فرماندهی که فرمانبَر بود/ زندگی نامه
نوید شاهد: صادق مكتبى، از مادرى به نام هاجر صادقى، در روستاى محمدآباد - از توابع شهرستان گرگان - به دنيا آمد. پدرش (اصغر مكتبى) كشاورزى مىكرد و از وضعيت مالى و اقتصادى مناسبى برخوردار نبود و به سختى زندگى مىگذراند. صادق در سال 1349 در مدرسه ابتدايى سردار جنگل (فعلى) محمدآباد دوره ابتدايى را شروع و در سال 1354 با موفقيت به پايان رساند. نبود مدرسه راهنمايى در محمدآباد باعث شد به شهرستان گرگان رفته و در منزل خواهرش ساكن شده و دوره راهنمايى را ادامه دهد. پس از اين دوره، وارد دبيرستان شد و تا سال سوم نظرى ادامه تحصيل داد. در كنار تحصيل، در مغازه آهن فروشى كار مى كرد و مخارج تحصيل خود را تامين مىكرد. از سيزده سالگى تكاليف دينى خود را انجام مى داد. نماز مى خواند و روزه مى گرفت و بيشتر اوقات در مسجد حضور مىيافت. علاقه زيادى به مداحى داشت و كتاب هاى مداحى مطالعه مىكرد.
با آغاز انقلاب اسلامى به حركت مردمى انقلاب اسلامى پيوست. حضور در راهپيمايي ها، فعاليتهاى شبانه در خارج از منزل و پخش اعلاميه حضرت امام خمينى (ره) از جمله تلاشهاى وى در دوران انقلاب است. پس از پيروزى انقلاب در 18 آذر 1356 به عضويت رسمى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى در آمد. با عضويت در واحد عمليات سپاه تلاشهاى مختلفى نظير تاسيس انجمن اسلامى و كتابخانه و آموزش نيروهاى بسيجى را در جهت گسترش حوزه فعاليت بسيج و سپاه به انجام رساند. صادق، در كنار اقدامات عملياتى و گسترش تشكيلات و فرماندهى نيروها، اساسا نيروى فرهنگى و تبليغى بود.
عسگر قلى پور مى گويد:
در عين اينكه يك فرمانده بود، قارى قرآن و مداح نيز بود و به تبليغات خيلى اهميت مى داد. بر نماز اول وقت تاكيد زيادى داشت. اذان زيبايى مى گفت كه معمولاً با گريه نيروها همراه بود. گاهى نيز پيشنماز مى شد. به حفظ قرآن كريم و قرائت آن و دائم الوضو بودن نيروها تاكيد داشت. در جريان عمليات فتح المبين به اسارت نيروهاى عراقى درآمد ولى پس از چند ساعت نيروهاى خودى مناطق تحت اشغال عراقي ها را آزاد كردند و مكتبى نيز آزاد شد.
بعد از شركت در عمليات فتح المبين، در هجده سالگى با راهنمايى خواهرش از دوشيزه ربابه علائى - كه خانواده پدرى او در ورامين ساكن بودند و از قبل با هم رفت و آمد خانوادگى داشتند - خواستگارى كرد. با كسب موافقت دختر و خانواده او، مراسم ازدواج بسيار ساده و با مهريه يك آينه شمعدان و يك جلد كلام اللَّه مجيد برگزار شد. بعد از ازدواج، مكرر به جبهه مى رفت. خواهرش مىگويد: «روزى كه از جبهه آمد گفتم خانم شما اينجا غريب است. گفت: "اسلام غريب تر است."» حتى خانه نيمه كارهاش را در روستا رها كرد و از زمان رفتن به جبهه، ساخت آن را پى نگرفت. هنوز دو ماه از زندگى مشترك او نگذشته بود كه به منظور مبارزه با گروهك هاى ضدانقلاب به سيستان و بلوچستان رهسپار شد و به همراه همسر و فرزندش در خاش ساكن شدند. در اين زمان مسئوليت واحد تسليحات و اطلاعات منطقه 6 ستاد مركزى سيستان وبلوچستان را به عهده گرفت و تا 29 آذر 1362 در اين سمت باقى ماند. در مدت حضور در اين منطقه، چندين بار با خوانين و اشرار منطقه درگير شد. سپس به گرگان برگشت و مسئول حفاظت زندان بويه در گرگان شد. با شروع مانور قدس به عنوان فرمانده تيپ انجام وظيفه مى كرد و در اعزام نيروهاى "طرح لبيك يا خمينى" به عنوان فرمانده گردان، معرفى و عازم جبهه شد و در مناطق مختلف جبهه ها حضور يافت. زمانى كه در گرگان حضور داشت در مسجد محل و انجمنهاى اسلامى شهر فعاليت مىكرد و علاوه بر شركت در تشكيل كتابخانه در گرگان در برخى مواقع به مداحى در مراسم عزادارى مى پرداخت. به خانواده هاى شهدا و رزمندگان رسيدگى مىكرد و در حل كردن مشكلات آنان مى كوشيد. مدتى فرماندهى گردان على بن ابى طالب(ع) را بر عهده داشت. از بهمن 1362 فرماندهى گردان حضرت حمزه سيدالشهدا(ع) را پذيرفت. در اوايل سال 1363 و در شب بيست و سوم ماه رمضان از ناحيه پا مجروح شد و پس از بهبودى نسبى دوباره به جبهه بازگشت اما بار ديگر زخمى شد.
صادق
مكتبى، زمانى كه فرماندهى گردان حضرت حمزه را به عهده داشت به همرزمانش مىگويد:
«ما در گردان حمزه سيدالشهدا(ع) هستيم. بايد همچون حمزه بجنگيم تا در راه خدا به
شهادت برسيم.» پس از شركت در عمليات والفجر 8 به ديدار خانواده رفت. ليكن پنج روز
نگذشته بود كه با دريافت پيامى، بىدرنگ عازم منطقه گرديد. تا اول بهمن 1363
فرماندهى گردان حمزه سيدالشهداء را بر عهده داشت. از بهمن همان سال در واحد
فرماندهى سپاه گرگان به عنوان نيروى حراست مشغول خدمت شد. حدود سه ماه بعد در 8
ارديبهشت 1364 بار ديگر به سوى جبهه رفت و به خاطر تجربه و سوابقى كه در گردان
حمزه داشت، فرماندهى اين گردان را به عهده گرفت. همواره مى گفت: «يك فرمانده خوب،
فرماندهى است كه فرمانبر خوب باشد و از مافوق خود خوب اطاعت كند تا نيروهاى تحت
امر از او اطاعت كنند.» هميشه رزمندگان را به تقوى، خواندن دعا و به مسائل اخلاقى
سفارش مى كرد. مى گفت: «زندگى شهدا را مطالعه كنيد و از آنها درس بگيريد.» به
نيروها سفارش مى كرد: «دائم الوضو باشيد. قبل از نماز، قرآن بخوانيد تا هنگام نماز
بيشتر به خدا نزديك شوند.» صادق حساسيت بسيارى در مورد اموال عمومى و بيت المال
داشت.
عسگر قلى پور مىگويد:
روزى پس از انتقال گردان در آخر كار كه نيروها همگى رفته بودند صادق به محوطه گردان رفت دو تا قاشق شكسته ولى قابل استفاده و دو تا ليوان و يك كلمن شكسته را جمع كرد و گفت: «بايد براى همه اينها در نزد خداوند جوابگو باشيم.» همچنين بعد از عمليات عاشوراى 2 به اتفاق صادق مكتبى و شهيد گلبادى نژاد - فرمانده گردان امام حسين(ع) - از محور چنگوله به سمت اهواز حركت مى كرديم، او مطالبى درباره جهاد و شهادت مى خواند. موقع برگشتن از اهواز، سر پل كرخه كه رسيديم راننده گفت كه پنچ ليتر بنزين بيشتر نداريم. تلاش كرديم بنزين پيدا كنيم. در بين راه هر چه بسيجى و سرباز بود سوار كرد و مى گفت بچه ها صلوات بفرستيد. به اين ترتيب حدود سه هزار كيلومتر را با 4000 الى 5000 صلوات طى كرديم تا به مهران رسيديم. صبورى و شكيبايى از جمله خصلت هاى بارز صادق بود كه در او ملكه شده بود. زمانى كه مشكلات به او فشار مى آورد آيه "ياايها الذين آمنو استعينوا بالصبر و الصلاة ان اللَّه مع الصابرين" را قرائت مىكرد.
به نماز شب مى ايستاد و به طور جدى در ادامه آن اصرار داشت. چند سالى كه در سپاه پاسداران بود با حقوق دريافتى از سپاه امرار معاش مى كردند. كاظم مكتبى - يكى از همرزمانش - درباره فرماندهى صادق مكتبى در يكى از عمليات ها مى گويد:
شب عمليات بود و ما در نيزارها گم شده بوديم و صبح همديگر را پيدا كرديم و به سوى اهدافى كه از قبل مشخص كرده بوديم، رفتيم. در يك سه راهى كه گلوگاه رفت و آمد نيروهاى عراقى بود و نيروهاى كمكى عراق بايد از آنجا مى گذشتند به فرماندهى صادق مكتبى در پنجاه مترى سه راهى مستقر شديم. ابتدا دژبانى را منفجر كرديم و ساعت 5/5 صبح بود كه جيپ فرماندهى عراقي ها آمد و آن را منفجر كرديم. هر يك ربع ساعت يك ماشين مى آمد و ما آن را منهدم مىكرديم. صادق دستور داده بود صبر كنيم تا عراقيها كاملاً نزديك شوند و بعد دستور شليك و حمله مى داد.
قلى پور - يكى ديگر از همرزمان - در بيان خاطره اى مى گويد:
در بهمن 1364 به مرخصى و به نزد خانواده آمد. آن چنان خوشحال و خرسند بود كه از اين ايام، لحظات به ياد ماندنى در ذهن خانواده اش باقى است. چند روز به پايان سال مانده بود كه در جبهه بوديم. شب روى خاكريز نشسته بوديم كه صادق گفت: «عسگرآقا براى من مداحى كن تا گريه كنم.» پس از چند لحظه اى برگشتم و در سنگر خوابيدم. در خواب ديدم كه در شهر، اتفاقى افتاده و يكى از بزرگان محل با ناراحتى به من گفت كه بچه ها را شهيد كردند. از خواب بيدار شدم و سريع سراغ صادق را گرفتم.
وى در ادامه در مورد نحوه شهادت صادق مى گويد:
دو روز به عيد سال 1365 مانده بود و ما در منطقه عملياتى فاو مستقر بوديم. به اتفاق صادق و چند نفر ديگر كنار اروندرود غسل شهادت كرديم و به خط مقدم رفتيم. فرمانده محور به او گفت: «صادق شما برگرديد.» صادق نگاهى به فرمانده كرد نگاهى كه سبب شد فرمانده تغيير عقيده داده به او بگويد: «بمانيد ولى شهيد مى شويد.» شب داخل سنگر، دعا و نماز برپا بود و او تا پاسى از نصف شب نخوابيد و بيرون از چادر به آسمان نگاه مى كرد. صبح ساعت 5/7 بود كه وضو گرفتيم. صادق، خود را براى گرفتن وضو آماده مى كرد كه مرا در آغوش گرفت و گفت: «پارسال عيد پيش خانوادهايمان بوديم و امسال پيش خدا خواهيم بود.» روز اول عيد بود و سال تحويل شده بود. صادق در حال وضو گرفتن بود كه تيرى به قلبش اصابت كرد و سينه اش را پاره كرد.
به اين ترتيب، صادق مكتبى در اول فروردين 1365 به شهادت رسيد. جنازه اش به گرگان انتقال يافت و با برگزارى مراسم تشييع در گلزار شهداى امامزاده عبداللَّه به خاك سپرده شد.از او دخترى به نام فاطمه به يادگار ماند كه هنگام شهادت پدر دو ساله بود. در فرازى از وصيتنامه صادق مكتبى چنين آمده است:
اى ملت حزب اللَّه! پشتيبان ولايت فقيه باشيد؛ چون ولايت فقيه قلب اسلام است. در صحنه باشيد و در نماز جماعتها و نماز جمعه شركت كنيد. در دعاى كميل و دعاى توسل شركت كنيد چون هر چه داريم از اين دعاها و نمازها است. پشتيبان دولت و ارگان هاى انقلابى باشيد تا آسيبى به اين انقلاب وارد نشود. از شما ايثارگران مىخواهم كه نگذاريد افراد منحرف به سپاه كه با خون دههاهزار شهيد روييده وارد شوند و بخواهند سپاه را بد نام كنند. مبادا روزى شود كه سپاه را به عنوان شغل انتخاب كنيد؛ سپاه مكان شغل نيست بلكه پايگاه جهاد است. و در آخر از آنها مىخواهم كه هر وقت فرزند مرا ديدند دست پدرى روى سرش بكشند و نكند كه احساس بىپدرى كند... سلام بر پدر و مادرم، خدا را شكر مىكنم كه چنين پدر و مادرى داشتم و مرا به صورت امانتى داشته و امانت را تقديم به صاحب اصلى اش كرده اند. شما صبر و استقامت كنيد كه صبر و استقامت شما بود كه ابرقدرتها را شكست. خواهرانم! حجاب اسلاميتان را رعايت كنيد و از همسرم مى خواهم مرا ببخشد كه شوهر خوبى در اين مدت سه ساله براى او نبودم. بايد صبر كنيد هر چند شما در اين شهر گرگان غريب هستى ولى چه كنم از دست رفتن اسلام، مشكل بود. فاطمه جان! دخترم خداحافظ! فرزندى كه خوب مرا نديدى. شهادت فنا نيست، مرگ نيست، بلكه زندگى است، ابدى