خاطرات جنگ - یادداشت های سردار شهید کاظم فتحی زاده
نوید شاهد: اینجانب در تاریخ 15/9/1359 با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران داوطلبانه وارد جبهه نبرد حق علیه باطل شدم ، اولین اعزام من به جبهه میمک بود که بعد از چند ماهی وارد جنگهای پارتیزانی شدم . کارهایی که کردم ، نفوذ به جاده های مواصلاتی دشمن و ضربه زدن به نیروها در خط دشمن و نفوذ در عقبه این نیروها و وارد آوردن ضربات بر پیکر این نیروی متجاوز بود .
اولین عملیات نامنظم که بنده در آن وارد شدم در منطقه کاکان و سخت بود .
ساعت حرکت ما 7 غروب بود . چون منطقه کوهستانی
و صعب العبور بود ، حدود ساعت 12 شب به پایگاه دشمن که هدف ما بود نزدیک شدیم
. منطقه موانع زیادی داشت ، آن را پشت سر گذاشتیم و دشمن را دور زدیم ، به طوی که وارد
سنگرهای استراحت آنان شدیم . درگیری با کشتن دو نفر نگهبان مزدور بعثی آغاز شد. در
مدت کوتاهی پایگاه مورد نظر به تصرف ما درآمد و تمام نیروهایی که در آن پایگاه حضور
داشتند به هلاکت رسیدند .
بعد از چند روز ما با چهار نفر از بسیجیان دلاور جهت بر هم زدن نیروهای پشت خط بعثی ، جاده بین بدرکانی را سخت مین گذاری نمودیم ، در همان لحظه که ما مشغول مین گذاری بودیم یک دستگاه خودرو دشمن به طور ناگهانی رسید ، ما تازه دو تا مـیـن ضـد تـانک با 6 محـافظ کار گذاشته بودیم و وسائلی که همراه داشتیم در جاده متفرق بود که شروع به جـمـع آوری آنـان کـرده و از جـاده دور شدیـم ، ماشین دشمن با مین برخورد کرد و تمام سرنشینان آن به هلاکت رسیدند . دشمن در آن منطقه سردرگم بود به طوری که سه نفر از نیروهای آنان جلوی ماشین حرکت می کردند و آنها را راهنمایی می کردند . کار ما شدت گرفت . در اطلاعات و شناسایی که به عمل آمد نتیجه گرفتیم از کجا شروع به تامین ماشین می کردند .
ما در جایی که نقطه امن دشمن بود شروع به کار می کردیم ولی دشمن باز در آنجا مین گذاری می کرد . در منطقه ای که نزدیک به خط آنان بود و دشمن آن منطقه را بی خطر می دانست در یک مین گذاری شبانه یک دستگاه بلدوزر و یک کمرشکن را منهدم کردیم . در این منطقه دشمن وحشت زده، چند خط در جلوی ما ایجاد کرد به طوری که ما مجبور بودیم در یک منطقه دیگر شروع به کار کنیم ، از وسط دو کمین نیروهای عراقی عبور کردیم و پس از مین گذاری، یک دستگاه آیفای آنان را توسط مین منهدم کردیم . در یکی از شناسایی ها در مناطق چنگوله تعدادی خودرو و نفرات دشمن در حال مین گذاری را مشاهده کردیم که با یک کمین حساب شده تمام خودروهای آنها را منهدم و تعدادی از مزدوران بعثی را به هلاکت رساندیم .
در سال 1360 کار ما از شناسایی رزمی به
شناسایی اطلاعاتی تغییر کرد ، در این مورد ما فقط باید خط و پشت خط دشمن را کاملا شناسایی
می کردیم ، راهکارهایی برای عملیات هم برای خط اول و هم برای عقبه دشمن مشخص می کردیم
.
در سال 1362 بود که چند یگان از نیروهای سپاه به منطقه مهران آمدند ، آنان نیز شروع به کار کردند از ما نیز کمک می گرفتند. من به تیپ 21 امام رضا(ع) مامور شدم ، زمینه برای عملیات آماده شد . شب 1/5/1362 گردانی که من کنار آنان بودم ماموریت در هم شکستن عقبه نیروهای دشمن را داشت . عملیات نیمه شب در تمام منطقه عمومی مهران شروع شد . ما در حال عبور از خط دشمن بودیم به قصد اینکه خود را به عقبه آنان برسانیم ، از جاده آسفالته عراق در حال عبور بودیم که ناگهان یک جیپ آنان می خواست خود را به خط نیروهایشان که در حال درگیری بودند برساند ، این خودرو توسط نیروهای ما که در جاده داشتند به سرعت خود را به محل توپخانه و مقرهای زرهی دشمن می رساندند منهدم شد و یک نفرشان به اسارت نیروهای ما در آمد .
اما هر طوری شده بود خودمان را به محل از پیش تعیین شده رساندیم ، در حالی که توپخانه دشمن مرتب بر روی نیروهای خودی اجرای آتش می کردند ، با آنان درگیر شدیم و در کوتاه مدتی محل مورد نظر به تصرف نیروهای اسلام در آمد.
در این نبرد تعداد زیادی توپ و تانک دشمن منهدم شد و تعداد زیادی از نیروهای آنان به اسارت نیروهای اسلام در آمدند . نزدیکی های صبح بود که به ما دستور دادند برگردیم و به نیروهایی که خط دشمن را گرفتند ملحق شوید . ما تعدادی شهید و مجروح داشتیم ، آنها را با نیروها به عقب می آوردیم ، گردانی که در سمت چپ ما قرار بود عمل کند و ما باید از آنجا عبور می کردیم .
در راه بازگشت به تعدادی از نیروهای دشمن
برخوردیم با آنان درگیر شدیم و در مدتی کوتاه نیروهای اسلام آنان را تار و مار کردند
و خود را به محلی که نیروهای اسلام از نیروهای بعثی گرفته بودند ، رساندیم . سپیده
دم صبح روز 9/5/1362 به ما خبر دادند که دشمن از اطراف دراجی- نمکدان شروع به پاتک
می کند. ما با چند نفر از بچه ها سوار بر تویوتا شدیم و خود را به آن محل رساندیم
. نیرو های بعثی با آتش شدید حمله را آغاز کردند . من و چند نفر از بچه ها سر شیاری
را که می دانستیم خیلی حساس است انتخاب کردیم . درگیری شروع شد. اول با آتش توپخانه
و نیروی پیاده ما هم شروع به مقاومت نمود تا جایی که در فاصله 60 متری با ما نزدیک
آنان ایستادند . تعداد زیادی از نیروها کشته شدند اما درگیری با شدت هر چه بیشتر ادامه
داشت.
دشمن بعثی که در مقابل رزمندگان ، زبون بود با کمک چند لشگر زرهی وارد عمل شد اما این عزیزان عاشق شهادت با آرپی جی هایی که در دست داشتند شروع به شکار تانکهای دشمن کردند . درگیری از صبح تا ساعت 5 بعدازظهر ادامه داشت . تعداد زیادی از تانکها و نفربرهای آنان منهدم شد و تعدادی نیز به غنیمت درآمدند . درگیری در شیاری که ما در آن نگهبانی می دادیم به شدت ادامه داشت . دشمن نیروی زیادی را در آن قسمت وارد عمل کرده بود . من هم آرپی جی داشتم و هم کلاش . یکی از تانکهای دشمن به سرعت به طرف ما آمد ، یک موشک آرپی جی شلیک کردم که به برجک اصابت کرد اما گلوله کمانه کرد و به تانک نخورد. تانک تا حدود 100 متری ما آمده بود. یک آشیانه تانک آنجا بود رفت در داخل آن قرار گرفت . راننده تانک سرش را از تانک بالا آورد که بداند به کجا رسیده است من موشک دوم را شلیک کردم موشک درست به همان جای اولیه اصابت کرد و باز هم کمانه کرد ، چون قسمت کمی از برجک آن مشخص بود . راننده تانک با شلیک موشک خودش را از تانک پرت کرد و به طرف چپ فرار کرد ، با اسلحه کلاش شروع به تیراندازی به طرف او کردم و مجبور شد خودش را به یک تیربرق برساند . پاهایش مشخص بود یک تیر به پایش زدم و افتاد و تانک را سالم گذاشت اما نیروهای پیاده هنوز در فاصله 100 متری با ما در نبرد بودند . ما از خاکریز به طرف آنان خیز برداشتیم . با یک تکبیر بلند درگیری تن به تن شروع شد. نیم ساعت نگذشت که همه آنان با پشتیبانی توپخانه ، تانکها و هلی کوپترها نتوانستند بیشتر مقاومت کنند . تعداد زیادی اسیر شدند تعداد زیادی نیز کشته و تعدادی هم مجروح به جا گذاشتند . اما خاطره جالبی که من در آن ساعت دارم این است که تعداد 10 نفر اسیر داشتیم من آوردم دیدم یک درجه دار عراقی پشت خاکریز صدا زد دخیل یا خمینی. من هم صدا زدم و با دست به او اشاره کردم بیا و نترس و من چون خسته بودم یادم رفت که بگویم اسلحه ات کو ؟ او هم آمد به طرف من ، حدود 10 یا 15 متر فاصله بود . من به اسیرانی که همراهم بودند نگاه کردم و گفتم از این طرف حرکت کنید ، یک مرتبه اسیری که داشت می آمد با اسلحه از 3 یا 4 متری من را هدف قرار داد .
از جایی که خواست خـدا بود وقتی که او ماشه اسلحه را چکاند من سـرم را برگرداندم به طرف او در همین موقع گلـولـه ای که می خواست از ناحیه پشت سر من را هدف قرار دهد گلوله اش هدر رفت وتفنگش قفل کرد . من وقتی به طرف او برگشتم دیدم با عجله گلنگدن تفنگ را می کشید . من با یک چرخش سریع او را به رگبار بستم و به جهنم واصل کردم . اسرایی را که همراه داشتم خیلی ترسیدند. اما من به اشاره به آنها گفتم نترسید ، کاری با شما ندارم. آنان را تحویل دادم و مجدداً برگشتم به یک خاکریز رسیدم که دو نفر از نیروهای عراقی در آنجا بودند . همین که چشمشان به من افتاد دستهای خود را روی سرشان گذاشتند و به طرف ما آمدند . من خیلی تشنه بودم ، یک قمقمه آب برداشته بودم برای موقع ضروری ، خواستم بخورم ، آن دو نفر عراقی همین که چشمشان به آب افتاد دست را به طرف دهان بردند و گفتند : ماء ... ماء . من در حالی که خودم حلقم از تشنگی خشک شده بود آب را به یکی از آنـان تعـارف کردم آب را گرفت و به دیگری تعـارف کرد آن دو نفر آب را تمام کردند . یکی از آنان که مجروح بود و قادر به حرکت نبود ، خواستم او را بگذارم و بروم دیدم خیلی التماس می کند . من یک مقدار فشار به آن آوردم که حرکت کند دیدم باز خواهش می کند ، من به این نتیجه رسیدم که هر دو برادرند . آنان را به پشت جبهه انتقال دادیم .
روز بعد ما چون در واحد اطلاعات و عملیات بودیم برای شناسایی دشمن جلو رفتیم ، آنجا جنازه های بعثی ها به حدی بود که در داخل شیارها بوی آنان اجازه نمی داد که ما به خوبی کار کنیم . ارتفاعات کله قندی در محـاصره نیروهای اسـلام بود به طـوری که دشمن با تمام توان می خواست محاصره را بشکند و آنجا را از چنگ دلیرمردان اسلام بدر آورد. فرمانده ما شهید عباس مامی بود. آمد ما را جمع کرد و به داخل شهر مهران برد . نزدیک غـروب بود ،گفـت : وسائـلی را که دارید آمـاده کنید ، یگان ما امشب تعویض می شود ، ما هم به مرخصی می رویم . یگان جایگزین ساعت 12 شب آمدند ، ما هم آنها را راهنمایی کردیم .
نزدیک اذان صبح بود ، دشمن شروع کرد به آتش طوری که در همان تاریکی بیش از پنج بار ما را بمباران کردند . ما تازه برگشته بودیم داخل شهر مهران و قرار بر این بود که به مرخصی برویم. من وقتی که دیدم اوضاع خیلی خراب است سوار تویوتا شدم و هر کدام آرپی جی و یک کلاش برداشتیم و به طرف خط رفتیم . دیدیم آتش به حدی است که حتی نمی شد جلوی خود را ببینیم . در بین راه یک گلوله تانک به بغل ما اصابت کرد ، تمام شیشه های ماشین خرد شدند . به هر وسیله ممکن خود را به پشت خاکریز رساندیم و از ماشین پیاده شدیم . دیدم تعدادی از پیکر پاک شهدا در پشت خاکریز است و تعدادی نیز مجروح . دشمن با توان بیش از حدی شروع به عملیات کرده بود و در حال پیشروی به سوی ظفرمندان اسلام بود.
با تانکهای آنان درگیر شدیم . تعدادی از نیروهای بسیجی تیپ 21 امام رضا (ع) به کمک ما آمدند اما تانکهای دشمن به حدی بود که قابل شمارش نبود . با آنها درگیر شدیم. در جناح راست ما یگانی از ارتش بود و در جناح چپ هم یک یگان دیگر از ارتش بود . به دلیل قطع ارتباط و ناهماهنگی پیش آمده این یگانها عقب نشینی کرده بودند . از طرفی چون منطقه هموار و کفی بود برای مانور تانکهای دشمن مناسب بود و دشمن در این منطقه فشار زیادی جهت باز کردن خط در این قسمت داشت . جنگ شدیدی بین ما و دشمن درگرفت و تانکها شروع به پیشروی به سوی ما کردند . ما هم برای مقابله آماده شدیم و شروع به هدف قرار دادن تانکهای دشمن کردیم . درگیری تا فاصله 70 متری کشیده شد . حدود 15 تانک مورد اصابت گلوله های نیروهای اسلام قرار گرفتند و منهدم شدند . نیروهای عراقی مجبور شدند که مقداری عقب نشینی کنند و برای عملیاتی شدیدتر تجدید قوا کنند .
حمله از سوی عراق مجـدداً آغـاز شد و درگـیری تا پشـت خاکـریـزی که مـا در آن قـرار داشتیم کشیده شد ، تا جایی که تانها می خواستند از خاکریز عبور کنند . 29 تانک عراقی منهدم گردید و جنگ تن به تن شدیدی درگرفت . یگانهایی که از برادران ارتشی در جناح راست و چپ ما بودند بدون اینکه با ما هماهنگی کنند عقب نشینی کرده بودند. نیروهای عراقی با استفاده از مناطقی که از ارتش تصرف کرده بودند ، مارا دور زدند و شروع به پیاده کردن نیرو در جلو و پشت سر ما کردند ، جنگ تن به تن هم در پشت سر و هم روبرو شدید شد ، به طوری که آنان در آن سوی خاکریز و ما در این سو ی خاکریز با نارنجک همدیگر را هدف قرار می دادیم.
دشمن ما را در یک حلقه 360 درجه محاصره کرد در جاهایی تا 10 کیلومتری عقبه های ما را گرفتند. دیگر هیچگونه آب یا غذا و مهمات به ما نمی رسید و فصل گرما بود . تانکرهای ما همه با گلوله دشمن سوراخ شدند . تشنگی گرمای تابستان خیلی ما را اذیت می کرد ، اما یک لحظه سستی به ما راه نمی داد . تعداد کثیری شهید و مجروح داشتیم که در همان جا مانده بودند . چون راهی به عقب نداشتیم . دشمن مرتبا ًما را به تسلیم شدن دعوت می کرد . می گفت یا تسلیم شوید یا همه شما کشته خواهید شد اما ما با خدای خود عهد بستیم که تا آخرین مرز شهادت که هدف رزمندگان اسلام بود بجنگیم و نگذاریم دشمن در این قسمت که کلید منطقه عملیات والفجر 3 بود عبور کند مگر از روی جنازه ما رد شوند . تعداد زیادی از نیروهای بعثی کشته شدند و تعداد زیادی تانک با آتش رزمندگان به آتش کشیده شد.
راوی : سردار شهید کاظم فتحی زاده