شال سبز «سیدحسن» یازده شهید خانطومان را از گمنامی درآورد/ برادرم «فرزند آخرت» بود
به گزارش نوید شاهد؛ شهید «سید حسن موسوی» از شهدای لشکر فاطمیون متولد یکم
فروردین 1365 در امامزاده قاسم (ع) روستای چناران، چشمه گیلاس مشهد و در بیستویکم فروردینماه 1395 در شهر خانطومان سوریه به شهادت رسیده است.
بیبیجهان موسوی، خواهر شهید در گفتگو با نوید شاهد از خاطراتش با برادر گفت: پنج برادر و یک خواهر بودیم که حسن فرزند پنجم خانواده، از میان ما رفت. سال 93 بود که با دیدن جنایتهای دشمنان اسلام طاقت نیاورد و علیرغم مخالفتهای خانواده، برای اولین بار به سوریه اعزام شد. سید حسن تا دوره راهنمایی درس خواند و برای اینکه کمک خرج خانواده باشد به کارهای کارگری و ساختمانی مشغول شد. تا قبل از اعزام به سوریه، هشت سالی بود که گچ کاری ساختمان میکرد.
از سال 1375 در مجمع الذاکرین حضرت رقیه (س) فعالیت میکرد و تا سال 92 جزو خادمین بود. روزها گچ کاری ساختمان میکرد و شبها در مجمع الذاکرین حضرت رقیه (س) مشغول به خدمت بود و دوشنبه شبها در این مکان جلسه برگزار میکرد.
خداوند سید حسن را گلچین کرد
اگر بخواهم از ویژگیهای اخلاقیاش بگویم؛ سید حسن واقعا فرزند خوبی برای خانواده و در همه کارها، کمک حال پدر و مادرم بود. او میان جوانهای فامیل نمونه و مثالزدنی بود. متدین، آرام، خونسرد و صبور؛ انگار بین پنج برادر از نظر اخلاقی نمونه و متفاوت با بقیه بود. اهل نماز شب بوده و با خلوص نیت به خداوند نزدیک میشد. همیشه به خودمان میگوییم خداوند سید حسن را گلچین کرد.
وی ادامه داد: از سال 92 ، سید حسن تصمیم رفتن به سوریه را
داشت اما خانوادهام موافقت نمیکردند. برای راضی کردن خانواده خیلی تلاش کرد و
بالاخره موفق شد. در نهایت مادرم، پدر را راضی کرد که حسن به سوریه برود پدر میگفت:
برای چه میخواهد برود کار و زندگیاش که خوب است؟! مادر میگفت: اجازه بده برود، دلش
هر لحظه به سمت سوریه پَر میکشد و با دیدن شهدای مدافع حرم در تلویزیون، اشک بر
پهنای صورتش مینشیند. حداقل به خاطر زیارت حضرت زینب (س) بگذار برود، شاید بانو
به دلش بیاندازد که دوباره به خانه برگردد.
تولد و شهادت سید حسن با اهل بیت (ع) عجین شده بود
سید حسن، جور دیگری با اهل بیت (ع) عجین بود و راز عجیبی هم در ولادت و شهادتش وجود دارد؛ تولدش مصادف با روز دهم عاشورا در امامزاده قاسم (ع) روستای چشمه گیلاس؛ شهادتش مصادف با روز وفات مادرش حضرت فاطمه زهرا (س) و خبر شهادتش مصادف با روز نیمه شعبان تولد صاحب الزمان (عج) بود. حدود یک ماه بعد، ششم خرداد 95 هم پیکر سید حسن به دستمان رسید و تشییع شد.
بیبیجهان موسوی، درباره آنچه از جهاد سید حسن در سوریه میدانست، گفت: یک هفته قبل از شهادت در آخرین تماسش با من گفت در شهر تدمر هستم اما قرار است عملیاتی شکل بگیرد و ممکن است ما را به خان طومان ببرند. وقتی به آنجا رسیدم، به شما خبر میدهم که دیگر هیچ خبری نشد. به من سفارش میکرد از عملیاتها و انتقالش از تدمر به خان طومان، به پدر و مادرم هیچ نگویم و مدام تاکید میکرد، نگران نشوید و بیقراری نکنید اما ممکن است من از این عملیات بازنگردم. سید حسن میگفت؛ تک تیرانداز است و خیلی در معرض دید دشمنان قرار دارد.
اگر شهید شدم از مادر دلجویی کنید
همیشه در خانه بیشترین دردودلش با من بود. وقتی هم که در سوریه بود، به من زنگ میزد و از حالش خبر میداد. از من که تک خواهرش بودم میخواست اگر شهید شد، مادرم را آرام کنم. این اواخر میگفت؛ هجومهای ما به سمت دشمن و بالعکس زیاد شده و احتمال برنگشتن زیاد است، آمادگی شهادت من را داشته باشید و از مادر دلجویی کنید.
جسدش با یک شال سبز تفحص شد
این خواهر شهید در مورد نحوه تفحص برادرش گفت: پیکر سید
حسن، در یک قسمت کویری شهر خان طومان در بخشهای
حضور دشمن و مناطق ممنوعه، دفن شده بود. چشمشان به این پارچه سبز میخورد؛ ابتدا
تصور میکنند گیاه است. از آنجاکه در آن منطقه کویری هیچ گیاهی رُشد نمیکرده، به
شک میافتند و احتمال میدهند پیکری از شهدا در آنجا دفن شده باشند. شال سبزی که
به کمر برادرم گره خورده بود را از زمین بیرون میکشند و جسد تفحص میشود. به برکت
وجود پیکر سید حسن، یازده شهیدی که مدتها در آنجا بصورت گمنام دفن شده بودند تفحص میشوند
و از گمنامی درمیآیند. میان این پیکرها، تنها بدن سید حسن سالم مانده بود. وقتی
پیکرش را به بهشت رضا (ع) آوردند تنها شهیدی بود که کاملا سالم مانده بود و فقط پدرم
بعد از دیدن پیکر سید حسن گفت: قسمت راست سرش تیر خورده بود.
حضرت زینب (س) به دلم انداخته است که بروم
وی درباره دفترچه خاطرات سید حسن که مانند یک وصیتنامه میماند، گفت: به من سفارش کرده بود تا زنده است، دفترچه خاطراتش باز نشود اما بعد از شهادتش میتوانیم آن را بخوانیم. در دفترچه خاطراتش نوشته بود؛ اگر من روزی در میان شما نبودم بدانید از شهادتم بسیار راضی و خوشحال هستم. بهرحال مرگ حق است و کسی نمیداند چگونه از دنیا خواهد رفت، اما بهتر است مرگ انسان در شهادت باشد. حضرت زینب (س) به دلم انداخته است که بروم، من سالها نوکر دخترش حضرت رقیه (س) بودهام و آرزو دارم شهید شوم. اما فقط از خانوادهام تقاضای صبر دارم و میخواهم برای من قطرهای اشک نریزید. مطمئن باشید راهی که من رفتهام، برای شما خیر بیشتری در آخرت دارد. من که در زندگی دنیا خلاف شرع نکردهام و مایه روسفیدی شما بودهام، سعی میکنم در آخرت هم باعث خوشنودی شما باشم. فقط شما من را حلال کنید.
بیبیجهان موسوی، درباره آخرین اعزام سید حسن گفت: پس از دو سال جهاد، پدر و مادرم مخالفت شدیدی با رفتن سید حسن میکردند. همین باعث شد به مدت شش ماه، اعزام مجدد او به تعویق بیافتد و در لیست اخراجیها قرار بگیرد. خیلی ناراحت شد و من گفتم؛ اگر حضرت زینب (س) بطلبد، دوباره راهی خواهی شد، نگران نباش.
آن روز سرکار رفت و بعد از چند ساعتی با خوشحالی برگشت و گفت؛ برای من پیامک اعزام به سوریه آمده است. چند روز بعد دوباره اعزام شد و گفت؛ این بار هم میروم و با حضرت زینب (س) معاملهای میکنم، اگر بازگشتی در کار بود، داماد میشوم و پدرومادرم را به آرزویشان میرسانم، اگر هم شهید شدم، امیدوارم در آخرت حضرت زینب (س) و مادرش فاطمه زهرا (س) رخت دامادی بر تنم کنند. موقع رفتن به من میگفت؛ اگر برگشتم میخواهم تو لباس دامادی من را بخری. وقتی در سوریه بود، به او پیغام میدادم من کت و شلوار دامادیات را خریدهام، منتظرم برگردی.
کلیدهایش را نبرد، توفیق شهادت بر او الهام شده بود
این خواهر شهید خاطرهای از برادرش تعریف کرد و گفت: همیشه با خود کلید میبرد و میگفت؛ بهتر است کلید داشته باشم که اگر نیمه شب آمدم شما را از خواب بیدار نکنم. اما در آخرین اعزام، کلیدها را نبرد و برخلاف قبل، به جای چند دست لباس فقط یکدست لباس برد. گویا در آخرین اعزام، توفیق شهادت بر او الهام شده بود. وقتی مادرم به خانه آمد با دیدن کلیدها، خیلی گریه کرد و گفت؛ حسن دیگر برنخواهد گشت که کلیدهایش را نبرده است. بعد از آن، تا یک ماه در تماس بودیم تا اینکه دیگر تماس نگرفت و .... .
من نمردهام و زندهام، بیقراری نکنید
وی گفت: زمانی که پیکر سید حسن مفقود بود، مادرم خواب دید حسن درحالیکه لباس سفید بر تن دارد، روی ویلچر به خانه آمده است. شال سبزی روی دوشش انداخته بوده و به مادر میگفته؛ حسن تو چرا روی ویلچر نشستهای؟! حسن در جواب میگوید: گریه نکن مادر مگر نمیخواستی برگردم؟! مادرم میرود حسن را در آغوش بگیرد شال سبز را کنار میزند و میبیند یک دست حسن قطع شده است. فریاد میکشد و میگوید دست تو هم مانند جدت حضرت ابوالفضل (ع) قطع شده است. من و مادرم بارها حسن را در خواب دیدهایم که به ما پیام میداد من نمردهام و زندهام، بی قراری نکنید.
خانم موسوی در پایان گفت: پدر و مادرم در ابتدا با جهاد سید حسن در سوریه مخالف بودند، اما اکنون از شهادت پسرشان، بسیار خوشحال و راضی هستند و به او افتخار میکنند؛ والدینم سید حسن را فرزند آخرت خود میدانند.
مصاحبه از فرزانه همتی/