فرماندهی که نوک حمله بود/ زندگینامه
به گزارش نوید شاهد، حسن خانى - چهارمين فرزند خانواده ابراهيم خانى- نوزدهم خرداد ماه سال 1327 در خانوادهاى كشاورز، در روستاى فرزنى از توابع حسن آباد مشهد مقدس به دنيا آمد.
در خردسالى به مكتبخانه مى رفت و در فراگيرى قرآن هوش زيادى داشت. اوقات فراغت خود را به چرانيدن گوسفندان مى گذراند و چوپانى مى كرد. در كودكى بيشتر مشغول كشاورزى و دامدارى بود. به مدرسه و تحصيل علاقه بسيار داشت، ولى چون در روستا مدرسه اى نبود، نتوانست درس بخواند. از دوازده سالگى نماز مى خواند، روزه مى گرفت و با صداى بلند قرآن تلاوت مى كرد. در نوجوانى همراه خانواده به روستاى محمّدآباد رفت و در يك كارگاه خيّاطى به كار مشغول شد. در پانزده سالگى به مشهد آمد و ضمن كار، در مدرسه شبانه به تحصيل در مقطع ابتدايى پرداخت. و دوره ابتدايى را به صورت متفرقه گذراند.
در سال 1347 به خدمت سربازى فرا خوانده شد و به علت هوش سرشارى كه داشت،فنون چتربازى را فرا گرفت. خدمت سربازىاش را در تيپ هوابرد شيراز گذراند و گواهينامه چتربازى گرفت.
در اواخر خدمت نظام، با خانم زهرا ظريفيان پيمان ازدواج بست و ثمره آن شش فرزند به نام هاى فاطمه، محمّد، حسين، زهره، حميده و زينب است كه به ترتيب در سالهاى 1351، 1353، 1355، 1358، 1360 و 1362 به دنيا آمدند.
او قبل از انقلاب در مسجد فعاليت زيادى داشت به طورى كه در زيرزمين مسجد پايگاهى براى انتشار اعلاميّه ها و بيانات امام(ره) ايجاد كرده بودند. شب هنگام اعلاميه ها را چاپ مى كردو روزها آنها را توزيع مى كرد. در اكثر درگيري ها از جمله درگيرى بيمارستان، چهارراه شهدا و فروشگاه ارتش شركت داشت و در يكى از همين درگيري ها تانكى را از عمال رژيم به غنيمت گرفت. بعد از تشكيل بسيج، عضو بسيج مسجد رضويّه - واقع در چهنو - شد و بيشتر در كشيك هاى شبانه شركت مى كرد. بعد از تشكيل سپاه وارد آن شد و بيشتر كار خود را در گناباد به منظور دستگيرى اشرار و ضد انقلابيون انجام مىداد.
قدرت اللّه عبدى - يكى از دوستانش - در مورد او مى گويد: «هنگامى كه براى گفتن اللّه اكبر بر بالاى بام ها مى رفتم، هميشه ايشان قبل از همه بالاى بام مى آمدند و تكبير مى گفتند و در هر كارى پيشقدم بودند.»
او با حضرت آيت اللّه العظمى خامنه اى، حجةالاسلام واعظ طبسى و شهيد هاشمى نژاد - كه از علماى مجاهد و آگاه بودند - آشنا بود و به منزل آنها رفت و آمد داشت و از راهنمايي هاى آنان استفاده مى كرد و پيامها را از آنان مى گرفت و به ديگران - كه مورد اعتمادش بودند - مىرساند.
در مورد جنگ مى گفت: «همه بايد به جبهه بروند تا صدام نابود شود، حتّى اگر به فرزندان كوچك ما برسد. نه تنها صدام بلكه اسرائيل و امريكا و ديگر مزدوران را بايد نابود كرد.» او جنگ را نبرد بين حقّ و باطل مى دانست.
با شروع جنگ عراق عليه ايران، به جبهه هاى نبرد اعزام و از طريق بسيج راهى كردستان شد. سپس شغل خود را - كه خيّاطى بود - رها كرد و عضو سپاه شد كه مدام در جبهه ها حضور داشته باشد.
همسرش در اين باره مى گويد: «رفتار او خيلى خوب بود. هنگامى كه از جبهه باز مى گشت، همه را دور خود جمع مى كرد و براى آنها از جبهه تعريف مىكرد. وقتى مى خواست نماز بخواند به همه مى گفت: وضو بگيريد و با هم نماز بخوانيم. براى تشويق بچّه ها و فراگيرى مسائل مذهبى، به آنان هديه مى داد و هرگز آنها را تنبيه نمى كرد.»
پسرش در مورد او مى گويد: «ايشان هنگامى كه از جبهه باز مى گشتند، ما را با خود به مسجد مى بردند و سعى مى كردند توصيه هايى به صورت عملى به ما نشان دهند. وقتى باز مى گشتند، يك حالت خاصّ و خوبى داشت. هنگام شب كه مى خوابيديم و صبح كه با تلاوت قرآن بيدار مى شديم، متوّجه مى شديم پدر از جبهه برگشته است.»
در دومين مرتبه حضور در جبهه، در عمليّات رمضان در منطقه بستان از ناحيه دست مجروح شد. حدود يك ماه در بيمارستان امدادى مشهد بسترى بودند و يك سال در منزل استراحت كردند.
يكى از همرزمانش - قدرتاللّه عبدى - مى گويد: «قبل از اينكه به جبهه برود و به شهادت برسد، چون من مجروح بودم و او نيز از ناحيه دست مجروح بود، به ديدنم آمد و با خوشحالى گفت كه به من اجازه دادند به جبهه بروم و رفت.
او هميشه به عنوان فرمانده در جلو حركت مى كرد و برخى او را منع مى كردند، ولى مى گفتند: تا فرمانده در نوك حمله و پيكان نباشد، نمى تواند ديگران را دعوت به حمله كند.»
او در جبهه فرمانده محور را عهده دار بود و قبل از اينكه فرمانده محور بشود، فرماندهى گردان را به عهده داشت و در پشت جبهه مدّتى مسئول حفاظت و اطلاعات سپاه بود.
همسرش مى گويد: «شب آخرى كه مى خواستند به جبهه بروند، خانه پدرشان بوديم. صبح با همه خداحافظى كردند و گفتند: شايد برنگردم! من همان شب خواب ديدم كه او آمد و يك لباس سپيد برداشت و رفت. گفتم: كجا مى رويد؟ در عالم خواب گفت كه ديگر خانه من از خانه شما جداست و رفت.»
پدرش مى گويد: «زمان شهادتش خودم در جبهه بودم. صبح بعد از حمله برگشت و نماز صبح به جا آورد و غسل شهادت كرد و دوباره به خطّ مقدّم رفت. وقتى بازگشت به من گفت: پدر! من قابل نبودم كه شهيد شوم و بعد وسايل و وصيّتنامه اش را به من داد و دوباره با ماشين به قصد حمله و پيشروى و شناسايى رفت. دوستانش او را از اين كار منع كردند و او توجّه نكرد و رفت و شهيد شد.»
اين فرمانده رشيد در آخرين مرتبه حضور در جبهه - بعد از سى روز مبارزه با دشمن - در 23 فروردين 1362 در عمليّات والفجر 2 - در منطقه شرهانى بر اثر اصابت تركش به سر و دست به مقام رفيع شهادت نايل آمد و پيكر مطهّرش در بهشت رضا(ع) به خاك سپرده شد.
همسرش مى گويد: «بعد از شهادتش خواب ديدم كه او از يك اسب سپيد با لباس سياه پياده شد و به من گفت: آمده ام سرى بزنم و بروم و فرزندان را يكى يكى نگاه كرد و گفت: مأموريّت دارم و بايد بازگردم. از در منزل بيرون را نگاه كردم و ديدم كه دو نفر ديگر در پاى اسب سپيد ايستاده اند.»
در فرازهايى از وصيّتنامه اش چنين نوشته است: «به شما وصيّت مى كنم خدا را در نظر بگيريد.
شما را به خدا سوگند پروا كنيد در مورد جهاد با اموالتان و جان هايتان و زبان هايتان در راه خدا. با يكديگر روابط نزديك و همكارى و پيوستگى داشته باشيد و از كمك و بخشش نسبت به ديگران فروگذار نكنيد.
مبادا پشت به هم كنيد و پراكنده شويد و از يكديگر ببريد. هرگز امر به معروف و نهى از منكر را فراموش نكنيد كه بدكاران و فرومايگان بر شما سوار مى شوند و آنگاه دعاهايتان نيز مستجاب نمىشود.»
در همین زمینه بخوانید: