تو زخم خود را، با خود، به شهر آوردي...
چنان تو، كس نكند، در قمار جان، بازي
بدين سبب، همه جا شهره اي!به جانبازي
نه آبروي بهار است زخم هاي تنت؟
تو را مباد!كه دل، در كف خزان، بازي
شبي كه خون مي جوشيد و شعله مي باريد
شبي كه بين زمين بود و آسمان، بازي
شب تگرگ و حماسه، شبي كه بر پا بود
به جشن نور، ميان فرشتگان، بازي
تو زخم خوردي و زخم تو،در تنت جا ماند
تو زخم شد، همه حاصلت از اين، بازي
تو زخم خود را، با خود، به شهر آوردي
نه اينكه بفروشي، يا به نام ونان، بازي
كه از تو جلوه بگيرد،طريق عياري
كه با تو زنده بماند، مرام جانبازي
مگو حماسه ات اين روزها فراموش است!
كه تازه مي شود آغاز، اين زمان، بازي
كنون نبرد تو با سهر خفته است، آري!
كه اين بساط همان است و اين همان بازي
تمام خلق زمين، كودكان بازيگوش
كه مي كنند به اسباب اين جهان، بازي
زمانه، حرمت زخم تو را، نمي داند
چو كودكي كه كند، با كبوتران، بازي
كمر به قتل تو بسته است روزگار، كنون
به مكرو شعبده، گسترده در ميان، بازي
به رغم مدعيانت، تو سوختي، خاموش
فروگذر به اين شمع ها،زبان بازي
سروده: محمد سعيد ميرزايي
منبع: كتاب سوختگان وصال، نكوداشت جانبازان شيميايي، نهاد نمايندگي مقام معظم رهبري در دانشگاه تهران، دفتر هنر و ادبيات، 1381 صفحه: 74