نوید شاهد - «آقای برجی، دست من را در دستش گرفت و گفت یک خواهشی از شما داشتم گفتم در خدمتم. بفرمایید. گفت: بابت آن سیلی که در دوران سربازی‌ات از من خوردی حلالم کن. گفتم: نه نمی‌توانم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید "محمدعلی برجی" است که تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطره خواندنی حلالیت گرفتن شهید
 
به گزارش ، شهید محمدعلی برجی، سوم فروردین ۱۳۳۲ در روستای ناصرآباد از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش یوسف (فوت۱۳۴۸) کشاورز بود و مادرش رقیه نام داشت، تا اول راهنمایی درس خواند، سال ۱۳۵۱ ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و دو دختر شد. این شهید بزرگوار به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت، سوم دی ۱۳۶۵ با سمت معاون فرمانده گروهان در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد و مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است.
 
خاطره خواندنی حلالیت گرفتن شهید "برجی" از یک سرباز

مریم رحیمی همسر شهید محمدعلی برجی روایت می‌کند:
در ایام و مناسبت‌های خاص از جمله سالروز شهادت محمدعلی و ایام‌الله دهه مبارک فجر و ... خیلی‌ها برای سرکشی به منزل ما می‌آمدند. بعضی‌هایشان همکار و همرزم محمد بودند و خاطرات نابی از او برایمان تعریف می‌کردند که خودش هرگز به ما نگفته بود.

یکی از همین مناسبت‌ها بود که عده‌ای از سپاه آمدند. در بین آن‌ها مرد جوانی بود که با دیدن قاب عکس محمد روی دیوار متاثر شده و لب به سخن باز کرد. می‌گفت: در سپاه البرز سرباز شهید برجی بودم. در اخلاق و کردار نمونه بود و هرگز سرباز‌ها را به عنوان نیروی زیردست نگاه نمی‌کرد.

سعه‌صدر و بخشش او در بین تمام همکارانش بی‌بدیل بود. بیشتر کار‌ها را خودش انجام می‌داد و کمتر پیش می‌آمد که با حالت دستوری از کسی کار بخواهد.

یک روز سر پست خودم مشغول به خدمت بودم که ایشان به سراغم آمد و گفتند: من و تعداد زیادی از نیرو‌ها باید برای انجام کار مهمی بیرون از سپاه برویم شما موظف هستید در این مدت، مراقب امور بوده و تا برگشتن ما اینجا را ترک نکنی. من هم گفتم چشم و ایشان از سپاه بیرون رفتند.

یک ساعتی که گذشت کاری برای من پیش آمد که باید بیرون می‌رفتم. بین دو راهی مانده بودم. برای انجام کار خودم بروم یا اینکه پستم را حفظ کنم؟ بالاخره بعد از کلی سبک و سنگین کردن، گفتم: با توکل به خدا بیرون می‌روم؛ انشاء‌الله که مشکلی پیش نمی‌آید.

آقای برجی هم که انسان مهربان و صبوری است و حتما شرایط من را درک خواهد کرد. سریع کارم را انجام دادم و برگشتم. تا وارد سپاه شدم دیدم ماشین آقای برجی داخل حیاط پارک شده است. به سمت اتاق کارش رفتم تا دلیل عدم حضورم را برایش توضیح دهم.

تا وارد اتاقش شدم، غضب را در چشمانش دیدم، انگار نه انگار همان انسان قبلی است با دیدن من، از پشت میزش بلند شد و به طرف من آمد و سیلی محکمی را زیر گوشم خواباند تا خواستم توضیح بدهم مانع شد و گفت خودت خوب می‌دانی که من همیشه صبور هستم و به این زودی از کوره در نمی‌روم؛ اما در این مورد صبوری و گذشت هیچ جایی ندارد.

بعد از این ماجرا تا مدت‌ها با من سرد برخورد می‌کردند تا اینکه سربازی من تمام شد و به عنوان پاسدار گوشه‌ای از سپاه مشغول به خدمت شدم، اما کمتر پیش می‌آمد که آقای برجی را ببینم. آذر ماه سال ۱۳۶۵ برای شرکت در عملیات کربلای چهار به جبهه اعزام شده بودم. یک روز بطور اتفاقی در اهواز با ایشان روبرو شدم. همدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدیم.

آقای برجی، دست من را در دستش گرفت و گفت یک خواهشی از شما داشتم گفتم در خدمتم. بفرمایید. گفت: بابت آن سیلی که در دوران سربازی‌ات از من خوردی حلالم کن. گفتم: نه نمی‌توانم. شما آن روز حتی از من توضیح هم نخواستید. گفت: بیا و هر چند تا سیلی که دوست داری به من بزن، اما حلالم کن. اما من این را هم نپذیرفتم.

غم به شدت در نگاهش موج می‌زد و به فکر فرو رفته بود. انگار در ذهنش دنبال راه‌حل دیگری بود.
دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم. برای همین گفتم به یک شرط حلالت می‌کنم با خوشحالی گفت چه شرطی؟ گفتم من و همراهانم را به صرف چلوکباب به رستوران ببری با کمال میل قبول کرد و به سمت رستورانی در اهواز راه افتادیم و نهار را در فضایی کاملا دوستانه صرف کردیم.

وقتی شنیدم چند روز بعد در منطقه شلمچه به شهادت رسیده با خود گفتم حتما می‌دانسته که قرار است شهید شود. برای همین اینقدر اصرار داشت که از من حلالیت بگیرد.

منبع: کتاب بدرقه باران
 
پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده