روایت بمباران دانشگاه تبریز از زبان بازماندگان
نوید شاهد:دیری نپایید كه پس از فاجعه بمباران كارگاه فنی مهمات سازی در دانشگاه تبریز برای مسئولان سیاسی، امنیتی و دانشگاهی استان آذربایجان شرقی محرز شد كه عوامل سازمان منافقین نقش بسزایی در انتقال اطلاعات مربوط به فعالیت دانشكده فنی به رژیم صدام داشته اند. البته به رغم مرور سه دهه پرونده این جنایت همچنان گشوده مانده و چه بسا یكی از ایثارگران بازمانده فاجعه در جبهه های دفاع مقدس دچار سلاح شیمیایی شد، و سرانجام به درجه رفیع شهادت نایل آمد. شهید محمد حسین حسین زاده رئیس اسبق جهاد دانشگاهی دانشگاه تبریز كه موقع بمباران یکی از مسئولان کارگاه فنی دانشگاه بود كه در سال 1393 به دلیل عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. حسین زاده قبل از شهادت و نیز جانبازان مهندس یحیی خلیلی، محمد منافی فرتوت و علیرضا دل فکار مشاهدات عینی خود را چنین روایت كرده اند:
روایت شهید محمد حسین حسین زاده
ساعت 22 آن روز برای تهیه قند و وسایل مورد نیاز به خوابگاه رفتم، به محض رسیدن به خوابگاه بمباران شروع شد. هرگز احتمال نمی دادم کارگاه بمباران شود.
یک بمب جلوی خوابگاه کوی قدس فرود آمد، بمب دیگری به دیوار بیمارستان امام خمینی )ره(، اصابت كرد. بمب سوم در زمین فوتبال فرود آمد و چهارمین بمب متأسفانه به سقف کارگاه فنی دانشگاه اصابت كرد. من بدون آگاهی از بمباران كارگاه، تصمیم گرفتم به کمک مجروحان به بیمارستان امام خمینی )ره( بروم.
آن جا که رفتم دیدم کارگاه فنی آتش گرفته است. هرگز باور نمی کردم و نمی دانستم از چه راهی وارد کارگاه شوم. از روی نرده ها به پایین پریدم و وارد کارگاه شدم كه دیدم بچه ها آه و ناله می کنند. خدایا این جا چه شده است! 22 دانشجو از مجموع 34 تن شهید شده بودند. واقعا با صحنه دلخراشی رو به رو شدم... دوستانم را از دست داده بودم...
برخی افراد همچون شهید بزرگوار محسن محمد غریبانی، ایستاده شهید شده بودند. همین الآن هم مرور آن خاطرات، بسیار سخت و رنج آور است. دستان یكی از دانشجویان قطع شده بود. یکی سرش قطع شده بود.
بعد از گذشت چند دقیقه مردم عادی خود را به محل بمباران رساندند. در کارگاه وسایل آتش نشانی بود، ولی نتوانستیم آتش را خاموش کنیم. نمی دانستیم باید چکار کنیم، بچه های اورژانس رسیدند و شهدا و مجروحان را تخلیه کردند. شهدا را به علت کمبود سردخانه در راهروهای بیمارستان امام خمینی )ع( قرار دادند و از من خواستند آن بزرگواران را شناسایی کنم. من همه را می شناختم، ولی در آن لحظه اسم کسی به ذهنم نمی رسید. حتی شهدایی که سر نداشتند و بدن شان هم نصف شده بود شناختم. چون هر روز با هم بودیم و اندام و لباس هایشان تعریف خاصی برایم داشت. با این حال هر چقدر فکر کردم اسم شان به ذهنم نرسید. این ناگفتنی ها را به خاطر عزیزانی هم که شده باید بازگو كنم. سال هاست که شهدای بمباران 27 دی ماه را شهید درجه دو حساب می کنند. در حالی كه همه شان رزمنده و بسیجی بودند و لشكر عاشورا آن ها را برای ساخت مهمات جنگی پذیرش کرده بود.
جالب است وقتی برای تشییع پیکر شهید سید محسن جواهری به اصفهان رفتم، می خواستند پیکر مطهر این شهید را در قطعه بمباران شده ها تدفین کنند که گفتم اگر بمیرم اجازه نمی دهم آن جا دفن شود. باید پیکر این شهید را در قطعه شهدا دفن کنند که پدر این شهید بزرگوار به من گفت: «پسرم، تو رفیق فرزندم هستی و حق زیادی بر گردنش داری. اگر پسرم بهشتی باشد حتی اگر در بیابان دفنش کنند، خداوند او را به بهشت می فرستد و اگر پسرم بهشتی نباشد، حتی در قطعه شهدا هم دفن شود، خداوند او را به جای دیگری می فرستد ». سخن عارفانه و منطقی بود، كه در برابر آن کوتاه آمدم.
برای شركت در برگزاری مراسم تشییع پیكرهای شهدا به شهرهای سیرجان، لارستان، رشت رفتم. خانواده این عزیزان به خوبی و با گشاده رویی از من استقبال كردند و نوع رفتارشان نشانگر این بود که خانواده های شهدا نیز افراد فهیم و باسواد هستند. گاهی رفتارهای عجیبی نشان می دادند که با خود می گفتم مگر می شود انسان تا این اندازه فهیم و خدایی باشد؟ برای این که من ناراحت نشوم، پیش من گریه و زاری نمی کردند. در خصوص این نوع رفتارها به این نتیجه رسیدم که این تربیت خانواده ها است که فرزند را به درجه ایثار و شهادت می رساند.
ما همه دانشجو بودیم. در موقع امتحانات هم، تا صبح در کارگاه کار می کردیم. شهدای بمباران 27 دی هیچ پست و مقامی نداشتند و ریالی حقوق نمی گرفتیم. یک خودروی پیکان داشتیم که 11 نفری سوار آن می شدیم.
همه فکرمان این بود که با امکانات اندك کارهای بزرگی انجام دهیم تا شرمنده رزمنده ها در جبهه نشویم. جنایت بمباران 27 دی بسیار وحشتناک بود. این بزرگواران به شکلی شهید شدند که در کارگاه در جستجوی تکه های بدن شان بودیم. به یاد دارم كه در کفن شهیدی یک دست و در کفن شهید دیگری سه دست وجود داشت.
گمان كنم كه پس از گذشت حدود 10 سال از فاجعه بمباران كارگاه فنی دانشگاه تبریز در زمینه ثبت روز 27 دی در سالنامه رسمی کشور کوتاهی كرده ایم. به نظرم باید محل بمباران را بازسازی نمی کردند تا دانشجویان همه ساله با دیدن این محل بدانند که در چه دانشگاهی تحصیل می کنند و جا پای چه دانشجویان بزرگواری می گذارند که متاسفانه این اتفاق انجام نگرفت.
جایگاه من بسیار پایین تر از جایگاه شهدا و خانواده های عزیزشان است. فقط به جوانان این کشور توصیه می كنم به دنبال کسب علم باشند، چرا که مشکلات انسان از نا آگاهی گریبانگیر او می شود.
در حقیقت هدف اصلی جلوگیری از اعزام تعدادی از دانشجویان دانشگاه تبریز به جبهه و گردآوری آن ها در کارگاه فنی، وجود محاصره اقتصادی كشور و نیاز مبرم جبهه ها به مهمات بوده است. چون آن دوره سرنوشت ساز ایجاب می کرد که به علت عدم توانایی خرید تسلیحات برای جبهه ها، دانشجویان متعهد و مسئولین جهاد دانشگاهی هماهنگی لازم را با صنایع خود کفایی سپاه پاسداران به عمل آورند، تا بتوانند قطعات و مهمات مورد نیاز جبهه ها را تامین کنند.
دانشجویان آن دوره هویت خود را یافته بودند و توانستند همزمان با درس و فراگیری علم، امکانات موجود را به بهتر تبدیل نمایند. جنگ سخت دیروز با بمباران هوایی و پرتاب موشك و گلوله های توپ و تانك همراه بود.
ولی جنگ نرم امروز با تحریم اقتصادی و تهاجم فرهنگی همراه شده است. جوانان آن برهه به خوبی توانستند بحران تحمیلی دشمن را بشناسند و ضمن مدیریت شایسته با آن مبارزه کنند. اکنون نیز مسئولان دانشگاه ها باید به جوانان اعتماد کرده و اجازه دهند تا آن ها نیز در سالی که توسط رهبر معظم انقلاب اسلامی به سال حماسه سیاسی و حماسه اقتصادی نامگذاری شده، اقتصاد مقاومتی را با تولید دانش فنی و تبدیل دانش به صنعت و تولید تبیین نمایند.
روایت خسرو ترابیان كارمند بازنشسته دانشگاه تبریز
بنده و شهید حاج ایرج خلوتی از اهالی شهر میاندوآب هستیم. از دیرباز بایكدیگر دوست صمیمی بودیم. در دوران انقلاب فرهنگی عضو سپاه پاسداران بودم و به درخواست ایشان به دانشگاه تبریز انتقالی گرفتم و به عنوان مربی كشتی دانشگاه به عضویت جهاد دانشگاهی دانشگاه درآمدم. شهید خلوتی كه به تازگی فارغ التحصیل شده بود، ظهر روز فاجعه مرا به ناهار دعوت كرد و بعد از صرف ناهار از من خواست پس از بازگشت از خانه به دانشگاه یك جعبه شیرینی خریداری نمایم تا به نشانه شیرینی فارغ التحصیلی میان بچه های كارگاه فنی پخش كند. حدود ساعت 15 با من تماس گرفت و گفت فلانی شیرینی خریداری كردی یا نه؟ خواهش دارم رأس ساعت 30/15 در كارگاه فنی باش. چون پسر عمویم در جبهه مجروح شده و اكنون در بیمارستان امام خمینی)ره(بستری است و می خواهم به ملاقات او برویم. ایشان در این بیمارستان همراه ندارد و قراراست دست او را قطع كنند. شاید عصر نتوانم در كارگاه حاضر شوم و شما شیرینی را میان بچه ها پخش كن.
خدا گواه است با وجودی كه كارمند رسمی و مدیر دفتر رئیس وقت دانشگاه بودم، از وجود كارگاه ساخت قطعات مهمات در محل دانشكده فنی دانشگاه اطلاع نداشتم، و همانگونه كه آقای شكوری گنجوی اشاره كرد، فعالیت كارگاه بكلی محرمانه بود. از من خواست به بچه های شاغل در كارگاه بگویم كه این شیرینی ها را آقایان ایرج خلوتی و دكتر علی اصغر جعفر زاده فرستاده اند. چون هر دو در جهاد دانشگاهی همكار و دوست صمیمی بودند. به هر حال شیرینی را میان بچه ها توزیع كردم و مقدار زیادی هم اضافه آمد.
در آن موقع خانه مسكونی ام پشت كلانتری نزدیك دانشگاه بود، در آن شامگاه كه با یكی از دوستان همكار در خانه نشسته بودم، صدای انفجار مهیب بمب مرا از جا تكان داد. بیدرنگ بیرون آمدم و از نقاط بمباران شده آگاهی یافتم. ابتدا به منطقه بمباران شده ضلع شرقی بیمارستان و حد فاصل دانشگاه رفتم. در آن جا یك درب ورودی قرار داشت كه همیشه بسته بود و یك نگهبان در كیوسك داخل بیمارستان نشسته بود و به هیچ كسی اجازه ورود به بیمارستان نمی داد. به او گفتم بابا من كارمند دانشگاه هستم و اجازه دهید داخل شوم.
هنگامی كه به نگهبان گفتم من كارمند دانشگاه هستم، او ناخود آگاه گفت: نگران نباشید به آقای خلوتی آسیبی نرسیده است. از او پرسیدم مگر آقای خلوتی كجا بوده كه به او آسیب نرسیده است؟ او در جواب گفت: دشمن كارگاه فنی را زده و مطمئن باش كه به آقای خلوتی آسیبی نرسیده است. در آن لحظه مشكوك شدم كه چرا نگهبان فقط از میان آن تعداد شهید فقط از شهید خلوتی یاد كرد. در همان لحظه حس كردم كه نگهبان فكر كرده من پسر عموی شهید خلوتی هستم. در آن تاریكی شب كه برق شهر قطع شده بود به دانشگاه رفتم تا ببینم در كارگاه فنی چه گذشته است.
در آن جا آتش نشانی ها و امدادگران به داخل كارگاه نور افكن انداخته بودند و پی در پی پیكر شهید و جانباز بیرون می آورند. در آن لحظه مطلبی به یادم آمد كه ما چهار نفر از كاركنان دانشگاه )بنده، دكتر نوری، شهید خلوتی و شهید حسین زاده( برای هركدام یك كاپشن یك رنگ و یك مدل دوخته و پوشیده بودیم. وارد كارگاه شدم و به جستجوی ایرج خلوتی پرداختم. به طور تأكید من به دنبال آدم خودم بودم. هنگام جستجو شهید خلوتی را از روی كاپشن یك رنگ خودمان شناختم و مطمئن شدم كه ایشان هم در همان لحظه به درجه رفیع شهادت نایل آمده است. آن جا بود كه فهمیدم شهید خلوتی كسی نبود كه بخواهد اسرارش را برای دوست دور و نزدیك فاش كند. حتی فعالیت كارگاه فنی را از من كه دوست صمیمی و نزدیك او بودم پنهان نگهداشته بود.
از كارگاه ویران شده بیرون آمدم و شهید حسین زاده را دیدم كه رفته بود مقادیری قند و آذوقه برای بچه ها تهیه كند. روز بعد بود كه از جزیئات بمباران و تعداد شهدا و جانبازان اطلاع پیدا كردم. شهید خلوتی مردی متدین و فروتن بود. از فارغ التحصیلی او چند ماه نگذشته بود. مسئولیت فرمانداری میاندوآب را به ایشان پیشنهاد كرده بودند كه نپذیرفته بود.
روایت علی سقایی عضو اسبق جهاد دانشگاهی
در سال 1365 برای خدمت به رزمندگان اسلام و نظام جمهوری اسلامی در جهاد دانشگاهی دانشگاه تبریز مشغول خدمت شدم. وظیفه ام پوستر زدن و تبلیغات بود. از شهدای 27 د ی ماه خاطرات زیادی دارم و آ ن ها را هرگز فراموش نمی كنم. آن 22 شهید فاجعه بمباران كارگاه دانشكده فنی مردانی شجاع و با ایمان بودند. با تعدادی شان از جمله شهید ایرج خلوتی دوست صمیمی بودم. آن بزرگواران هر شب در كارگاه فنی مشغول خدمت و كار برای رزمندگان اسلام بودند. با اشتیاق به كارگاه می آمدند و كار می كردند. آقای حسین زاده مسئول كارگاه بود. هر شب یكی از كادرهای جهاد دانشگاهی برای تهیه غذا و چای دانشجویان به كارگاه می رفت و در جمع آنان می ماند. شب قبل از فاجعه كه نوبت من بود شام آنان را از بیمارستان امام خمینی )ره( حاضر كردم.
بعد از صرف شام به شهید حسین شیرین سرند گفتم انگار بچه ها خیلی خسته هستند و خوب است كه هرچه سریعتر بروم برای آنان چای تهیه كنم. شیرین سرند گفت خیلی خوب بفرمایید از آبدارخانه بیمارستان چای تهیه كنید. بعد از صرف چای به سراغ دانشجوی شهید محسن امین جواهری اهل اصفهان رفتم. ایشان در حال كار با دستگاه ماشین تراشكاری بود. چون احساس كردم خسته است، تقاضا كردم كمی به ایشان كمك كنم كه این تقاضا را رد نكرد.
حدود ساعت 23 آژیر خطر اعلام وضعیت قرمز به صدا درآمد و همه بچه ها بیدرنگ از كارگاه بیرون آمدند. در بین راه كارگاه فنی تا پناهگاه شهید ارشدی پور گفت: انگار منافقین خبر فعالیت كارگاه را به بعثیان داد ه اند و به زودی اینجا را بر سرمان خراب خواهند كرد. به او گفتم اگر چنین شنید ه اید بهتر است كه امشب را تعطیل كنیم.
ارشدی پور گفت: اگر ما كار نكنیم رزمندگانی كه در جبهه می جنگند بدون تجهیزات می مانند. به هر حال در ساعت 24 همان شب سرویس نقلیه آمد و بچه ها را به خوابگاه یا منازل مسكونی شان برگرداند.
ظهر روز بعد شهید ایرج خلوتی به بنده گفت كه از جهاد دانشگاهی به سپاه پاسداران انتقالی گرفته و از من خواست سه پرس غذا تهیه كنم تا آخرین ناهار را با هم بخوریم. به ایشان گفتم اگر قرار است از این جا بروید خوب است امشب را استراحت كنید و بنده و بچه ها در دانشگاه می مانیم. چون نوبت نظارت بر كارگاه فنی در آن شب با ایشان بود. شهید ایرج خلوتی در جواب گفت: اگر شما بمانید باز یك نفر كم می آورید.
چون همه دوستان هنگام شب ای نجا می مانند، من هم باید بمانم تا كارها خوب پیش برود. به هر حال در آن شب شهید خلوتی در دانشگاه ماند و من به خانه رفتم.
در آن شب بمبارا ن های هوایی رژیم حزب بعث به شهر تبریز به شدت شروع شد و به علت فاصله زیاد خانه ام با دانشگاه به موقع ندانستم كه موشك به كارگاه دانشكده فنی اصابت كرده است.
صبح زود كه به دانشگاه رسیدم ازدحام بی سابقه ای ا ر در جلوی درب وردی دیدم. آنگاه متوجه شدم كه بعثی ها قلب دانشگاه را آتش باران كرد ه اند. از همكاران پرسیدم چه شده است؟ گفتند هواپیماهای دشمن دیشب كارگاه فنی را بمباران كرد ه اند و 22 دانشجوی شاغل در كارگاه به شهادت رسید ه اند. بیدرنگ به سراغ آقای غروی رفتم و پرسیدم كه شهدا و مجروحان فاجعه را كجا می توان پیدا كرد؟
ایشان گفت به بیمارستان امام خمینی )ره( بروید.
به همراه آقای سلطانی به بیمارستان امام رفتیم و از آقای نوابی مسئول سردخانه پرسیدم پیكرهای شهدا كجا نگهداری می شوند؟ ایشان پرسید مگر شما آ ن ها را می شناسید؟ به او گفتم مگر می شود دوستانی را كه سا ل ها در كنار هم بودیم نشناسم؟ بنده پیكرهای همه شهدا را شناسایی كردم. مسئول سردخانه پیكر درشت و تنومند یكی از شهدا را كه روی زمین قرار داشت به ما نشان داد. پیكر شهید خلوتی بود كه سرش از بدن جدا شده بود. تا آن لحظه هیچ كس نتوانسته بود او را شناسایی كند. ولی من با نگاهی به دو انگشتر عقیق و فیروزه ای كه در انگشت داشت پیكر او را تشخیص دادم. ایشان در حال وضو برای اقامه نماز به شهادت رسید.
روایت مهندس مهدی حدائقی مدیر عامل اسبق واحد اتوبوسرانی تبریز
بسم الله الرحمن الرحیم: بنده ورودی بهمن سال 1362 به دانشگاه تبریز بودم و در رشته کاردانی تأسیسات حرارتی و نیروگاه سرگرم تحصیل شدم. در دو سال اول تحصیل، دو نوبت به جبهه نبرد حق علیه باطل اعزام شدم كه در نوبت دوم مسئولیت اکیب اعزامی دانشگاه را به عهده داشتم. همچنین دو دوره عضو كمیسیون امور دانشجویی شورای انجمن اسلامی دانشکده فنی و نماینده جهاد دانشگاهی دانشگاه تبریز بودم. در سال 1365 در آستانه فارغ التحصیلی با شهید فریدون درویش زاده آشنا شدم. ایشان از طرف وزارت سپاه مأموریت داشت زمینه ساخت قطعات مهمات نظامی در دانشگاه تبریز را فراهم كند. با صحبت هایی که با دكتر حسین سیف لو رئیس دانشگاه و انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده فنی و جهاد دانشگاهی انجام شد، اتاقی را در دانشکده کشاورزی در اختیارمان گذاشتند و کار از آ نجا آغاز گردید. دانشجویان علاقه مند به همكاری هم به تدریج مراجعه می کردند. ابتدا نام دفتر به نام «دفتر ارتباط هسته با دانشگاه » نامگذاری شد. وقتی كار به تدریج جدی تر شد، دفتر به محل اجاره ای در چهار راه ابوریحان انتقال گردید. آنگاه بنده به عنوان مسئول پرسنلی و گزینش، مسئولیت سازماندهی نیروهای مورد نیاز جهت این کار مهم را بعهده گرفتم. برادران دانشجو به این دفتر مراجعه و برای همكاری ابراز علاقه می کردند. سرانجام جهاد دانشگاهی با توجه به این که دفاع مقدس، یك جنگ مردمی است و نظر به این که برخی از قطعات مورد نیاز جبهه ها در آن زمان در كارگا ه های مستقل مردمی ساخته می شود، پیشنهاد كرد تعدادی از قطعات خام خمپاره 81 و 60 میلیمتری در اختیار تعدادی از دانشجویان کارگاه دانشكده فنی قرار گیرد، تا شبانه و پس از ساعات درسی از آن قطعات تولید نمایند.
کار شروع شد وبرادر شهید عباس ارشدی پور از بچه های اصفهان به عنوان رابط معرفی شد، و با توجه به فنی بودن کار تولید قطعات، اکثر دانشجویان دانشکده فنی با شور و شوق خاصی به دفتر مراجعه و ثبت نام می کردند. مانند شهیدان سید محسن جواهری وعلیرضا رضوانجو. سپس برای هر کدام از شاغلان در كارگاه فنی پرونده ای تشکیل شد و قطعات خام در اختیارشان گذاشته شد و تا نیمه شب با جدیت و شور و شوق تلاش می کردند و قطعات را آماده می نمودند. شهید جواهری، كسی بود که بارها در جبهه حضور یافت و حتی یکبار نیز طبق روایات دوستان به عنوان شهید به سردخانه حمل شد كه پس از گذشت زمان كوتاهی امدادگران فهمیدند كه ایشان هنوز تنفس می کند. شهید جواهری با بذله گویی و نشاط هنگام كار شبانه به بچه ها روحیه می داد. شهید رضوانجو تنها فرزند پسر خانواده از اعزام به جبهه محروم بود. وقتی از دانشگاه اعزام به جبهه داشتیم، رضوانجو جهت اعزام حاضر می شد ولی مابا توجه به وضعیت ایشان مانع عزیمت این جوان متین، محجوب و خوش سیما می شدیم. روزها می گذشت و بعضی از شب ها به دیدار بچه ها در كارگاه می رفتم. فراموش نشود که در آن زمان نیروهای دانشجو در تشکیلات آماده و در مسئولیت های تولید مهمات مانند مدیریت تولید، کنترل کیفیت وغیره مشغول بکار شده بودند و اساساً راه اندازی مهمات در تبریز بر اساس توان دانشجویان مسلمان شکل گرفت. سرانجام آن شب پلید فرا رسید... به همراه تعدادی از بچه های غیر بومی به هتل ایران در خیابان راه آهن برگشته بودیم كه ناگهان آژیر خطر به صدا درآمد و همه از هتل بیرون آمدیم. و با توجه به نبودن پناهگاه همه بچه ها در کنار جدول و باغچه پناه گرفتند. دیری نپایید كه صدای انفجاری مهیب شنیده شد و دو نفر از بچه ها فریاد الله اکبر سر دادند. یکی دیگر از بچه های خوابگاه به فاصله چند دقیقه بعد از انفجار آمد و به من گفت كه راكت به کارگاه فنی داخل دانشگاه اصابت كرده است. به سرعت به همراه چند نفر به طرف دانشگاه حرکت کردیم. صحنه غمگینی در فضای دانشگاه و اطراف دانشکده فنی حاکم شده بود. گرو ه های امداد مشغول آوار برداری و بیرون آوردن پیكرهای بچه ها بودند. اکثر بچه ها شهید شده بودند و پیكرشان به سختی قابل شناسائی بود.
به یاد دارم كه قطعات بدن شهدا با توجه به شرایط کارگاه به دیوارها و ماشین ها پخش شده بود. به اتفاق یكی از برادران وارد کارگاه شدیم و به جستجو پرداختیم. به گمان زیاد دست شهید جواهری از بدنش قطع شده بود. از این صحنه ها زیاد دیده شد. در پایان انتقال پیكرهای شهدا و مجروحان، به سردخانه بیمارستان امام خمینی )ره( رفتم، و با جنازه دوستان شهیدمان مواجه شدم که به سختی قابل شناسایی بودند. پیكر شهید جواهری را که هم در دانشکده فنی و هم در جبهه با هم بودیم از روی فرم بینی اش شناختم. وقتی که پیكرها را به معراج الشهدا منتقل كردند، هویت جنازه دو نفر از شهدا در آ نجا به اشتباهی نامگذاری شده بود. ولی یكی از آن پیكرها در نتیجه دقت و تفحص یکی از برادران آگاه روز بعد شناسائی شد. وقتی به خانواده اش اطلاع دادند مادر شهید گفت: شهدا همه فرزندان ما هستند. اما آن شهید بوی پسر مرا نمی داد. از این قبیل مسائل زیاد بود، اما به هر حال دانشگاه تبریز همواره از خون شهدا عطر آگین است. امیدوارم توفیق ادامه راه شهدا را داشته باشم.
روایت جانباز مهندس جمال الدین شکوری گنجوی
از این بنده حقیر خواسته شد درباره فداکار ی ها و جانفشانی های عزیزان شهید کارگاه فنی دانشگاه تبریز سخن بگویم. قبل از هر سخنی لازم می دانم خالصانه ترین درودها و سلام خود را نثار روح پر فتوح آنان و روح عظیم اما م شان کنم. اگر چه حقیر از سال 1360 در سمت معاونت کارگاه آموزشی دانشکده فنی مشغول كار بودم. لیکن در مدت زمان کوتاهی که با پرستوهای عاشق پرکشیده و به سوی معبود شتافته همكار بودم بیشتر از هر زمانی برایم ارزشمند بوده است. در سال 1365 در کوران جنگ تحمیلی، که فشار تحریم اقتصادی و تسلیحاتی دشمن بر انقلاب اسلامی افزایش یافته بود، مسئولین فداکار صنایع خود کفایی سپاه پاسداران در استان آذربایجان شرقی تصمیم به تأمین سلا ح های جنگی یا حداقل تأمین بخشی از آن در مکا ن های موجود استانی گرفتند که پس از بررسی های لازم دانشکده فنی مد نظر قرار گرفته شد. همچنین قرار شد که کارگاه آموزشی دانشکده فنی به مکانی جهت ساخت «نافی » های خمپاره تبدیل شود که مشوق این امر خیر و مهم مسئول وقت صنایع خودکفایی سپاه برادر ارجمند جناب آقای درویش زاده بود.
سرانجام کار شروع شد و تعدادی از دانشجویان علاقه مند و عاشق اسلام، ایثارگرانه شروع به فعالیت کردند. گذشته از همه برخوردهای صادقانه ای که داشتند و ایامی که با آ ن ها سپری کردم، شب بمباران و پرواز ملکوتی آنان ماجرایی دیگر است. عصر روز 27 دی ماه سال 1365 همراه عزیزان شروع به کار کردم. ساعت 20/30 شب برق سراسر شهر بنا به دلایلی قطع گردید. در فاصله 1/5ساعتی که تا ساعت 22 فرصت بود، عزیزان به خواندن نماز و دعا مشغول بودند. در ساعت 22 با وصل مجدد جریان برق همه بچه ها دست به کار شدند. ساعت 22/30 ناگهان با غرش صدایی مهیب سالن كارگاه فنی در تاریکی فرو رفت و دیگر چیزی ندیدم و در خالت بیهوشی به زمین افتادم. چند لحظه بعد كه به هوش آمدم صدای زمزمه دلنشین« یا ابا عبدالله الحسین » و یا الله بچه ها از میان آوارها به گوشم می رسید. دوباره بیهوش شدم و زمانی که به هوش آمدم خود را روی تخت بیمارستان یافتم. اولین خبری كه شنیدم شهادت 22 گل پرپر شده بوستان علم و ایمان بود.
روایت جانباز مهندس یحیی خلیلی
مهندس یحیی خلیلی یکی از جانبازان 55 درصدی بازمانده فاجعه 27 دی ماه کارگاه دانشکده فنی دانشگاه تبریز است. ایشان با اشاره به حال و هوای معنوی حاکم در بین دانشجویان آن دوره اظهار داشت: من جزء کسانی بودم که قبل از ورود به دانشگاه سابقه حضور در جبهه های دفاع مقدس را داشتم. بعد از ورود به دانشگاه نیز به واسطه جو دانشگاه که با آهنگ و تبلیغات خاص مسئولین دانشگاه و جهاد دانشگاهی به دانشجویان منتقل می شد، داوطلب اعزام به جبهه های جنگ حق علیه باطل بودم. با توجه به این که رشته تحصیلی ام ساخت و تولید بود، تصمیم گرفتم در کارگاه فنی دانشگاه مشغول به جهاد شوم تا بر اساس طرح هایی که توسط صنایع خودکفایی به جهاد دانشگاهی ارائه می شد، با همكاری سایر برداران به ساخت مهمات اقدام کنیم. حدود یک هفته قبل از بمباران در کارگاه فنی مشغول کار بودیم که آژیر خطر به صدا درآمد و ما به علت وجود گاز و کپسول در کارگاه، به سمت بیرون دویدیم که یکی از دوستان به من گفت شنیده است كه رادیو عراق اعلام کرده «پایگاه های جاسوسی از پشتیبانی و حمایت همه جانبه دانشجویان دانشگاه تبریز از جبهه های جنگ خبر داده اند، و قصد داریم آن جا را بمباران کنیم ». من با پوزخندی گفتم: ما بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم، و همچنان به كارمان ادامه خواهیم داد.
در شامگاه فاجعه همگی بعد از قرائت دعای توسل، به کارگاه رفتیم، دستگاه ها را تازه روشن کرده بودیم که ناگهان صدای مهیبی به گوش رسید و نور شدید بنفش رنگی به چشم خورد که ناخودآگاه خود را دریك لحظه روی زمین یافتم. صدا مربوط به بمب اولی بود كه جلوی دانشكده كشاورزی اصابت كرد و نور مربوط به بمب دومی بود كه درست به سقف كارگاه اصابت كرد. وقتی به هوش آمدم دیدم شعله های آتش و دود همه جا را فرا گرفته، و بوی سوختگی فضا را پر كرده است. یکی از پاهایم قطع شده و تنها صدایی که می شنیدم، ندای ملکوتی یاحسین بچه های شاغل در كارگاه بود.
انگیزه و سرچشمه دانشجویان جوان آن دوران از معنویت درونی، دین مداری و گوش جان سپردن به امر ولی فقیه زمان خویش ناشی بوده است. اعتقاد به این اصول و واجبات دینی، چاشنی زندگی جوانان آن دوره را تشكیل می داده که این باورها را به سایر بخش های زندگی تعمیم می دادند. حتی گاهی برخی از هموطنان که اعتقادات شان ضعیف بود، ولی انسانیت داشتند و در بحران هایی که مردم با آن مواجه بودند. در صحنه حضور پیدا می کردند. چون مردم و اغلب قشر جوان آن دوره پای منبر وعظ علمای دین و فقهای گرانقدر اسلام رشد و پرورش یافته بودند. جام وجودشان از شهد گوارای مكتب عاشورا و درس های قیام امام حسین )ع( لبریز شده بود. چنانکه به روشنی ملاحظه كردیم دفاع از دین و ناموس کشور برای آنان اولویت اصلی بود، و نه ثروت، درس و خانواده.
شهدای 27 دی ماه سال 1365 دانشگاه تبریز نیازی به برگزاری یادواره ندارند، بلکه این نسل جوان هستند که باید با درس آموزی از آنان برای داشتن زندگی خداگونه استمداد و یاری بطلبند. مسئولان باید از برگزاری چنین مراسمی اهدافی را دنبال كنند، و مهمترین هدف ایجاد انگیزه و روحیه خودباوری در جوانان نسل حاضر و آینده است. متأسفانه برگزاری اینگونه مراسم گاهی به نوعی به رفع تکلیف از دوش مسئولان تبدیل شده است. به طور تأكید برگزاری چنین مراسم و یادواره هایی در درجه اول به تشکیل اتاق های فکر و تبلیغات سازنده و برنامه ریزی های اصولی نیازمند است، تا بتوان نسل جوان را به سمت اهداف والا جذب کرده و تأثیر مثبت برجای بگذارد. وقتی قرار است مراسمی به یاد شهدای 27 دی ماه دانشگاه تبریز برگزار شود، شایسته است از چند هفته قبل پیش زمینه ذهنی برای دانشجویان كنونی ایجاد شود، تا آنان با علاقه قلبی در این مراسم شركت نمایند، و از راهكار دانشجویان شهید شناخت پیدا كنند.