خاطره ی آزاده سرافراز «حاج محمد محمدی نژاد» از اسارت
چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۱۶
نوید شاهد- آزاده سرافراز محمد محمدی نژاد فرزند نصراله نهم شهریورماه 1347 در شهرستان کوهدشت متولد شد. تحصیلاتش را تا دوم دبیرستان ادامه داد. دانش آموز بود که بیستم خرداد 1364 از طریق بسیج به جبهه اعزام شد و بیست و چهارم مرداد 1364 در منطقه عملیاتی چنگوله به اسارت دشمن بعثی درآمد. دوران اسارت را در اردوگاه رومادیه به سر برد. سرانجام در تاریخ اول شهریور 1369 به میهن اسلامی بازگشت. در ادامه بخشی از خاطرات این آزاده عزیز را می خوانید:

به گزارش نوید شاهد لرستان، شب عملیات عاشورای ۲ به تاریخ بیست و سوم مرداد 1364 در منطقه چنگوله و در میان دره و تپه ماهورهایی که چادرهای تیپ ۷۲ زرهی محرم مستقر بود، به ما اعلام کردند که به چادر تعاون مراجعه کنید.

آنجا گفتند: دوستان وسایل غیرضروری و وصیت نامه ها را بنویسند و تحویل دهند. همه ما شروع به نوشتن کردیم. آنچه به ذهن می رسید سفارش به یاری امام و رزمندگان و هم امورات خانواده و روحیه آنها بود.

من چند مرحله اراده کردم به نوشتن، توصیه ای در خصوص اسارت و دلداری خانواده که اشاره ای به مصائب حضرت زینب (س) نوشتم و دوباره برگه های اسارت را جدا نموده و مجددا این کار را چندین مرتبه تکرار کردم. در نهایت با توجه به تاکید فرماندهان که وقت حرکت است با عجله گفتم که من اسیر نمیشوم چه لزومی دارد در این خصوص چیزی بنویسم.
اما تقدیراین بود که اسیر شوم.
روز اول اسارت :
بعد از به محاصره در آمدن هر یک از همراهان چیزی می گفت. یکی پیشنهاد داد دو دسته شویم. یک دسته بجنگند و بصورت تاکتیکی دسته دیگر عقب نشینی کنند. دسته دوم شلیک کنند، دسته اول عقب بنشینند و به همین منوال از محاصره خود را برهانیم.

دیگری می گفت بیایید همه با هم از داخل شیار بیرون آمده به دشمن شلیک کنیم و در همان حین هم عقب نشینی کنیم. هرکسی زنده ماند، سهراب کاو سوار گفت: آقای شاهین آقای یازده و آقای… شما می دانید من چندین مرحله اسیر شدم و فرار کردم. رفتم در صف غذای عراقی ها و … اما این صحبت هایی که شما گفتید همه مصداق خودکشی است.

سرنوشت ۷۲ اسیر عملیات عاشورای ۲

برادران، من الان میتوانم فرار کنم اما خودم را مدیون این همه بچه کم سن و سال میدانم. بگذارید هرچه بر سر اینها آمد به سر ما هم بیاید. بچه ها، برادران خودتان را برای اسارت آماده کنید اسارت دری دارد که احتمال دارد یک روزی باز بشود. فکر کنم عزیز قبادی بود پیراهن خود را درآورد و زیرپوش سفید را به عنوان تسلیم بالا گرفت. دشمن هم دست از تیراندازی برداشت و به صورت اسلحه آماده شلیک به سمت ما حرکت کرد.

اینجا بود که من که بیسیم چی بودم با مرکز که مسئول محور جناب مرتضی میریان بود تماس گرفتم و اعلام کمک مجدد کردم و گفتم این آخرین تماس من است. داریم آماده اسارت میشویم. بیسیم را خاموش قطعه ای را جدا و رموز را زیر خاک مخفی کردم که دست دشمن نیفتد،
عراقی ها بالای سر ما رسیدند و ما را به خط پشت سر هم دستها روی سر به اسارت گرفتند.

( یا زینب کبری س) وسط راه در یک سر بالایی تپه ای برگشتم برای آخرین بار ایران را نگاه کردم که یک تانک مان نزدیکی میدان منهدم و در حال سوخت بود و آثار نیروی کمکی پیدا بود ” ولی آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا ” دیگر دیر شده بود ما را پشت یک تپه که جاده ای بود و آخر خط ماشینی عراقی برای بردن یک نیروی عراقی آمد ما را به خط کرده اسلحه گرفت مسلح کرد و با نهایت خشم که ما را به دیوار تپه به تیر ببندد صدای ماشینی آمد برگشت دید یک جبپ آمد توقف کرد و یک جوان خوش تیپ پایین آمد و گفت ( های شینو ) چیه چکار میکنی؟، محمد حمیدی از بچه های عرب خوزستان ترجمه می کرد، او گفت اینها پسر خاله یا عمه من رو تو سنگر کمین کشته اند باید به انتقام او اینها رو بکشم.

باهاش صحبت کرد این افسر قانع نشد در نهایت با تندی اسلحه را از او گرفت ما را حرکت دادند به سمت پشت خط خودشان که یکی دیگر از عراقی ها آمد و یک اسیر کوتاه قد و ضعیف را بلند کرد و گفت: اسمت چیست؟ جمعه. تو عربی؟ گفت: آره. چرا به جنگ ما عرب ها آمدی؟ میخواهیم تو را بکشیم که باز تعدادی از ما با خواهش و تمنا نگذاشتیم و حرکت کردیم از داخل دره و راه باریکی که اطراف آن میدان مین و سیم های خاردار بود یک لحظه متوجه عبور مورچه ای از عرض معبر شدم با خودم گفتم خدایا به عظمتت شکر این مورچه الان از من آزادتر و قوی تر است و من از این مورچه هم ضعیفتر و اختیاری از خود ندارم.
ما را به جلوی سنگرهای خودشان بردند. اکثرا مجروح و تشنه بودیم که سربازان عراقی از آن آب تانکرها که داغ هم بود به ما دادند و از نان خشک ها به بچه ها میدادند.

خودم دیدم لباس های تن خود را پاره میکردند و زخم بچه ها رو می بستند. این یک شگفتی بود تا الان میخواستند ما را بکشند. این اتفاقات گذشت تا اینکه در این حین ایران یک آتش تهیه را ریخت و نزدیک بود که ما با توپخانه ایران با دستان بسته کشته شویم. آنها هم ما را رها کرده به سنگرهاشان پناه بردند، ولی واقعیت این است وقتی اسیر میشوی با سن و سال کم ماه وسط تابستان گرمای عراق و خستگی و… فکری برای فرار برای ما نمانده بود. در نهایت آتش فروکش کرد دیدیم یکی از پاسداران که لباس خاکی بر تن داشت و آرم سپاه بر سینه اش بود و نزدیکی آرم هم تیر خورده بود را عراقی ها زیر بغلش را گرفته، آوردند و روی زمین انداختند. دیدیم شهید مومنی از بچه های گراب بود که بعدش هم شهید شد.

مجروحین سخت را سوار آمبولانس کرده و بقیه را که زنده و سرحال تر بودن را سوار آیفا یا ریو کردن (خاور مانندی)
ساعت ۲ بعد از ظهر بود دو نفر مسلح همراه ما را به یک بیابان ۲۰ کیلومتری برده حدودا ۳ ساعت در این گرما، خسته ، زخمی این ماشین از این طرف بیابان ما را می برد به قسمت دیگر و همین کار را ادامه داد. خاک لوله می شد میامد داخل خفه می شدیم. جاده پر دست انداز، خلاصه ما را زجرکش کردن تا اینکه ماشین از حرکت افتاد و خراب شد. بیسیم زدند و ماشین دیگری آمد. با ماشین جدید یک سرباز فارس زبان از منافقین آمده بود. خلاصه مقر سپاه دوم رسیدیم ، پشت گردن ما را میگرفتند از بالای ایفا پرت می کردند و مینداختند پایین،

با دست های از پشت بسته و زخمی، پا شکسته، دستت تیر خورده یا قسمت دیگری از بدن روی آن محوطه و سربازان و فیلم برداران داخلی و خارجی اطراف ما را گرفتند تمسخر کردند و…. ما هم از تشنگی خاک و گرما و خرابی ماشین بی حال بودیم داد میزدیم بر سر خبرنگاران خارجی که به ما آب بدهید، تشنه ایم کمی آب داغ دادند. (لایوم یومک یا ابا عبدالله) که اینجا یکی دو تا از بچه ها شهید شدند و پیکرهای مطهرشان بردند.
بعد از این مرحله ما را سوار بر اتوبوس کرده و راهی بغداد شدیم داخل اتوبوس کولر داشت که با وجود خستگی زیاد همه ما به خواب رفتیم. بعد از مدتی دیدم یکنفر جیب هایم را تفتیش میکند. بیدار شدم و دیدم آن منافق فارس همراه عراقی ها بود با فحش و ناسزا هرچه پول و مدارک و مهر نماز و… برد. من مجدد خواب رفتم که روبروی من یک نفر اهوازی به نام جمشید عشایری بود (لحظات اسارت تلاش کرد خود را به سنگر کمین دشمن که بالای تپه ای بود و تیرباری و چند جنازه عراقی در آن بود برساند که با شلیک تک تیرانداز عراقی زخمی و غلطان غلطان پایین آمد و مرتب می گفت خدایا مرا اسیر اینها نکن من اینها را میشناسم و….).

این منافق بالای سر جمشید رفت. پرسید کجایی هستی؟ فهمید از خوزستان است شروع کرد به اهانت کردن که ناگهان با صدای سر جمشید به سر و صورت این منافق و افتادن او داخل راهروی اتوبوس ما بیدار شدیم و متوجه منافق شدیم. از هر طرف با لگد بهش زدیم داد و فریاد کرد.

شب بود که به استخبارات بغداد رسیده بودیم. سربازان بعثی به کمک فرد منافق آمدند و او جمشید را نشان داد. جمشید را پایین بردند او را ب پشت و رر به پایین انداختند روی آسفالت محوطه با پوتین و کفش به سر و کله و کمر او میزدند تا اینکه کمر و گردنش را شکستند. او را برگرداندند سرش را بالا گرفتن داد میزد و آب می خواست لیوان آب را نزدیک لب های جمشید می آوردند سر را می کشید بخورد دست و لیوان را عقب می کشیدند این کار را زیاد تکرار کردند. کربلای مجسم بود برای ما.
ما را از اتوبوس پیاده کردند یک تونل را سربازان درست کرده بودند همه باتوم و کابل به دست، اولی میزد به دومی و همینطور تا آخر و آنجا راهرویی بود و یک اطاق ۳×۳ که ۳۶ نفر را ریختند آنجا تا لحظاتی بعد ما را برای بازجویی بردند بیرون.

یک نفر یک نفر باز تکرار همان تونل وحشت و کتک با کابل و باتوم و می رفتیم توی دستشویی. ما چیزی که نخورده بودیم فقط سر را زیر شیر آب برده خیس می کردیم که آرام بگیریم و از آب شیر توالت سیر میخوردیم. بیرون می آمدیم این بار بدن خیس بود و کابل می چسبید به بدن و ما را میزدند تا می رسیدیم به میز بازجویی که فرمانده شما کیست؟ افراد اسیر کی هستند؟ چه سمتی دارند؟ شهر شما چه تاسیساتی دارد؟ و…. که ما به دروغ جواب میدادیم و اگر جواب خوب نبود و می فهمیدند دو سر سیم را به گوش هایت وصل می کردند و شوکی وارد می شد انگار انفجاری در مغز سرت رخ داده و نهایتا به همان اطاق میرفتیم.

جمشید هم در حال جان دادن استدعای آب داشت یکی از عراقی ها شلنگ را داخل انداخت رفت آب را باز کند یک بعثی رسید و شلنگ را کشید، جمشید گفت؛ یادتان باشد که آب به من ندادید، شکایت شما رو به آقایم می کنم و او انتقام مرا خواهد گرفت. همانجا جان را به جان آفرین تسلیم کرد.

انتهای پیام/

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده