با مردم سردشت، بيست سال بعد از بمباران شيميايي
«هر روز دلم تاول مي زند!»
دل توي دلش نبود، از صبح كه صداي هواپيماها را كه شنيد، ترس چنگ زد توي گلويش...
بوي خردل همانطور آمد كه بوي نان تازه مي آمد كه پخته بودند.
سر تنور...بوي خردل آمد و پخش شد توي هوا...
گرد سپيد نشست روي بدنش...
درد توي سرش پيچيد...
مماس ديوار نشست روي زمين...
درد باز هم آمد ..انگار پخش شده باشد روي تنش...پاشيده باشد روي چشم هايش...مزه خون زير زبانش دويد...
روي صورتش كه دست كشيد به تاول ها رسيد؛
بزرگ...آبدار... تاول ها روي بدنش راه افتاده بودند. انگار...سرخ مي شدند و پف مي كردند...
زن ،مرگ را همان روز ديده بود؛ اول ترسيده بود از تاول ها...از گرد سپيد ...
مرگ اما همان موقع خيلي ها را با خود برده بود.
سردشت، سرزمين آدم هايي است كه روياهايشان را در روزهاي خوشِ قبل از تير ماه 1366 جا گذاشته اند.
تير ماه سردشت تير ماه غم است...تير ماه خاطره هاي تلخ دوست نداشتني...
نويسنده: مينا مولايي