ازلابلاي دود و آتش خردل...
خاموش كن!
شعلهي فسفرياش را
بگذار فراموش كنم
كه تو، با دو جشم
دو حفرهي سياه
بدرقه كردي
چشماني كه
خيرهخيره،نگاهم كرد
خاموش كن!
فسفري لرزان را
پنجه بزن! برخنكاي خاك
نخواهم يافت اما
فراموشي نگاه خيرهات را
باد ميآمد در دور دست
به ياد آوردم شايد
زمزمهي فراموش شده را
اما فراموش ميكنم
بگذار
چشمها را ببين!
نگاهها را بگرد!
نگاهي مگر توانم يافت
فراموشيام دهد آن خشك خيره را
دمي كه چسبيده، بر گرد شني تانك
دور ميشود
آرام و خيره
از برابرم
خاطرات، سرك ميكشند
از لابلاي مغز و خاك
مرور كن!
به ياد آوري شايد
آن نگاه سالهاي دور
كه از لابلاي دود و آتش خردل
ضجه ميزند
يا دمي كه تانك
بيهيچ كلام
پيش ميخزد
خاموش كن! فسفري لرزان را
چه سنگيني ميكند!
بافههاي بلند گيس و شرم
برشانههاي خيس له شدهام
برخيز!
با زنان و دختران خرمشهر
شور حجله را، گل بزن
نخواهي يافت چشمت را
اما نگاه از شانهام بردار!
خاموش كن! فسفري لرزان را
به يادم نياورم شايد
اندامهاي لمس سر در آب را
خاموش كن! نشنوم
ضجههاي نو عروس شوي مرده
برمزار بيكسي را
حتي به ياد نخواهم آورد
هنگام، كه طعم گس كافور وتشنّج
چكه چكه در من،
رخنه ميكند
شعله ميلرزد
خاطراتم
برسينهي خاك، پهن ميشوند
و دور ميشود نگاهم
خيره خيره از برابرم
شاعر: مهران حسن زاده