کرامات شهدا/ آگاه از غیب
نوید شاهد: چند ماه قبل از عملیات والفجر هشت که با بچه های اطلاعات وعملیات لشکر ثارالله در اهواز بودیم حسین وارد اتاق شد و به بچه ها گفت: درعملیات آینده یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می کند و با شوخی گفت: چتر همۀ شما باز می شود. بعد با انگشتش یکی یکی به بچه ها اشاره کرد و گفت: تو، تو و تو، شهید می شوید، من هم که می آیم تا شما را از داخل سنگر و از زیر آوار نجات دهم، یک نفس عمیق می کشم و شیمیایی می شوم. جالب اینجا بود که به همه اشاره کرد و تنها مرا که در بین جمع بودم از بقیه استثناء کرد و در مورد من چیزی نگفت.
چند ماه بعد عملیات والفجر هشت آغاز شد. من در منطقه شیمیایی شدم و به اورژانس فرستاده شدم. در اورژانس بچه هایی را که حسین یکی یکی به آنها اشاره کرده بود، دیدم. آنها به دلیل مجروحیت شیمیایی و بر اثر اصابت یک راکت شیمیایی به سنگرشان به اورژانس آورده شده بودند. درست همان تعداد از آن جمع که حسین به آنان اشاره کرده بودند یعنی شهید یزدانی، شهید دامغانی، شهید هندوزاده و شهید کاظمی.
با اینکه حسین را ندیده ام ولی با شناختی که از او داشتم مطمئن بودم برای خودش هم آن حادثه پیش آمده است. بعد ها شنیدم همین طور بوده است. بعد از بمباران، حسین وقتی می بیند بچه ها زیر آوار مانده اند، با اینکه در محوطه به او آسیبی نرسیده بود، به رغم سابقۀ مجروحیت شیمیایی که داشت و ماسک هم در دسترس او نبود به کمک بچه ها شتافت. با دیدن این جوانمردی و ایثار حسین، بقیه هم به کمک او شتافتند و به او اصرار کردند که چون سابقه مجروحیت شیمیایی دارد و ماسک ندارد از آنجا برود ولی او قبول نمی کند. حسین وقتی می بیند حجم آوار زیاد است، می گوید: بروید لودر بیاورید. صدای نالۀ یکی از بچه ها (حسین متصدی) از زیر آوار می شنوم. او تنها کسی بود که از جمع پانزده نفری که در آن ساختمان بودند، زنده ماند.
منبع: کتاب لحظه های آسمانی / غلامعلی رجایی/ ناشر: نشر شاهد