داستان بازیگر دهه چهل که در آبادان شهید میشود
به گزارش نوید شاهد؛ کتاب «آخرین نقش؛ زندگی هنرمند شهید مجید فریدفر از زبان پدر و همسر» است. این کتاب توسط محمد قاسمیپور، احد گودرزیانی و سارا طالبی تالیف و توسط انتشارات روایت فتح در سال 1395 چاپ شده است.
تیراژ این کتاب، 1100 نسخه، قطع و نوع جلد رُقعی (شومیز) است و 88 صفحه دارد.
فریدفر در دوران کودکی (پیش از وقوع انقلاب اسلامی) همراه با پدر خود به آکروباتبازی مشغول بود. به همین دلیل، سفرهای زیادی به خارج از کشور داشت و این امر، باعث شد در میان سینماگران ایرانی نیز کودکی معروف شود و از 9 سالگی در فیلمهای بسیاری از همان دوران به ایفای نقش بپردازد. «مراد و لاله» نخستین فیلمی بود که وی در آن بازی کرد.
او موسیقی را به صورت خودآموخته فراگرفت و در بیشتر سازها تبحر داشت. شهید فریدفر از ویولننوازان توانمند بود. به دلیل علاقهاش به موسیقی، بازیگری را رها کرد و در رشته موسیقی در هنرستان به تحصیل پرداخت.
داستان زندگي بازیگر دهه 40، عجيب و جالب است. «آخرين نقش» با شروع غافلگيركننده شكستن شيشه اتوبوس حامل مجيد به دست پسر بچهاي شروع ميشود و تا پايان همراه خود ميكشاند. بيشتر حجم كتاب را پدر شهيد روايت كرده و بخش پاياني شامل صحبتهاي همسر ميشود.
انقلاب از مجيد آدم ديگري ساخته بود. حالا اين آكروباتكار با تجربه
به كمك كميتهايها ميآيد. بازيگر خردسال فيلمهاي دهه 40 حالا براي چريك شدن،
به فكر رفتن به فلسطين و سوريه است. ميگويد در اين انقلاب نوپا احتمال كودتا و
جنگ است و بايد همواره آماده باشيم. دست همسرش را ميگيرد و براي يك سالونيم براي
آموزشهاي رزمي و نظامي از ايران ميرود. مجيد در آن دوران به حدي مهارت كسب ميكند
كه تواناييهايش به گوش ياسر عرفات هم رسيده بود. در خارج از ايران، مدتي را هم در
كنار شهيد چمران ميگذراند. پس از بازگشت در كميته مركزي انقلاب مشغول ميشود تا
اينكه در 31 شهريور 59 آتش جنگ شعلهور ميشود. مسير
زندگي مجيد به كل عوض شده است. او حالا جاي ويولن، اسلحه به دست ميگيرد و جاي
امضا دادن به مردم، بايد مقابل دشمنان بايستد. طلاييترين لحظه در زندگي مجيد
فريدفر در 16 خرداد 60 در ايستگاه هفت آبادان رقم ميخورد. «آبادان تو بوي مجيد را
خوب ميشناسي، صداي قدمهايش برايت آشناست. اين جوان رعنا كه امروز اسلحه به دست
روي زمينهاي داغ او بالا و پايين ميرود، همان پسر بچه چشم و ابرو مشكي و زيبا و
پر جنب و جوش سر صحنه است كه صداي دستهاي مردم اين شهر در تحسين او قطع نميشود. اما امروز صحنهاي ديگر است و نگاهي ديگر...» (ص29)
هنگام شهادت پدر ياد حرفهاي مردي ميافتد كه گفته بود: «پسر كوچكترت
مجيد، قدرش رو بدون، من تو چشماش يه چيزي ميبينم كه شماها نميبينيد. توي مسجد
اشك اون بچه من رو بيتاب كرد. اون بچه بركت خداس، يه بركت خاص براي تو... (ص20)
انتهای پیام/