شهیدی که امام رضا (ع) خبر شهادتش را می دهد
هرکسی به نظرم به یکی از ائمه اطهار و فرزندانشان ارادت خاصی دارد. من حداقل به زبان، در عمل خدا می داند، به حضرت علی (ع) ارادت خاصی دارم. اولاد ایشان هم که جای خود دارند. زمانی عهد کردم اگر کار و بارم روبه راه شود، هر روز دو رکعت نماز به نیت آقا حضرت ابوالفضل (ع) بین نماز ظهر و عصر بخوانم.
زمانی که خبر شهادت مهران را دادند نتوانستم گریه کنم. تا ظهر بغض داشتم اما گریه ام نگرفته بود. اذان ظهر را که گفتند وضو گرفتم و به نماز ایستادم. بعد از نماز ظهر در آن دو رکعت مستحبی وقتی شکرالله را گفتم، بغضم ترکید. در همان حال گفتم یا اباعبدالله (ع) ما حتی تصور نمی توانیم بکنیم چه مصیبتی کشیدید آن روز در کربلا. این هدیه، پسر شهیدم را بپذیرید.
بعد از مراسم چهلم مهران که خیلی از دوستان و همدوره ای هایش آمده بودند، چند نفر از دوستانش با خانم ام تماس گرفتند که اگر وقت دارید ما سرشب ساعتی بیاییم منزل تان.طبیعتا ما پذیرای دوستان مهران بودیم. آن شب یکی از آن ها از من اجازه گرفت که خاطره ای از مهران نقل کند.
گفت: «من خیلی پیله کرده بودم به مهران که چرا ازدواج نمی کنی؟ می گفت من برادر بزرگ تر دارم. اولویت با مسعود است. به او معترض شدم که درست است برادر بزرگ تر داری اما وحی منزل نیست که صبر کنی تا او ازدواج کند. قبول نمی کرد. یک روز خیلی به او گیر دادم سرقضیه ازدواج. گفتم اگر رویش را ندادی که با خانواده مطرح کنی، من با آقا و حاج خانم موضوع را مطرح می کنم. اگر موضوع این است، رضایت بده که من صحبت کنم.»
گفت: «فلانی من چند وقت قبل خوابی دیدم که در عالم خواب در یک باغ سر سبز، من و مادرم همراه مسعود آنجا خدمت امام رضا (ع) بودیم. مادرم یک سینی دستش بود که رویش دو تا انگشتر بود. رفتیم سمت حضرت، ایشان لبخندی زدند یکی از انگشترها را دست خودشان کردند، یکی را دست مسعود. به من انگشتر ندادند. فلانی، بعد از این خواب فکر می کنم عمر من به ازدواج نمی رسد.»
منبع: کتاب مهران اقرع/ محسن صالحی خواه/ ناشر: زاد اندیشه