داستانی برای گروه سنی نوجوان
يکشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۰۱:۵۲
نوید شاهد – «شوق رفتن به جبهه» یکی از داستان های کتاب «جاسم رمبو» به قلم «داوود امیریان» و از آثار نشر شاهد است. این داستان حکایت پسری است که وقتی با مخالفت خانواده برای رفتن به جبهه مواجه می شود خود را به دیوانگی می زند تا رضایت آنها را برای رفتن جلب کند. در ادامه این داستان جذاب را که برای گروه سنی نوجوانان نوشته شده می خوانید.

 

شوق رفتن به جبهه

در داستان "شوق رفتن به جبهه" که در نوید شاهد می خوانید اینگونه نوشته شده: نگاهی به علی كردم و با افسوس گفتم: «بازم خوش به حال تو، من كه اگر حرف از جبهه بزنم، يا ننه ام غش می كند يا آقاجان. رو درواسی را می گذارد كنار و با كمربند می افتد به جانم. به جان علی، عشق جبهه دارد ديوانه ام می كند.»

علی كه از دو ساعت پيش كلافه و بی حوصله پای حرفهايم نشسته بود، مثل اسپندی كه روی آتش انداخته باشند، جست زد و با خوشحالی گفت: « آفرين، خودش است!»

با حيرت پرسيدم :« چی؟»

 ديوانگی!

ترش كردم و گفتم: « مرد حسابی! دو ساعت است دارم درد دل می كنم كه ننه و بابام نمی گذارند بروم جبهه و مانده ام معطل اگر تو بروی جبهه، ديگر كی سنگ صبورم مى شود! حالا پرت و پلا می گويی؟»

علی چفيه اش را دور گردن انداخت. عجب لباس نظامی خوش رنگی هم داشت.

از آن لباس پلنگيها كه كماندوها به تن می كنند. نيش علی تا بناگوش باز شد و گفت: «مگر دنبال راهی برای جيم شدن و آمدن به جبهه نيستی پسر عموجان؟»

با خوشحالی گفتم: «هستم! اما چطور ؟»

 دندان روی جگر بگذار عزيزجان! ببينم، پول چقدر داری؟

 پول مي خواهی چه كار؟ اگر به فكر اين هستی كه با رشوه و پول مسئول ثبت نام را نرم كنی، اشتباه می كنی. يك آدم سمج و بی احساسی است كه آن ورش ناپيدا! مانده ام معطل كدام دختر بيچاره ای قرار است زنش بشود!

علی چشم دراند و جيغ زد: «اين قدر حرف نزن! پرسيدم چقدر پول داری! رد كن بيايد!»

هر چه پول داشتم درآوردم. شد 35 تومان! علی پوزخندزنان گفت: « چهل پنجاه سال پيش، اين پول بس بود، اما حالا نه. مجبورم بهت قرض بدهم.»

 آخه پول براى چی؟

 صبر داشته باش. نقشه ای كشيده ام كه رد خور ندارد. فقط بايد مثل بچه آدم به حرفهايم گوش بدهی و سوتی ندهی! يک موقع هم نخندی!

مادرم جيغ زد.

وای بسم الله، بچه چه كار می كنی؟

براي آنكه چشمم به حياط نيفتد و سرم گيج نرود، سرم را رو به آسمان بلند كردم. دستانم را از دو طرف باز كردم و خوش خوشانه خنديدم و فرياد زدم: « من يك هواپيمای جنگنده هستم. می خواهم بروم بغداد را روی سر صدام خراب كنم!»

مادرم يک جيغ بنفش ديگر كشيد. پايم لغزيد. خدايی شد كه با كله به كف حياط شوت نشدم. كشيدم كنار و دور هره پشت بام، شروع كردم به چرخيدن و جيغ زدن. بعد صدای شليک مسلسل درآوردم و مثلاً شروع به بمباران بغداد كردم. از پايين، سروصدای مادرم و همسايه ها می آمد.

از پله ها رفتم پايين. زنهای همسايه كه هميشه دنبال همچين سوژه ای بودند، ريخته بودند تو حياط و داشتند گردن مادرم را می ماليدند و با چشمان حيرت زده نگاهم می كردند. مادرم ناله كرد: «ای خدا، بچه ام از دست رفت، ديوانه شده !»

صغرا دماغو، دختر همسايه ديوار به ديوارمان، به بازوی مادرش چسبيد و الكی گفت: «مامان، من می ترسم !»

خواستم در همان عالم ديوانگی، يک اردنگی مَشتی حواله اش كنم، اما فكر بهتری به سرم زد. همان طور كه در فيلمهای خارجی ديده بودم، جلوش زانو زدم و با لحن سوزناكی گفتم: «ای دختر شاه پريان، آيا همسر اين شواليه دلير می شوی؟»

نيش صغرا دماغو تا بناگوش باز شد. مادرش دستپاچه شد و صغرا را پشت خودش پناه داد و رو به مادرم گفت: « اِوا... عزيز خانم، پسرت راست راستكی خُل شده !»

زنهای همسايه پقی زدند زير خنده. درجا با همان لباس، شيرجه زدم تو حوض وسط حياط. آب پاشيد رو سر و بدن جماعت. از سرما داشتم يخ می زدم. از حوض پريدم بيرون و نعره زدم: « من يك زيردريايی هستم. می خواهم كشتيهای عراق را غرق كنم!»

اما توی دل، داشتم به خودم بد و بيراه می گفتم كه چرا در آن سياهی زمستان كه تف می كنی تكه يخ روی زمين می افتد، تو حوض شيرجه زدم!

دويدم تو اتاق ها و شروع كردم به لگدزدن و پنجول انداختن به در و ديوار و لحاف و تشك. با لگد، قابلمه پر از آبگوشت را پرت كردم تو حياط. متكا را گذاشتم روی سرم و با كله رفتم تو سينه ديوار. در همين لحظه، آقاجان و عمو اصغر از راه رسيدند. دست و پايم را گرفتند تا آرام شوم. جيغ می زدم و خودم را تكان می دادم تا از دستان پُر زورشان نجات پيدا كنم. عمو اصغر گفت: «بايد ببريمش پيش دعانويس، جنی شده!» مادرم گريه كنان گفت: «طفل معصوم، از بس جبهه جبهه كرد، مغزش تكان خورد و خُل شد. يا ضامن آهو، دستم به دامنت. بچه ام را شفا بده.»

آقاجان گفت: « حالا چه كار كنيم؟»

و صداى نجات دهنده از پشت سر آقاجان آمد كه: «بايد ببريمش پيش دكتر اعتماد. شايد بفهمد دردش چيه.»

علی با نگرانی ساختگی جلوتر آمد و با دلسوزی نگاهم كرد و يک چشمک ريز زد و گفت: «بله، تنها راه اين است كه ببريمش دكتر، همين سر كوچه خودمان است.»

لحظه ای بعد، در حالی كه دست و پايم را با طناب، درست و حسابی بسته بودند و روی شانه عمو بودم، روانه مطب دكتر اعتماد شديم. علی از پشت سر می آمد و هرهر می خنديد و من خدا خدا می كردم كه نقشه مان بگيرد و دكتر اعتماد آبروريزی نكند. مادرم آلوچه آلوچه اشک می ريخت و در حالی كه يک بند دعا و صلوات می فرستاد و به من فوت می كرد، پشت سرمان می آمد. مطب دكتر اعتماد شلوغ بود. آقاجان و عمو اصغر، بی توجه به جماعت، در را باز كردند و مرا مثل گوشت قربانی انداختند روی تخت كنار ديوار. دكتر اعتماد كه يک پيرمرد لاغر چروكيده با عينک شيشه كلفت بود، با صدای نازكش جيغ زد: «اينجا چه خبره؟»

مادرم آب دماغش را با پر چادر گرفت و گفت: «آقای دكتر، دستم به دامنت، بچه ام ديوانه شده. يک كاری بكنيد!»

من كه روانشناس نيستم. ببريدش جای ديگر.

علی رفت جلو و گفت: «سلام جناب دكتر. حال شما خوبه؟»

دكتر اعتماد با ديدن علی تُرش كرد و گفت: « باشد، باشد. بگذاريد ببينم چه كار می تونم بکنم. دورش را خلوت كنيد!»

عمو اصغر گفت: «مراقب باشيد، آقا دكتر. مشت و لگد سنگينی دارد !»

دكتر اعتنايی نكرد و بالای سرم آمد. چشمم به قيافه اش كه افتاد، كم مانده بود پقی بزنم زير خنده. دكتر به بهانه اينكه می خواهد نبضم را بگيرد، با انگشتان لاغر و استخوانی اش مچ دستم را فشار داد و آهسته گفت: «امان از دست شما بچه های سرتق و پررو!»

بعد سربلند كرد و گفت: «اين جوان دچار جنون آنی شده.»

آقاجان با نگرانی پرسيد: « يعنی چی، آقای دكتر؟»

دكتر اعتماد با بداخلاقی گفت: « يعنی اين كه عاشق شده و آدم عاشق دچار همچين جنونی مي شود. ببينيد دردش چيه!»

آقاجان با حيرت به مادرم نگاه كرد و گفت:« عاشق كی شده؟»

مادرم كه گريه و دعا يادش رفته بود، گفت: «وای خاک عالم، بچه ام تو حياط به دختر كبرا خانم يک چيزهايی گفت ها!»

ديدم كار دارد خراب می شود. شروع كردم به داد و هوار كردن: «كربلا كربلا، ما داريم می آييم... ای صدام نامرد، صبر كن تا بيايم و به خاک سياه بمالمت! جنگ جنگ تا پيروزی!»

علی سريع گفت: «نه بابا، عاشق جبهه شده، نه عاشق آن صغرا دماغوی بدتركيب !»

دكتر گفت: «اگر می خواهيد حالش خوب شود، بايد اجازه بدهيد كه برود جبهه.» آقاجان گفت: «اگر با جبهه رفتن حالش خوب می شود، من حرفی ندارم. فقط حالش خوب شود.»

مادرم گفت: «حرف دل مرا زدی، حشمت خان!»

كم كم دست و پايم شل شد. دكتر اعتماد لبخندزنان گفت: «مثل اين كه مريض تان دارد خوب می شود. برويد به سلامت.»

سه روز بعد، من و علی، پسر عموی نازنينم، روانه پادگان آموزشی شديم تا بعد به جبهه برويم. بله، من به كمک علی و صد البته با همكاری دكتر اعتماد كه در قبال دريافت صد تومان ناقابل، قبول كرده بود ديوانگی مرا تأييد كند، رزمنده شدم!

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده