قصه بچهای که عصا به دست راهی جبهه شد
نوید شاهد: مسئول ثبتنام گفت: «اگر هزار بار ديگر هم بيايی، جوابم نه است... نه، نه، نه.» گريهام گرفته بود. تيرم به سنگ خورده بود. با صدايی غصهدار گفتم: «آخر برای چی؟ از من كوچکترهاش تا حالا چند بار به جبهه رفتهاند، اما من بايد سماق بمكم، آخر چرا؟»
به هزار و يک دليل. اول اين كه سن تو كم است. دوم قدّت كوتاهه، سوم اين كه مطمئن هستم اگر پايت به جبهه برسد و صدای تير و خمپاره بشنوی، فرار میكنی و بر میگردی خانه. پس نه!
بغضم تركيد. با عصبانيت گفتم: «من ترسو نيستم. حالا هم به شما ثابت میكنم. اگر اسم من را ننويسيد، میروم وسط خيابان و خودم را میاندازم زير ماشين. آن وقت خونم به گردنتان میاُفتد.»
خنديد و گفت: «گفتم كه بچهای. نمیتوانی همچين كاری بكنی!»
از اتاق بيرون دويدم. حال خودم را نمیفهميدم. چشمانم همه جا را خيس میديد. يک نفس تا بيرون پايگاه اعزام نيرو دويدم. رفتم وسط خيابان و دستانم را از دو طرف باز كردم و چشمانم را از ترس بستم. چند نفر جيغ كشيدند. ماشينها ترمز كردند. صدای كشيده شدن لاستيک ماشين بلند شد. خورد بهم، پرت شدم هوا و با سر روی زمين افتادم. ديگر چيزی نفهميدم.
چشم كه باز كردم، در بيمارستان بودم. پای راستم را گچ گرفته بودند. مادرم بالای سرم گريه میكرد. پایِ تخت، مسئول ثبتنام و يک مرد ريشو ايستاده بودند.
مادرم گفت: «بچهام را ناقص كرديد، رضايت نمیدهم.»
مرد ريشو گفت: «حاج خانم، والّا تقصير من نبود. خودش پريد وسط خيابان. من بی تقصيرم.»
نالهكنان گفتم: «نه، مادر رضايت نده. اينها خيلی اذيتّم كردند. من حلالشان نمیكنم!» چشمان مرد ريشو گرد شد و گفت: «من كی شما را اذيت كردم. من اصلاً شما را نمیشناسم!» با بیحالی به مسئول ثبتنام اشاره كردم و گفتم: «همهاش تقصير اين است. من رضايت نمیدهم.»
مرد ريشو به مسئول ثبتنام چشم غره رفت. مسئول ثبتنام كه ترسيده بود، گفت: «حاج آقا هی میآمد و اصرار میكرد او را بفرستيم جبهه. خودتان گفتيد آنهايی كه...
گفتم: «من اين حرفها حاليم نيست. بالا برويد، پايين بياييد، رضايت نمیدهم.»
شانسم گفته بود! فهميدم كه مرد ريشو فرمانده پايگاه اعزام به نيرو است و حالا ريش او پيش من گرو مانده! يک هفته موش دواندم و آن بيچاره و مسئول ثبتنام را تهديد كردم كه تلافی میكنم و كاری میكنم كه تا عمر دارند يادش نرود. آخریها مادرم داشت طرفداری آنها را میكرد. میدانستم كه نگران سرنوشت زن و بچه فرمانده است، اما من هنوز نقشههايی داشتم.
فرمانده هر روز با جعبه شيرينی و پاكت ميوه به عيادتم میآمد. من هم ناز میكردم و قيافه میگرفتم. بعد هم به مادرم التماس میكردم. يک موقع رضايت ندهد تا خَرِ من از پل نگذرد. يک ماه بعد كه گچ پايم را باز كردند و فهميدم كه میتوانم راه بروم، چشم در چشم فرمانده گفتم حاج آقا، من به يک شرط رضايت میدهم!»
فرمانده با خوشحالی گفت: «چه شرطی؟»
كه اسم مرا برای اعزام به جبهه بنويسيد. بدون رفتن به پادگان آموزشی!
بنده خدا وا رفت. مسئول ثبتنام گفت: «عجب بچه...»
با صدای بلند گفتم: «اصلاً به شما خوبی نيامده. زديد ناقصم كرديد، طلبكار هم هستيد؟»
فرمانده لبخند زنان گفت: «با اين وضع پا چطور میخواهی بجنگی؟»
شما اسمم را بنويسيد، من روی همين پای شكسته دور پادگان لی لی میروم! سرانجام آن تصادف باعث خير شد و من عصا به دست روانه جبهه شدم. جايتان خالی بود كه در ايستگاه قطار ببينيد ملت چطور نگاه میكردند. همه فكر میكردند من مجروح جنگی هستم و هنوز درمان نشده، به جبهه میروم. حتی چند تا زن و مرد از مادرم خواستند كه مانع از رفتن من شود. رأی مادرم كمكم داشت عوض میشد. خواست حرفی بزند كه سريع بوسيدمش و چنان پريدم تو قطار كه عصاها يادم رفت و دست مادرم ماند!