمی توانم برگردم، همین حرف پدر باعث شده بود مادر خیلی استرس داشته باشد و مدام می گفت بلایی سرش آمده که این طوری حرف می زند یا تیر خورده یا ترکش یا پایش قطع شده یا کور شده که می گوید نمی توانم برگردم.

به خاطر نگرانی و استرس مادر، با پدر تماس گرفتم و با ایشان صحبت کردم. او به من اطمینان خاطر داد که سالم است و اتفاقی برایش نیافتاده است.

*خبر شهادت
شبی که خبر شهادت پدر آمد من خیلی کلافه بودم و تا ساعت ۳ و ۴ صبح بیقراری می کردم و خوابم نمی برد. همان موقع بود که برادر همسرم باگوشی ایشان تماس گرفت و چون ایشان خسته بود بیدارشان نکردم و به برادرشان گفتم اگر کاری دارند به من بگویند که بعد به ایشان بگویم، اما گفتند کارم واجب است و گوشی را به همسرم دادم. صحبت‌هایشان که تمام شد گفتم من خیلی کلافه ام اصلا حالم خوب نیست گفت یک آرام‌بخش بخور و بخواب یک صدقه هم بده انشاالله که خیر است. حاضر شد و وقتی پرسیدم کجا؟ گفت تماس گرفته اند و برایم اسب آوردند باید بروم تحویل بگیرم. چون همسرم در کار پرورش اسب است و پیش می آمد که چنین ساعاتی برای کار از منزل خارج شود، شک نکردم.

حدود ساعت هشت صبح بود که همسرم گفت بچه ها را حاضر کنم ببریم مهد، خودت هم بیا که برویم بانک و حتماً لباس رسمی بپوش، چون چند نفر از دوستانم هستند، بعد از اینکه بچه‌ها را بردیم مهد، راه افتادیم و توی ماشین از کارهای بانکی صحبت کردیم که رسیدیم سر کوچه خونه پدر و دیدم که پدر شوهرم در کوچه گریه می کند. از عباس (همسرم) پرسیدم که چه اتفاقی افتاده عباس؟

چرا پدرت ساعت ۸ صبح در خانه ما گریه می‌کند؟ آنجا بود که قضیه را برایم تعریف کرد من چند بار جیغ کشیدم.
امیر آمد کنار ماشین و چون از واکنش من می ترسید گفت چیزی نشده پدر زخمی شده، گفتم تو را به خدا راستش را بگو و گفت که بله پدر شهید شده. همانجا همدیگر را بغل کردیم و کلی گریه کردیم اما یاد صحبت پدر افتادم که قبل رفتن سپرده بود که اگر شهید شدم برام بنر نزنید و سه بار هم گفته بود "صبر"...

یاد آن کلمه صبر که افتادم و گفتم حالا که پدر شهید شده یعنی حضرت زینب (س) قبولش کرده پس مبارکش باشد و امیر هم تکرار کرد مبارکش باشد.

از آن لحظه با هر کسی روبرو شدم خواستم گریه نکند و مدام می گفت مبارکش باشد، داخل منزل که رفتم مادرم خیره به جلو نگاه می‌کرد و چیزی نمی گفت. گفتم مادر مگر خودت همیشه نمی گفتی صبر اما باز جواب نداد.

همه خیلی ناراحت و شوکه شده بودند در همین حال بود که تصمیم گرفتم یک مداحی بگذارم و پرچم روضه ها را در خانه نصب کنیم که هم برای پدر و هم مثل روضه حضرت زینب (س) مرهمی به دلمان باشد.

بعد از چند دقیقه گفتند که باید به خانه مادربزرگم برویم و وقتی از منزل خارج شدیم کل شهر پر از بنر شده بود. انگار همه می‌دانستند فقط منتظر بودند واکنش ما را ببینند و بعد کاری انجام بدهند.

خلاصه به منزل مادربزرگ رسیدیم همه دوستان پدر گریه می کردند و ناراحت بودند که من به آنها گفتم مگر پدر در مراسم شهید کاظمی نگفت گریه نکنید بگویید مبارکش باشد.

*خواندن زیارت عاشورا در قبر پدر
شب قبل از تشییع پیکر پدر یاد کاری که مادر شهید مسعود عسگری انجام داده بود افتادم که قبل از دفن شهید رفته بودند داخل قبر پدرشان و برایش زیارت عاشورا خوانده بودند. من هم چون همیشه فکر می کردم امیر شهید می‌شود تصمیم داشتم همین کار را که آخرین دوش قیامت می تواند باشد انجام بدهم. حالا امیر نشد برای پدر انجام می‌دهم و گفتم که من می‌خواهم بروم داخل قبر پدر و زیارت عاشورا بخوانم همه گفتند ساعت ۳ صبح است و شما باید ساعت ۶ برای مراسم تشییع بیدار شوید اما من گفتم باید بروم و نیت کردم.

خلاصه من و عمه هایم و خاله ام که آنها هم خیلی بیقرار می‌کردند رفتیم و دیدیم دوتا قبر هست پرسیدم پدر قرار است درکدام قبر دفن شود که گفتند معلوم نیست.

خانم‌ها چادر گرفتند و من در یکی از قبرها خوابیدم. قبر پر از سنگ ریزه است و اگر بالش زیر سرت نباشد گردن اذیت می شود اما انگار خاک ها مثل بال شده بود و خیلی احساس راحتی داشتم...

یک مداح آوردند که زیارت عاشورا را برایمان خواند و من هم سرم روی خاک بود و با دیوارهای قبر صحبت کردم و گفتم فردا میزبان پدرید و به حرمت این زیارت عاشورا که خواندم اذیتش نکنید و تو را به خدا یه کاری کنید پدرم در این قبر راحت بخوابد، درست است که عمه ام در آن یکی قبر بودند، اما دوست داشتم پدر در همان قبری که من بودم بخوابد و همان هم شد که پدر را توی آن قبر گذاشتند.

من هم کل مسیر را پا برهنه رفتم و سعی کردم جا نمانم و مدام یاد آن کلمه صبر می افتادم و آرام می شدم خیلی سخت بود.

خودمان قبول کردیم که با تصورش هم گریه می کردیم و حقیقتا خیلی سخت بود با این وجود اگر الان هم برگردد باز هم خودم راهی اش می‌کنم و می‌گویم انشالله که ختم عمرت به شهادت باشد.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده