مادر دیگر از «صدای آژیر» نمیترسد
همین که مادر از رادیو صدای جدی مردی را که توجه توجه را اعلام می کرد می شنوید مثل بید به خود می لرزید، از یک متری می شد صدای تاب تاب قلبش را شنید، رنگش مثل گچ سفید می شد هر چه بهش می گویم مامان ترس ندارد این توجه توجه این صدای آژیر برای اعلام آمادگی است و این صدا توی کل کشور پخش میشود و فقط تو خانه ما نیست. هر چی می گویم آخر سر می گوید نه نه! ما تو محله عربها هستیم اینجا جاییه که صدام زیر نظر دارد،جایی که ما زندگی میکنیم تحت نظره و صدام و نیروهایش اینجا را زیر نظر دارند و می خواهند اینجا را بزنند. خلاصه مادر به هیچ صراطی مستقیم نیست که نیست. هرچی بهش میگویم مامان تو که میدونی زنم پابه ماهه، تو باید بهش دلگرمی بدی تو باید پناهش باشی، اما مادر گوشش بدهکار نیست، با شنیدن صدای توجه توجه حالش بد می شود چنان لرزی به تنش میافتد که بیا و ببین.
همش دعا دعا می کنم خدا کند وقتی سرکار هستم آژیر وضعیت قرمز به صدا در نیاید اما نمی شود امروز که سرکارم همین که شنیدم رادیو میگوید توجه توجه چنان سرعت گرفتم و از محل کارم آمدم بیرون که همه همکارام متعجب و هاج و واج نگاهم می کنند به محوطه کارخانه حریر سازی که میرسم سوار ماشین پیکان می شوم که تازه موتورش از تعمیراتی درآمده و با سرعت تمام گاز میدهم بالاخره می رسم خانه، محل کارم با خانه فاصله زیادی ندارد، خانه مان توی محله عرب های دولت آباد است و محل کارم کارخانه حریر سازی است.
خلاصه می رسم خانه و مادر حالش بد شده، از ترس از حال رفته، یکم بهش آب می دهم می نشینم کنارش باهاش صحبت می کنم و بهش میگویم تصمیم گرفتم در خانه را ببندم و برویم خانه آقای شیرین خانه پسر عمه بابا سمت ورامین. پسر عمه بابا تو یکی از روستاهای ورامین زندگی میکند مادر اولش قبول میکند، یک سری وسایل مورد نیاز اولیه را برمیداریم، به روستا که میرسیم مادر نظرش عوض میشود و قبول نمیکند برویم خانه آقای شیرین، هرچی میگویم آقای شیرین و خانوادهاش آدمهای مهماننوازی هستند اما ما در زیر بار نمی رود و می گوید دوست ندارم مزاحم دیگران بشوم، میمانم چه کنم! زنم خسته شده و خدا خدا می کنم که چادر دست دوم مسافرتی که چند وقت پیش خریده بودم پشت صندوق عقب پیکانم باشد. و خوشبختانه در صندوق را که بلند می کنم چادر هست. حالا باید فکری به حال تیرک های چادر کنم. اطراف روستا زمین های کشاورزی و چمنزار زیاد هست سریع چند تا چوب بلند پیدا میکنم و چادر را عَلَم میکنم. یک روز میگذرد و زندگی زیر چادر آن هم با امکانات خیلی کم برای مان خیلی سخت است. اطرافیان ما خانواده هایی هستند که توی چادر زندگی میکنند و در همان روز اول مادر با زن و شوهر جوانی که در کنار چادرمان، چادر دونفری برپا کردهاند صمیمی می شود.
دومین روز که سپری میشود و صبح روز سوم خبردار می شویم که زن و شوهر جوان چادر دو نفره کنار من از دنیا رفتهاند و بعد که جنازه هایشان را میبرند و پلیس سوالاتش تمام میشود و میروند، هرکسی علت مرگ آنها را یک چیزی میگوید. یکی میگوید مار نیش شان زده، یکی می گوید عقرب زده شان، دیگری میگوید گاز پیکنیک خفه شان کرده. خلاصه هر کسی علت مرگ را یه چیزی اعلام میکند و از همه بدتر مادر باز تن و بدنش شروع به لرزش می کند و بدتر از آن اینکه ماشین پیکانم روشن نمی شود و مادر اصرار دارد که هر چه زودتر برویم خانه، بهش میگویم مادر وضعیت قرمز بشود میترسی ها می گوید نه دیگر نمی ترسم، دیگه نمی ترسم عمر ما دست وضعیت قرمز و فرار از وضعیت ها نیست، عمر ما دست خداست، خدایی که بهتر از همه صلاح و مصلحت بنده هاشو میدونه.
جنگ همین طور ادامه دارد اما مادر دیگر از صدای آژیر قرمز نمی ترسد و حتی دیگران را هم هنگام وضعیت قرمز دلداری میدهد.