آخوندی که خواب شهادتش را دید+فیلم
به گزارش نوید شاهد؛ شهید «حاج شیخ مصطفی انصاری» فرزند احمد، از شهدای قرآنی استان لرستان، ششم مهرماه سال 1326 در آبادان به دنیا آمد. او در میان خانوادهای متولد شد كه همه از محبان اهلبیت و ائمهاطهار (ع) بودند و در راه تبلیغ دین مبین اسلام بهعنوان یك وظیفه الهی از هیچ كوششی فروگذار نبودند. در آغاز كودكي، از خانوادهاش، كسب معرفت و فضيلت ميكرد. در همان اوان زندگي، به فراگيري علوم اسلامي با تربيت صحيح، مشغول به تحصيل شد. همزمان با آغاز دوران دبستان در حوزۀ علميه، به فراگیری دروس عربي پرداخت. پس از چند سال تحصيل، در رشتۀ علوم اسلامي و پشت سر گذاشتن دوران دبستان و دبيرستان، راهي حوزۀ علميه قم شد. در آنجا، از محضر استاداني آگاه و مبارز استفاده ميكرد.
شهید انصاری در سال 1340 با شناختی كه از رهبریت خط امام داشت وارد جریانات سیاسی شد و با بعضی از همدرسان خویش و با پیروی از ولایت امری حضرت امام خمینی(ره) به فعالیت پرداخت و پس از سخنرانی امام در مسجد اعظم قم با تهیه طوماری از حركت خروشان ملت پشتیبانی كرد.
سرانجام پس از فعالیتهای بسیار در قبل و بعد از انقلاب اسلامی، در
تاریخ دوم بهمنماه سال 1365، در بمباران هوايي شهر درود به فیض عظیم
شهادت نائل آمد.
به مناسبت سالگرد این شیخ شهید، همسر و دو فرزند شهید مصطفی انصاری، در گفتگویی با خبرنگار نوید شاهد خاطرات خود را از زندگی با او و نحوه شهادتش بیان کردند که در ادامه میخوانید:
همسر شهید انصاری: «خواب دیده بود شهید میشود»
روزی شهید انصاری را برای روضهخوانی دعوت کردند. یک خانمی که
برای رژیم جاسوسی میکرد، این خبر را به عمال رژیم شاه میدهد و شهید انصاری در
این جریان دستگیر میشود. او ابتدا میخواهد به او دستبند نزنند تا به خانه
بازگشته و خداحافظی کند. او به خانه آمد و خداحافظی کرد. پس از آن هم هرچه سراغش
را از آبادان و خرم آباد گرفتیم، هیچ خبری از او نشد تا اینکه بعد از مدتی فرد
آشنایی به ما خبر داد شهید انصاری در زندانی در بروجرد بسر میبرد.
به دیدن حاج آقا انصاری رفتیم که او را زنجیر به دست ملاقات کردیم. من دلشکسته شدم و از خدا خواستم این زنجیر به جای اینکه دور دست شهید انصاری باشد، در دست او بیافتد. حاج آقا از حرف من بسیار خوشحال شد و من به او گفتم؛ من سر و جان خود، برادران و فرزندانم را فدای انقلاب میکنم. ما یک خانواده روحانی و انقلابی هستیم که هیچ باکی از این زنجیرها نداریم. چند روز بعد از این دیدار با شهید انصاری در زندان، انقلاب پیروز شد و گویی آنچه خواسته بودم محقق شد.
درباره روز شهادتش به یاد میآورم؛ وقتی مراسم چهلم خواهرزادهاش «شهید هاشم جودکی»، در منزل ما برگزار شد، حاج آقا انصاری همان شب آرزو کرد شهید شود. صبح فردای آن روز، بدنبال لباس نو میگشت و میگفت؛ «من دیشب خواب دیدهام شهید میشوم، بنابراین میخواهم لباس نو بپوشم». همان روز بمباران اتفاق افتاد و حاج آقا بر اثر اصابت ترکش و خونریزی فراوان، به آرزوی خود رسید.
دختر شهید انصاری: «پول غسل شهادتش را داده بود»
من از سن کودکی مرتبا همراه پدرم در کلاسهای قرآن، کتابخانه و مسجد حضور داشتم. تقریبا حدود ده دوازده سالگی به همراه پدرم دوبار به دیدار امام خمینی (ره) در جماران و مدرسه فیضیه قم رفتم. پدرم در دبیرستان دخترانه و هنرستان و دبیرستان پسرانه، درس بینش اسلامی میداد. من سایه به سایه او بودم به طوریکه همه دختران دبیرستان من را می شناختند.
پدرم صبحها برای نماز ما را بیدار کرده و به روزه گرفتن تشویق میکرد. مثلا میگفت؛ اگر روزه بگیری، برات جایزه میخرم. پدرم راه حجاب و طریقه پوشیدن چادر را به من نشان میداد. به روشهای مختلف سعی میکرد مسائل دینی و شرعی را به بچهها یاد دهد.
شب قبل از شهادت پدر بود، بعد از مراسم چهلم پسرعمه شهیدم، پدرم و کسانی که برای فاتحهخوانی آمده بودند، سخنرانی امام خمینی (ره) را از تلویزیون میدیدند. پدرم درحالی که سخنرانی را تماشا میکرد دست بر روی صفحه تلویزیون کشید و گفت: اگر خدا بخواهد فردا من هم میخواهم به دیدار امام خمینی میروم. به او گفتم: آقا جان هرجا بخواهی بروی، من هم هستم!
فردا موقع نماز صبح بود که بدنبال لباس نو میگشت. من لباسهای
پدرم را برایش آماده کردم. پدرم، پدربزرگ و برادرم را به حمام عمومی نزدیک خانه برد.
بعد از شهادت پدرم، صاحب حمام گفت: «حاج آقا از من باعجله خداحافظی کرد و خواستم مابقی پول را به او بازگردانم اما او گفت؛ نه، من یک غسل شهادت انجام دادم، برای اینکه حلال باشد مابقی پول پیش شما بماند.» همان روز پدر در بمباران هوایی شهید شد.
پسر شهید انصاری: «رادیوی عراق با خوشحالی، خبر شهادت پدر من را داد»
زمان شهادت پدر، من بسیار کم سن و سال بودم، خاطره زیادی از
او در ذهن ندارم اما روزی که او به شهادت رسید را به یاد دارم. جلوی خانه ما چند
سنگر در یک محوطه باز درست کرده بود تا خانوادهها هنگام بمباران در آنجا پناه بگیرند.
پدرم با همکارانش و پاسدارانی که از سپاه برای مراسم آمده بودند، بیرون از منزل ایستاده
بودند. هواپیماها حمله کردند و شیشههای خانهها فرو ریخت. همانجا ترکش به پیشانی
و زانوی پدرم خورد. پدر را به بیمارستان برده بودند که به دلیل نبود امکانات به او
رسیدگی نشد و ناگزیر با آمبولانس به الیگودرز منتقل شد که در بین راه به شهادت
رسید. پس از این حمله، رادیوی عراق با خوشحالی از شهادت پدر من، اعلام خبر کرد که
یکی از مبارزان، انقلابیون و طرفداران رژیم جمهوری اسلامی ایران، کشته شد. در
واقع غافل از این بودند که زنده واقعی شهیدان ما هستند.