خاطره ای از شهید "محمد رضا مهری"؛
شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۵۱
نوید شاهد _ مادر شهید «محمد رضا مهری» درخاطره ای از فرزند شهیدش چنین بیان می کند: «هر بار که می خواست اعزام شود نزد من می آمد و می گفت: مبادا اگر شهید شدم ناراحت شوی، آخرین باری که می خواست به جبهه اعزام شود هنگام خواب او در اتاق بود و به من گفت: مادر درب اتاق را باز بگذار گفتم برای چی گفت: می خواهم گرمای نفس شما را احساس کنم، طوری حرف می زد که انگار از شهادتش خبر داشت.»

به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی؛ امروزمان مصادف است با سی و چهارمین سالگرد شهادت شهید محمد رضا مهری، به همین مناسبت نگاهی می اندازیم به زندگی نامه شهید و خاطراتی که مادر شهید نقل می کند.

 

می خواهم گرمای نفس هایت را احساس کنم


نگاهی کوتاه به زندگی نامه شهید "محمدرضامهری"

شهید محمد رضا مهری هفتم اردیبهشت 1342 در شهرستان اسفراین به دنیا آمد پدرش محمد علی نام داشت. شهید به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و در نهایت در بیست و چهارم آبان 1365 با سمت کمک آرپی چی زن در مهاباد بر اثر سوانح رانندگی به مقام شهادت نائل گردید. پیکر وی را در گلزار شهدا زادگاهش به خاک سپردند.

در ادامه به‌مرور خاطراتی از  شهید گرانقدر "محمد رضا مهری" می‌پردازیم:

 وقتی می خواست اعزام شود از همه خداحافظی کرد. هر بار که می خواست اعزام شود نزد من می آمد و می گفت: مبادا اگر شهید شدم ناراحت شوی، آخرین باری که می خواست به جبهه اعزام شود هنگام خواب او در اتاق بود و به من گفت: مادر درب اتاق را باز بگذار گفتم برای چی گفت: می خواهم گرمای نفس شما را احساس کنم، طوری حرف می زد که انگار از شهادتش خبر داشت .

 وقتی می خواست اعزام شود سوار بر اتوبوس شد و سرش را از شیشه  بیرون آورده بود و با همه خداحافظی می کرد .

 وقت رفتن از همه حلالیت می طلبید و خیلی ذوق و شوق برای رفتن داشت. در خانه خیلی خوش اخلاق بود و در همه کارها به من کمک می کرد، طوری با مردم خوش رفتاری کرده بود که بعد از شهادتش مردم بیشتر از ما داغدار بودند.

مادر شهید در ادامه یکی از خاطراتی که خود شهید برایش تعریف کرده چنین بیان می کند؛  

یک روز شهید به مرخصی آمده بود و می گفت: یکی از شهید ها را در قطعه شهداء دفن نکرده بودند و از شهدای دیگر جدا مانده بود، یکی از علما چند بار آن شهید را در خواب دیده بود که به او می گوید: مرا به قطعه شهداء ببرید، این خواب را چند بار دیده بود تا اینکه به ما گفت، وقتی ما رفتیم که سر قبر را باز کنیم انگار که شهید در آنجا خواب بوده و جنازه اصلا تغییر نکرده بود ما او را بردیم و در قطعه شهداء دفن کردیم.

 خواب دستمالی که واقعیت داشت

شبی در خواب دیدم پسرم به طرف من می آید و دستمالی در دست دارد که از آن خون می چکد گفتم پسرم چی شده گفت: مادر یک گلوله به چشمم خورده است من با حالت جیغ کشان از خواب پریدم. بعد از چند روز پسرم از جبهه برگشت بهش گفتم: چند شب پیش همچین خوابی دیدم گفت: مادر جان چند روز پیش با کامیون دچار حادثه شدیم و کامیون روی ما چپ شد. همه در زیر کامیون مانده بودیم و وقتی کامنیون را از روی ما برداشتند کسی زخمی نشده بود و فقط چشم من زخمی شده بود که دستمالم را از جیبم در اوردم و جلوی زخم گرفتم.

منبع: پرونده فرهنگی شهید، فرهنگ اعلام شهدا

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده