آرمان های بدون مرز شهید تازه تفحص شده فاطميون/شهیدی که کلیپِ شهادتش را ساخت
به گزارش نوید شاهد؛ «من به خاطر علاقهای که به دین اسلام داشتم به سوریه آمدهام و همیشه دوست داشتم به عنوان یک بسیجی، کار بزرگی انجام بدهم و خوشحالم که با شخصی بسیجی به نام محمد از اعضای لشکر فاطمیون آشنا شدم. اسلام در خطر است؛ اسلام در خطر است. برای اسلام باید از همه چیز بگذریم. دفاع از حرم حضرت زینب (س) واقعا شایستگیهایی میخواهد. من خدا را شکر میکنم که پای ما در این راه باز شد چون غیرتم اجازه نداد شیعه را تنها بگذارم. تقوا را همیشه پیشه کار داشته باشید. نماز .... نماز .....»
این حرفها، حرفهای یک سرباز مدافع حرم است که در اوج جوانی به دوستانش سفارش میکند. مدت زیادی از این مصاحبه کوتاه در سوریه نگذشته بود که «محمد آرش احمدی» سرباز دهه هفتادی لشکر فاطمیون، مدافع حرم اعزامی از شهر مشهد مقدس، در سن 20 سالگی در دفاع از حریم اهلبیت (ع) به شهادت میرسد.
«اکرم احمدی» خواهر شهید «محمدآرش احمدی» اگرچه هنوز داغدار پیکر از سفر برنگشته برادر است، اما تماس تلفنی ما، او را خوشحال میکند و درباره برادرش میگوید: محمد، متولد ششم خرداد 1375 مصادف با سیزدهم محرم و شهادتش هم، بیست و هفتم مهرماه 95 مصادف با هفدهم محرم است. شاید عشق به اباعبدالله الحسین (ع)، سرّی باشد که در تولد و شهادت او نهفته است.
پدرمان را در کودکی از دست دادیم، همه قد و نیم قد، چهار خواهر و یک برادر بودیم و محمد فرزند آخر خانواده بود. قرار بود جای پدر را برایمان پُر کند و عصای دست روزهای پیری مادرم باشد اما تقدیر اینچنین رقم خورد که تنها پسر خانودهمان را فدای حضرت زینب (س) کنیم.
از فعالیتهای دوران نوجوانی محمدآرش که میپرسم، میگوید: محمد، تا دوران راهنمایی درس خوانده بود. همزمان با درس خواندن کار هم میکرد؛ نجاری، کارگری ساختمان و ....، آخرین شغلی که داشت خیاطی بود؛ از دو سه سال قبل از شهادتش خیاطی را یاد گرفته بود. در مجموع، وضع مالی بدی نداشت که برخلاف تصور عامه مردم، بخواهد به خاطر پول به سوریه برود. خیلی باخدا بود. از سن کم، اهل نماز بود و در مسجد محل، تکبیر میگفت. فعالیتهای بسیجی زیادی داشت. در تهیه غذا و افطاری در ایام محرم و رمضان، به هیئتها کمک میکرد. خیلی زیبا نماز میخواند، نماز خواندنش را که میدیدم، غبطه میخوردم.
علاقمند به امور نظامی بود
این خواهر شهید، به علاقه شدید برادرش به امور نظامی اشاره میکند و میگوید: همیشه دنبال بهانهای بود تا لباس نظامی به تن کند. در روزهایی که داعش، وضع عراق را بدجوری بحرانی کرده بود، محمد تکاپوی زیادی برای رفتن به عراق داشت اما سن و سالش خیلی کم بود و به همین خاطر، پذیرفته نشد تا اینکه داعش به سوریه نفوذ کرد. چندین بار مکررا برای اعزام به سوریه ثبت نام کرد اما قبولش نمیکردند تا اینکه بالاخره پیام دعوت از سوی حضرت زینب (س) آمد و محمد به سوریه رفت.
پشت آرمانهایش ایستاده بودم
از او میپرسم چطور مادر و خواهرها راضی شدید که تنها پسر و فرزند آخر خانواده به جنگ برود. در پاسخ میگوید: مادرم که اصلا راضی نبود اما آنقدر به پَروپای مادر پیچید تا بالاخره راضی شد. از شنیدن رضایت مادرم از ته دل خوشحال شدم زیرا من از ابتدا راضی بودم و به او اطمینان میدادم من پشت تو و آرمانهایت ایستادهام. اما خواهرانم راضی نبودند و از من خواهش میکردند جلوی رفتنش را بگیرم. خواهران و فامیل و آشنایان با رفتن محمد به سوریه مخالفت میکردند و مدام میگفتند تو جوانی! باید داماد شوی! و از این حرفها .... . اما من میگفتم نه، محمد هم سربازی مثل دیگر سربازان و فدائیان حضرت زینب (س) است. قرار نیست که به راه خلاف برود! برادر من برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) میرود، مگر قرار است جنایت یا فساد کند؟!
تقریبا نیمههای آبانماه 94 بود که برای اولین بار از خانه خودم، راهیاش کردم، کوله پشتیاش را بستم و از زیر قرآن ردش کردم و نیمه وجود من رهسپار سفری شد که بازگشتش نامعلوم بود.
وی ادامه میدهد: محمد، پنج دوره اعزام به سوریه داشت. در آخرین اعزام، مدتی از او بیخبر ماندیم نه تماسی، نه تلفنی و نه ... تا اینکه پس از شش ماه، از بنیاد شهید خبر شهادتش را به ما دادند.
بغض گلوی خواهر را میفشارد اما او ادامه میدهد: من خواهر سوم هستم اما با محمد رابطه بسیار صمیمیتری داشتم چون مادر و برادرم در نزدیکی خانه من زندگی میکردند و رابطهمان بیشتر بود. محمد، خیلی تودار بود. هر وقت از سوریه میآمد، به خاطر دل مادر و خواهرانش چیز زیادی از شرایط جنگ سوریه تعریف نمیکرد. همیشه به ما اطمینان خاطر میداد که به خاطر کم سن و سال بودنش، او را در قسمت نیروی انسانی و کارهای مقدماتی و انبارداری به کار گرفتهاند. اینها را میگفت تا ما نگران نباشیم. هر دو روز یکبار هم زنگ میزد. ما هم همیشه به خود دلداری میدادیم که جای خطرناکی فعالیت نمیکند اما نگو که او سینه به سینه دشمن مبارزه میکرده است.
هربار که از سوریه میآمد، سیمای نورانیتری داشت
اشک امان خواهر را بُرید، چند دقیقهای صبر کردم تا حالش بهتر شود. ادامه داد: محمد قبل از اعزام به سوریه، سیمای قشنگی داشت که نمایانگر یک پسر پاک و وارسته بود اما بعد از هر باری که از سوریه میآمد، سیمای بسیار نورانیتر، متواضعانهتر و پاکتری پیدا میکرد. با دیدن او افتخار میکردم که چنین برادری دارم. جهاد در راه خدا او را متغیر کرده بود همه از فامیل و دوست و ... میگفتند که محمد عوض شده و صورتش قشنگ و نورانی شده است! عشق من به برادر، لحظه به لحظه بیشتر میشد اما باعث نشد نظرم درباره جهاد او تغییر کند. من با دیدن تجاوز دشمن به حرمهای اهل بیت (ع) و خرابیهایی که در سوریه بوجود آمده بود، همچنان راضی به رفتن محمد بودم. وقتی میشنیدم دشمن علیه شیعیان خط و نشان میکشد، دلم آتش میگرفت و به خودم میگفتم اگر من هم مرد بودم، حتما به جنگ میرفتم.
روی تپه تکبیر گفت و بعد شهید شد
درباره شنیدههایشان از نحوه شهادت محمدآرش میپرسم و او میگوید: این طور که تعریف کردهاند؛ انگار در شبی بارانی و مه گرفته، در یک عملیات قرار بوده، منطقهای را تصرف کنند، پس از اینکه موفق میشوند منطقه را از دست دشمن دربیاورند، محمد بالای یک تپهای میرود و اذان میگوید. به گفته همرزمانش، چنان محمد با استقامت و محکم تکبیر میگفته که داعشیها در حیرت میروند این جوان کم سن و سال چگونه توانسته ما را شکست دهد؟! داعشیها با دیدن این صحنه دوباره با تعداد بیشتری هجوم میآورند و سربازان را در دام میاندازند و محمد در این جریان به شهادت میرسد.
نمیخواست پيکرش برگردد
خواهر شهید درحالیکه سعی میکند احساسات خود را کنترل کند میگوید: تماس و تلفنهای محمد قطع شد و ما خبر نداشتیم چه بر سر او آمده است. چند روزی گذشت و ما به بنیاد شهید مراجعه کردیم. شش ماه طول کشید تا بنیاد شهید، خبر قطعی شهادت محمد را بدهد زیرا در این مدت، احتمال مفقود و یا اسیر شدنش هم وجود داشت. پیکر پاک محمد در منطقهای که گویا نامش العماره است، جا مانده و هنوز هم پیکرش برنگشته است. دوستانش میگفتند: خودش دوست داشت پیکرش برنگردد و همیشه به آنها میگفته دوست دارم اگر شهید شدم پیکرم در منطقه بماند.
خواب شهادتش را دیده بودم
خودم هم قبل از شهادتش، خواب دیدم محمد در مکانی نامشخص روی یک تپه بلند گیر افتاده است و نمیگذارند پائین بیاید. بعد از شهادت، همرزمانش گفتند که جسد او روی یک تپه است و دشمنان اجازه نمیدهند، پیکرش را پائین بیاوریم. در روزهای اول شهادت و بیخبری ما از محمد که خیلی غصهدار بودیم، من و مادرم خوابی مشابه دیدیم. در خواب هر دویمان، محمد رو به قفسه سینه بر زمین افتاده و صورتش روی خاک بود، هرچه تکانش دادیم بلند نشد.
وی درباره ارتباطش با محمد در عالم رویا تعریف میکند: "همیشه درخواب میبینم، خوشحال است و لباسهای نو بر تن کرده است. یکبار از او در خواب پرسیدم این لباسها را از کجا آوردهای؟ گفت: از این لباسها در بهشت زیاد است."
یکبار در خواب با او صحبت کردم و پرسیدم محمد تو واقعی هستی؟! یک کاری بکن که من بفهمم تو واقعی هستی. بهم گفت: فقط مواظب باش که نترسی، آمد و پای من را کشید. وقتی بیدار شدم حس کردم که واقعا کسی پای من را کشیده است و انگار اثرات فشار دست او هنوز روی عضلات پایم مانده بود. همان روز، تولد من بود و با آمدن برادرم روز تولدم برایم شیرین شد.
شهادتش را روی پاهای مادرم از خدا خواست
این خواهر شهید بازهم از خاطرات آخرین دیدارها تعریف میکند و میگوید: نمیدانم حضرت زینب (س) با محمد چه کرده بود، که او بسیار متواضع شده بود. وقت رفتن، خودش را روی پاهای مادرم میانداخت. پاهای مادرم را میبوسید و به او میگفت: برای من دعا نکن، برای دوستانم دعا کن. همیشه قبل از رفتن دست و پای مادرم را میبوسید و نمیدانم در این لحظات با خدای خود چه راز و نیازهایی میکرد. هرگاه محمد آرش، حاجتی داشت خود را بر روی پاهای مادرم میانداخت و گویا همانجا هم شهادتش را از خداوند خواسته بود. به من هم میگفت؛ هروقت بدجوری در مشکلات گیر افتادی که راه نجاتی ندیدی، خودت را بر روی پاهای مادر بیانداز.
قبل از شهادت، کلیپ خود را درست کرده بود
در آخرین اعزام، وقتی کوله پشتیاش را میبستم احساس دیگری داشتم، گویا دلم ندا میداد این آخرین دیدار است. سعی میکردم گریه نکنم و محمد اشکم را نبیند. اما آخرین بار خودش نوید شهادتش را داد و گفت؛ خواهرم، من کلیپی برای شهادتم درست کردهام بعد از شهادتم آن را پخش کن. از گفتن این حرف تعجب کردم گفتم؛ محمد چرا برای خودت کلیپ شهادت درست کردهای؟! این را به مادر نشان ندهی.
او همچنین خیلی به حضرت رقیه (س) ارادت داشت و به من میگفت تو به حرم ایشان مشرف نشدهای؛ اگر بروی با دیدن غربت حرم این دختر سه ساله و کوچولو قلبت میگیرد و خواهی گفت؛ چقدر انسان باید نامرد باشد که چنین فجیعانه، دختر کوچکی را به شهادت برساند. من همیشه به او سفارش میکردم، وقتی به حرم حضرت زینب و رقیه (س) میرود، ما را از دعای خیر خودش بینصیب نکند.
اسم دخترم را "رقیه" گذاشت
محمد در سوریه بود که من دختر سومم را باردار شدم. تلفنی از من پرسید: بچه دختر است یا پسر؟ گفتم: محمد، بازهم دختر است. در جواب گفت: آبجی ناراحتی نشی که این بار هم صاحب فرزند دختر میشوی؛ دختر کلید درب بهشت است. محمد آخرین دختر من را ندید اما در آخرین تماس تلفنیاش که شب قبل از عملیاتی که در آن به شهادت رسید صورت گرفت، به من پیشنهاد داد که اسم دختر سومم را "رقیه" بگذارم. گفتم فدای تو برادر، هرچه بگویی اسم دخترم را همان میگزارم. برادرم اسم دختر سوم را انتخاب کرد و به خاطر عشقی که هر دو به حضرت رقیه (س) داشتیم، این نام را برایش انتخاب کردیم.
هرگاه از سوریه میآمد اولین قدم را در خانه من میگذاشت، برای دو دختر من "نازنین زهرا" و "یاسمین زهرا"، سوغاتی میآورد. یکبار که میآمد، با دخترانم کلی شکلات خریدیم و با ورودش شکلاتها را بر سر او پاشیدیم. دخترانم به دورش میچرخیدند و میگفتند: دایی جون دلمان برایت تنگ شده بود، کجا بودی؟!.
همیشه با آمدنش برای من و مادرم و بچهها، حس خیلی خوبی را به ارمغان میآورد. هر بار به مشهد میآمد به حرم امام رضا (ع) میرفت و مطمئنم که برات شهادتش را از مولای خود گرفت.
آخرین باری که در منطقه بود، بیش از دو ماه طول کشید هربار میگفتم چرا این دفعه اینقدر طول کشید، چرا برنمیگردی؟! میگفت اینجا درخطر است و نمیتوانم برگردم. چهار ماه نیامد، ماه محرم شد به او گفتم بیا و در سفر کربلا مادرت را همراهی کن. اما او میگفت؛ در دو ماه محرم و صفر بیشترین تلفات را از دشمن میگیریم و الان نمیتوانم همرزمانم را تنها بگذارم تا اینکه آخرین تماس من با او چند روز قبل از شهادتش، ساعت 10 شب انجام شد و ... .
این خواهر شهید در پایان میگوید: به اعتقاد من، محمد آرش به قدری پاک شده بود که شایستگی این را پیدا کرد تا حضرت زینب (س) او را در اوج جوانیاش انتخاب کند و پیش خود ببرد. به این نتیجه رسیدهام که اگر محمد در راه حضرت زینب (س) شهید نمیشد، حیف میشد. واقعا از ته دل برای شهادتش خوشحالم. مادرم هم از شهادت راضی است و میگوید؛ مرگ حق است و چه بهتر که در این راه باشد. فقط از برنگشتن پیکر پسرش دلگیر است اما راضی هستیم به رضای خدا.
دستنوشتههای شهید «محمدآرش احمدی»
میثاق نامهای که مدافعان حرم فاطمیون امضا کرده بودند و شهید «محمدآرش احمدی» نیز یکی از این امضا کنندگان است
مصاحبه از فرزانه همتی/