قبل از ورود به اردوگاه ما را بازجویی کردند. از اتاق بازجویی فقط صدای ناله می آمد. جوانی بود که با لباس پاسداری اسیر شده بود. او را می زدند و می گفتند: تو پاسدار خمینی هستی! او را می شناختم. از بچه های لشگر علی ابن ابی طالب (ع) بود. هرچه او را زدند هیچ حرفی نزد. حسابی از دست او عصبانی شدند. در آخر فقط یک کلام گفت: کمی آب به من بدهید.
شهدای غریب


نوید شاهد: قبل از ورود به اردوگاه ما را بازجویی کردند. از اتاق بازجویی فقط صدای ناله می آمد. جوانی بود که با لباس پاسداری اسیر شده بود. او را می زدند و می گفتند: تو پاسدار خمینی هستی!

او را می شناختم. از بچه های لشگر علی ابن ابی طالب (ع) بود. هرچه او را زدند هیچ حرفی نزد. حسابی از دست او عصبانی شدند. در آخر فقط یک کلام گفت: کمی آب به من بدهید.

بعثی ها رفتند و ظرف آبی آوردند! به زور در دهان او ریختند. فریادی زد و در پیش چشمان ما در حال تشنگی جان داد!

جلادانی که وارث شمر و یزید بودند قیر مذاب به جای آب در دهانش ریخته بودند!

وارد اردوگاه شدیم. از همان ابتدا با یکی از بچه ها رفیق شدم. چهره آرام و معنوی داشت.

دیدن او همه ما را به یاد خدا می انداخت. همیشه به فکر حل مشکل بچه ها بود. همه دوستش داشتند.

سال 68 و با پایان جنگ اثر شکنجه ها نمایان شد. خونریزی داخلی او را ضعیف کرده بود. هیچ امیدی به زنده ماندن نداشت. نه پزشکی بود و نه دارویی.

وقتی کنارش می نشستیم ما را دلداری می داد. با صدای ضعیفش می گفت: صبر داشته باشید.

به زودی به ایران بر می گردید. بعد گفت: من شهادت را انتخاب کرده ام. اگر خدا مرا قبول کند دوست دارم اینجا پیش مولایم امام حسین (ع) بمانم.

اولین روزهای سال69 خدا دعایش را مستجاب کرد. محمد حسین دارابی از زندان تن آزاد شد و نزد اربابش ماند. از او هم مثل خیلی از شهدای غریب خبری نشد.

تیرماه 69 بود.خودرویی وارد اردوگاه شد. بین قسمت راننده وعقب حائلی ایجاد شده بود. چند دقیقه بعد حسن میرزایی افسر شجاع ارتشی را صدا زدند. او را با خود به استخبارات بغداد بردند.

مدتی بعد دوستش از بغداد به اردوگاه آمد. او پیراهن حسن را با خود آورده بود. پرسیدیم : خودش کجاست؟!

گفت: در زندان بودن که حسن را به آنجا آوردند. در سلول کناری من زندانی شد.

یک روز برای من گفت: من را به اداره اطلاعات عراق بردند و گفتند: باید تضمین بدهی در صورت آزادی با ما همکاری کنی.

اما من گفتم: به ایران و جمهوری اسلامی علاقه مندم و این کار را نمی کنم. برای همین من را به زندان انداخته اند.

بعد گفت: اینها من را رها نمی کنند. وقتی برگشتی اردوگاه به سرهنگ مدارایی بگو که چه شد.

چند روز گذشت. دیگر صدای حسن از داخل سلول نمی آمد. سرباز عراقی را صدا کردم.

گفت: حسن را در حال بی هوشی به بیمارستان بردند. فقط پیراهنش اینجا مانده که آن را به من داد.

بعد هم اعلام کردند حسن میرزایی مریض بوده و در هنگام عمل از دنیا رفته! حسن سالمترین افسر اردوگاه بود. هنوز چهلم او نشده بود که اسرای ایرانی آزاد شدند.

در مورد شهید حسن هداوند میرزایی اتفاق عجیب تری افتاد.

راوی: آزادگان قهرمان

منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/1393

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده