«روزی که شهید شدم»
قسمتی از متن کتاب:
«برادرم حسن تخریبچی بود. هر وقت از جبهه برمیگشت، آن قدر از آنجا تعریف میکرد که از خواب و خوراک میافتادم. حسن نوزده سالش بود و من پانزده ساله. بار اولی که میخواست به جبهه برود، پدر و مادرم به شدت مخالفت کردند، اما بالاخره کار خودش را کرد و بدون اینکه به کسی بگوید، رفت. حالا دیگر کسی کاری به کار او نداشت و میرفت و میآمد. پدر و مادرم مجبور شده بودند با این قضیه کنار بیایند. من هم باید همین کار را میکردم. حسن دیپلمش را گرفته بود، اما من هنوز محصل بودم. باید صبر میکردم تا سه ماه تعطیلی.
امتحانات خرداد را دادم. با معدل خیلی خوب، کلاس سوم راهنمایی را قبول شدم. نمرات من و برادرها و خواهرهایم همیشه عالی بود. چهار برادر و چهار خواهر بزرگتر از خودم داشتم. محمود، فرهمند، مهدی و حسن برادرهایم بودند و مریم، لطیفه، الهه و زهرا خواهرهایم. من هم که آخری بودم. دلیل خوب درس خواندن ما هم مادرم بود. با اینکه فقط سواد خواندن و نوشتن داشت، به درس ما خیلی اهمیت میداد. آخر شب تا دفتر مشقهای ما را نمیدید، نه خودش میخوابید و نه اجازه میداد ما بخوابیم. تابستان 1362 بود و من میتوانستم بدون نگرانی از عقب ماندن از درس و مدرسه، به جبهه بروم.
میدانستم که امشب از جلوی مسجد امام رضا (ع) توی محلهمان در قلهک، نیرو اعزام میکنند. بدجوری بیتاب شده بودم، اما دلم نمیآمد بدون رضایت پدر به جبهه بروم. هنوز ته دلم امید داشتم که میتوانم اجازه رفتن را بگیرم. وقتی ماجرا را به پدرم گفتم، با عصبانیت به من نگاه کرد و تقریبا داد زد: کجا؟
با ترس و لرز گفتم: جبهه!
نگذاشت حرفم تمام شود: نمیشه ... اول درس، بعد جبهه!
گفتم: آخه.
ـ آخه نداره. مگه حرف سرت نمیشه بچه؟ برو سر درس و مشقت! تو هنوز صورتت مو در نیاورده! حسن اونجاس بسه!
چیزی نگفتم، یعنی نمیتوانستم چیزی بگویم. خانواده ما قوانین خاص خودش را داشت. ...
و حالامن میخواستم جلوی این قوانین سفت و سخت، قد علم کنم و حرف خودم را به کرسی بنشانم.»
«روزی که شهید شدم، زندگینامه داستانی جانباز شهید حسین حسنزاده نمین»، 184 صفحه مصور به قلم «ابوالقاسم وردیانی» تدوین و توسط نشر «روایت فتح» در 2 هزار و 200 نسخه منتشر شده است.
انتهای پیام/