مهاجر مجاهد و شهید غریب
نوید شاهد: گمنامی او به گونه ای دیگر بود. او در غربت عجیبی به شهادت رسید.
پیکرهای شهدای عملیات والفجر 9 به شهرستان بجستان آمد. تمامی شهدا توسط خانواده هایشان تشییع و تدفین شد. اما یک شهید هنوز مانده! کسی برای تحویل پیکر او اقدام نکرده!
او از بجستان در خراسان جنوبی اعزام شده اما هیچ آدرس یا نشانی ندارد. غربت و گمنامی او خیلی عجیب است. یعنی خانواده او کجا هستند.
تلاشها ادامه داشت تا اینکه بچه های بسیج بجستان او را شناسایی کردند. نام او رجب غلامی افغانی، از اتباع افغانستان بود. او در زیر این آسمان هیچکس را نداشت. خانواده اش را در جنگ افغانستان از دست داده بود.
تنها کسی که او را بهتر از بقیه می شناخت یک شاطر نانوا در یکی از محله های شهر بود. ایشان می گفت: رجب چند سال قبل به ایران آمد. در نانوایی من کار می کرد. شبها همانجا می خوابید.
او از شیعیان بسیار معتقد بود. نماز اول وقت او هیچگاه ترک نمی شد. بعد هم با بچه های بسیج و مسجد آشنا شد. رجب یک سال بعد از شروع کار، خمس همان پول ناچیزی که جمع کرده بود را پرداخت کرد!
بچه های بسیج می گفتند: یک موتور داشت. مدتی بعد آن را فروخت. پول آن را به امام جمعه داد. برای کمک به جبهه ها!
امام فرموده بود: جبهه رفتن واجب کفایی است. او هم مقلد امام بود. می گفت: اسلام مرز نمی شناسد. امام ولی ماست.
برای همین هرچه داشت فروخت و برای کمک به جبهه ها پرداخت کرد، بعد هم راهی جبهه شد. در این عملیات هم به شهادت رسیده بود. تمام پیراهن او پاره و زخمی بود. گلوله ای هم به صورت او اصابت کرده بود.
امام جمعه برای مردم، این شهید غریب را معرفی کرد. بعد از نماز جمعه تمام مردم جمع شدند. پیکر رجب را آوردند. تشییع با شکوهی برگزار شد.
شاید برای هیچ شهیدی اینگونه نشده بود. در ابتدای گلستان شهدا پیکر شهید به خاک سپرده شد.
حال و روز مردم خیلی عجیب بود. همه اشک می ریختند. گویی برادر خود را از دست داده اند. در پایان مراسم یکی از همرزمان شهید در مورد نحوه شهادت رجب صحبت کرد و گفت:
عملیات والفجر9 بر روی ارتفاعات کردستان در حال انجام بود. محمود کاوه فرماندهی لشگر ویژه شهدا با حضور در منطقه عملیاتی کار را از خطوط مقدم نبرد پیگیری می کرد.
یکی از گردانها به سوی پاسگاه عراقی ها حرکت کرد. آنها باید با عبور از موانع از دو طرف به پاسگاه حمله می کردند. مرحله بعدی عملیات با کار این گردان آغاز می شد.
برادر کاوه منتظر نتیجه حمله گردان بود. لحظاتی بعد خبر رسید که گردان در پشت سیم های خاردار حلقوی گیر افتاده.
نمی دانم علت چه بود؟! یا سیم خاردار متصل به مین بود. یا اینکه وسایل باز کردن مسیر وجود نداشت.
از مکالمات پشت بی سیم معلوم بود که برادر کاوه اصرار داشت هرچه زودتر کار آغاز شود. لحظاتی بعد با حمله گردان، مرحله بعدی عملیات آغاز شد. با تصرف پاسگاه پیشروی بچه ها شروع شد.
عملیات به بیشتر اهداف خود رسید. قبل از روشن شدن هوا برادر کاوه به کنار بچه های گردان آمد. ایشان از بچه ها و حماسه ای که آفریدند تشکر کرد. اما فرمانده گردان گفت: حماسه اصلی را یک جوان بسیجی انجام داد!
بعد ادامه داد: همه ما در پشت موانع گیر افتاده بودیم. واقعا نمی دانستیم چه کنیم. در همین حین یک جوان به روی سیم های خاردار خوابید! بعد هم گفت: همه از روی من عبور کنید!
بیش از سیصد نفر از روی بدن او عبور کردند. خارهای سیم در بدن جوان فرو رفته بود.
در زیر نور منور کاملا مشخص بود. قطرات خون از بدن او جاری شده بود. وقتی همه نیروها از روی بدن او عبور کردند عملیات با موفقیت آغاز شد.
در همان لحظات جوان را از روی موانع بلند کردیم. همینطور که خون از تمام بدن او جاری بود دستانش را به سوی آسمان بلند کرد.
می گفت: خدایا تحمل ندارم. شهادت را نصیبم کن. در همان لحظه گلوله ای بر چهره نورانی او نشست!
با پایان عملیات برادر کاوه بر بالین این شهید قهرمان حاضر شد. برای او دعا کرد. چند جمله ای هم در وصف او صحبت نمود.
بعد هم پیکر او را به همراه دیگر شهدا به عقب منتقل کردیم.
جوان حماسه ساز این عملیات که بر روی سیمها خوابید همین رجب غلامعلی است.
سالها از آن ماجرا گذشته. رجب دیگر در این شهر غریب نیست. او به اندازه یک شهر فامیل دارد.
وقتی مردم قدرشناس وارد گلستان شهدای بجستان می شوند ابتدا به سراغ مزار رجب می ورند بعد به سراغ دیگر شهدا.
پایگاه بسیج مسجد جامع بجستان نیز به نام شهید رجب غلامی نامگذاری شد.
راوی: دوستان شهید
منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از
شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/1393