رویای صادقه: مادرم منتظر است مر شناسایی کن!
نوید شاهد: عملیات والفجر 8 تازه به پایان رسیده بود. پیکرهای شهدا به ستاد معراج شهدای تهران منتقل شد. در بین شهدا شهیدی بود که پیکرش کاملا سالم بود. فقط ترکش بزرگی شبیه یک نعلبکی به سمت چپ سینه اش اصابت کرده و در کنار قلبش ایستاده بود.
هیچ مشخصاتی نداشت. نه پلاک، نه کارت و نه ...
به همراه این شهید برگه ای بود که نوشته بود: شهید گمنام
به چهره معصومانه اوخیره شدم. آیا نمی شد کاری کرد؟ آیا کسی او را نمی شناسد؟! داخل جیب های شهید را گشتم. اما هیچ مدرکی نبود.
نیمه های شب همان شهید را در خواب دیدم. به من نگاهی کرد و گفت: مادرم منتظر من است. من را شناسایی کن. بیشتر تلاش کن!
صبح فردا با مشاهده پیکر شهید به یاد خواب شب گذشته افتادم. یعنی این خواب چه معنی می دهد! نکند چون زیاد به فکر او بودم این خواب را دیده ام!
پیراهن غرق خون شهید را از بدنش خارج کردیم. با آب و صابون آن را شستم. شاید اسمش را روی پیراهن نوشته باشد. اما نبود.
دوباره به خوابم آمد. همان جمله تکرارشد؛ بیشتر تلاش کن!
چند روز بعد پیکر شهید را از سردخانه خارج کردیم. با آب گرم بدنش را شستم. شاید بر روی بدنش نامش را نوشته باشد. اما باز هم خبری از مشخصات او نبود.
چند روزی بود که همه فکرم را مشغول کرده بود. یعنی چطور می توان او را شناسایی کرد. دوباره به خوابم آمد. همان جمله: بیشتر تلاش کن!
کم کم در فکر رفته بودم که نکند من را سرکار ... این بار پیکر شهید را از سردخانه خارج کردم.
با تو کل بر خدا و توسل به معصومین شروع به وارسی کردم. هرکاری به فکرم می رسید کردم اما نتیجه ای نگرفتم. یکدفعه نگاهم به زخم روی سینه اش افتاد!
وقتی بدنش را شستیم. زخم سینه او باز شده بود. ترکش بزرگی که دنده های او را خرد کرده بود می دیدم.
دستم را به داخل محل زخم فرو بردم. ترکش را با دستم لمس کردم. بعد هم آهسته آن را خارج کردم.
آنچه می دیدم باور کردنی نبود. تلاشها نتیجه داد. این شهید دیگر گمنام نبود! پلاک شهید به همراه ترکش به داخل سینه رفته بود. گوشه پلاک به ترکش چسبیده بود. اما صحیح و سالم و خوانا بود.
روز بعد این شهید شناسایی شد. از بسیجیان شهر کرج بود. برای تشییع و تدفین او را راهی کرج کردیم.
راوی: حمید داود آبادی
منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از
شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/1393