روایتی چند از شهدای فجر آفرین:
پنجشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۱۷
نوید شاهد - شهید «شکرالله کریمی هلیزآباد» اوایل وقتی خوابی را تعریف می‌کرد و پس از چندی محقق می‌شد، فکر می‌کردیم این‌ها رو هماهنگی می‌کند و برای شوخی این خواب‌ها را تعریف می‌کند، اما پس از مدت کوتاهی به این واقعیت رسیدیم که تمام خواب و رویا هایش واقعی و برآورد آن نیز به وقوع می پیوست، عیناً مثل خواب‌های بود که برایمان تعریف می‌کرد.

رویاهای صادق
به گزارش نوید شاهد کردستان؛ مدتی قبل از شهادت شکر الله مدام خواب می‌دید و هر آنچه را در خواب می‌دید در عالم واقعی روی می‌داد.
تا حدی که تعجب همه را برانگیخته بود بعنوان نمونه خواب دیده بود که از طرف برادرش که در آن سال سرباز بود چهار قطعه عکس برای ما فرستاده شده است روز بعد همان شب یکی از دوستان پسرم به درب منزل آمد و عکس‌ها را به ما تحویل داد.
یک بار تعریف می‌کرد که: امشب خواب دیده ام از طرف یکی از بستگان برای ما انگور آورده اند همینکه حرفش تمام شد صدای زنگ در به گوش رسید وقتی در حیاط را باز کردیم برادرزاده ام در حالی که نایلونی پر از انگور در دست داشت پشت در ایستاده بود.
شکرالله، اوایل وقتی خوابی را تعریف می‌کرد و پس از چندی محقق می‌شد، فکر می‌کردیم این‌ها رو هماهنگی می‌کند و برای شوخی این خواب‌ها را تعریف می‌کند، اما پس از مدت کوتاهی به این واقعیت رسیدیم که تمام خواب و رویا هایش واقعی و برآورد آن نیز به وقوع می پیوست، عیناً مثل خواب‌های بود که برایمان تعریف می‌کرد.
 
عکس جدید و کت و شلوار کرایه‌ای
هر وقت در مدرسه از او عکس می‌خواستند، شماره عکس قبلی را می‌برد و از همان عکس قبلی برای او ظاهر می‌کردند.
ناگفته نماند هزینه ظاهر کردن عکس کمتر از گرفتن عکس جدید بود.
موقع ثبت نام در کلاس سوم راهنمایی از او خواسته بودند که حتماً باید عکس جدید به مدرسه ببرد.
شکر الله از این بابت ناراحت بود و گفت مدرسه امسال عکــس جدید خــواسته اند.
با هم به عــکاسی رفتیم عکاس مــا را به یک مغــازه کــت و شلوار فروشی معرفی کرد تا یک دست لباس کرایه کنیم تا با آن عکس بگیرد، همین کار را کردم و بعد از گرفتن عکس لباس را به مغازه دار پس دادیم.
هر وقت این عکس (آخرین عکس) را نگاه میکنم این خاطره برایم تداعی می‌شود.

آخرین دیدار
... در آن روز‌ها که تظاهرات مردمی علیه رژیم شاه به اوج رسیده بود من خیلی سر از کارش در نمی‌آوردم یکی از مامورین ژاندارمری که سابقه آشنایی با ما داشت روزی مرا دید و گفت مواظب پسرت باش، گفتم مگر چه کار کرده، گفت: پسرت هر شب عده‌ای را دور خود جمع می‌کند و در خیابان‌ها راه می‌افتد و بر علیه شاه شعار می‌دهد روزی که به شهادت رسید نهار نخورده بود به بهانه خرید از خانه بیرون رفت و برنگشت وقتی که شنیدم تیر خورده است خودرا به بیمارستان رساندم روی تخت بیمارستان نیمه جان افتاده بود و سه تا از دندان هایش شکسته بودند و ...
(راوی: مادر شهید)
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده