هلال نورانی؛ کرامت شهید
نوید شاهد: حدود یک ماه قبل از شهادت فرشاد، یک روز صبح دیدم طبق معمول همیشه که برای رفتن به استانداری به اتاق من می آمد و خداحافظی می کرد از او خبری نیست. برای این که نگران دیر رفتن او بودم از اتاق بیرون آمدم تا به او که هنوز در اتاقش بود سری بزنم. تا به در اتاق رسیدم و خواستم صدایش کنم به پله اول که پا گذاشتم ناگهان چیز عجیبی مرا چنان حیرت زده کرد که بی اختیار پا را عقب گذاشتم و برگشتم. به پله که قدم گذاشتم هلال نورانی را دیدم که از در اتاق او خارج شد. چند لحظه بعد از آن هلال نورانی که شدت نور آن آنقدر بود که ناچار شدم چشمانم را ببندم، دیدم فرشاد پسرم از در اتاق به طرف من می آید. هنوز در اندیشه آن هلال بودم که سلام فرشاد مرا متوجه خود کرد. نکته عجیب این است که تا یک سال پس از شهادت فرشاد در عملیات طریق القدس( فتح بستان در آذر ماه سال 60) این خاطره به ذهنم نیامده بود. یک روز که تنها در خانه نشسته بودم و به اتاق فرشاد غمزده نگاه می کردم ناگهان این خاطره به ذهنم رسید و دانستم که آن نور، نور یکی از اولیای خدا بود که به فرشاد مژده وصل یار می داد.
پس از شهادت فرزندم سید فرشاد مرعشی، خدا توفیقی نصیب من کرده بود که مسئوولیت ستاد کاروانهای حضرت زینب(س) را که متشکل از خانواده های شهدا بود در اهواز به عهده داشته باشم. یک روز که در دفتر ستاد نشسته بودم ناگهان بوی ملایم عطر یخ که فرشاد خود را با آن معطر می کرد به مشام من رسید. از خواهرهایی که در ستاد بودند پرسیدم کسی از شما این بوی عطر را استشمام می کند؟ گفتند: نه. از اتاق بیرون آمدم، احساس کردم در راهرو هم بوی عطر پیچیده است. این حالت سه تا چهار بار تکرار شد. در مرحله چهارم که نتوانستم احساس خودم را پنهان کنم به معاون ستاد گفتم: می دانی سر این مطلب که فقط من بوی این عطر یخ را استشمام می کنم و دیگران متوجه آن نمی شوند چیست ؟ وی اظهار بی اطلاعی کرد و با کنجکاوی به توضیحات من گوش داد. به او گفتم: راستش را بخواهی احساس قلبی من این است که بوی فرشاد است که استشمام می کنم و من مطمئن هستم که فرشاد برای دلجویی از من سرکشی می کند.
نکته عجیب تر آن بود که تا من این راز را فاش کردم دیگر هرگز پس از آن عطر و بوی دل انگیز فرشاد را استشمام نکرده ام.
وقتی جنازه فرشاد را پس 38 روز آوردند، دیدم به گلوی او دو تیر اصابت کرده است. از دیدن این صحنه خیلی ناراحت شدم. پس از شهادت او یک روز که عکس فرشاد را جلویم قرار داده بودم و با او صحبت می کردم گفتم: مادر برایت بمیرم چطور دو گلوله به گردنت خورد و شهید شدی. چطور گلوی تو تحمل این دو گلوله را داشته است و از این جهت خیلی ناراحت بودم. مدتی بعد که ماه مبارک رمضان رسید شبی قبل از اذان صبح فرشاد را در خواب دیدم که به خانه می آید. متوجه حضور او در خانۂ قدیم ما که در شوشتر بود شدم، با او روبوسی کردم و ذوق زده گفتم: مادر اتفاقا همه فامیل الان اینجا جمع هستند یک لحظه صبر کن یا الله بگویم برو داخل اتاق که آنها هم تو را ببینند و از دیدنت خوشحال شوند. تا به طرف اتاق رفتم که یا الله بگویم و خبر آمدن فرشاد را به آنها بدهم و برگشتم فرشاد را ببرم دیدم نیست. با نگرانی و حسرت چندبار دور خودم چرخیدم که ببینم کجا رفته است، دیدم نیست. چند لحظه بعد یکطرفه جلوی من ظاهر شد. پرسیدم: یکدفعه کجا رفتی؟ گفت: مادر دیدی چطور در یک لحظه غیب شدم که مرا نمی دیدی؟ گفتم: آره. گفت: موقع شهادت هم همین طوری بود. یعنی در یک لحظه کوتاه تیر به من خورد و شهید شدم و اصلا رنجی احساس نکردم.
از خواب بلند شدم در حالی که این خواب به من آرامش عجیبی بخشیده بود. پس از این خواب دیگر هرگز آن ناراحتی های گذشته را نداشتم.
جسد فرشاد در منطقۀ عملیاتی بستان مانده بود و پس از 38 روز توسط دوستانش به عقب آورده شد و اهواز تشییع و در بهشت آباد به خاک سپرده شد. وقتی جسد را آوردند آن نماز را از نزدیک دیدم و خیلی ناراحت شدم. صبح روز بعد که لحظاتی پس از نماز صبح در حال خواب و بیداری بودم احساس کردم کسی بالای سر من است اما چیزی ندیدم. فقط صدای فرشاد را شنیدم که با لحن خاصی به من گفت: مامان خوشا به حالت. این قدر این صدا طبیعی بود که بی اختیار سرم را بالا گرفتم تا مگر فرشاد را که با من حرف می زد ببینم، ولی چیزی ندیدم.
منبع: کتاب لحظه های آسمانی/ غلامعلی رجایی/ کرامات شهدا/ ناشر: نشر شاهد