دوشنبه, ۱۱ تير ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۴۷
پدر 10 روز سفر خود را به عقب می اندازد تا بیشتر در کنار بچه ها باشد. لحظه وداع فرا می رسد. او از «سورشجان» به بندرعباس می رود تا با هواپیما به دوبی و از آنجا راهی کویت شود.
ناگفته هایی از 30 سال رنج یکی از فرزندان شهدای ایرباس 655؛ کاش دریا بودم


از 12 سالگی در کویت کار می کرد. عطر دلتنگی عجیبی فضای خانه را پُر کرده است. مادر خانه نیست. مریم تلویزیون را روشن می کند. خبر عجیبی از تلویزیون پخش می شود و تصاویری عجیب تر. مریم مبهوت به صفحه تلویزیون خیره شده است ... هواپیمای مسافربری ایرباس A300 صبح امروز در خلیج فارس مورد اصابت دو موشک ناو آمریکایی «وینسنس» قرار گرفت و همه سرنشینان آن جان باختند ...

دوازدهم تیرماه، سالروز سقوط هواپیمای مسافربری ایرباس در خلیج فارس است؛ هواپیمایی که هدف دو موشک ناو آمریکایی وینسنس قرار گرفت و تمام 290 سرنشین آن به شهادت رسیدند. شهید «شمسعلی عزیزی سورشجانی» از اهالی روستای «سورشجان» استان چهارمحال و بختیاری، یکی از مسافران این هواپیما بود که همسرش را با 8 فرزند تنها گذاشت.

در آستانه سی امین سالروز شهادت شهدای هواپیمای ایرباس A300، «نوید شاهد» پای صحبت های خانواده این شهید نشسته است تا گوشه ای از دشواری های زندگی بدون پدر را به تصویر کشد.

از 12 سالگی نان آور خانواده بود

زیبا عزیزی سورشجانی، دختر شهید است. هنگام شهادت پدر 15 ساله بوده و هنوز هم یادآوری آن روزهای تلخ، غمگینش می کند. او درباره لحظه ای که خبر سقوط هواپیما را شنید، می گوید: خبر را از تلویزیون شنیدیم. خواهر بزرگترم تلویزیون تماشا می کرد که خبر اعلام شد. مادرم آن لحظه خانه نبود. دقیقا خاطرم هست روز یک شنبه این اتفاق افتاد و یک هفته بعد جنازه پدرم به «سورشجان» آمد. عموهایم فوری به بندرعباس رفتند. تا آخرین لحظه فکر می کردیم که پدر زنده است اما زمانی که پیکر ایشان را در سردخانه دیدیم، پذیرفتیم که شهادت پدر واقعیت دارد.

او ادامه می دهد: ما آن زمان در روستای «سورشجان» ساکن بودیم. مادر در اوج جوانی بیوه شد و مسئولیت 8 بچه قد و نیم قد بر دوشش افتاد. سختی های مادر را هرگز فراموش نمی کنم. اقوام ما را حمایت نکردند و ایشان با قالی بافی بزرگمان کرد. زمان شهادت پدر 4 نفر از خواهر و برادرهایم مدرسه نمی رفتند و سنشان خیلی کم بود. پدرم در 12 سالگی پدر خود را از دست داد و به عنوان پسر بزرگ، مسئولیت خانه را پذیرفت. از همان زمان به کویت برای کار لوله کشی می رفت. گاهی پیش می آمد که چند ماه از او بی خبر می شدیم اما زمانی به خانه می آمد با خود شادی می آورد.

خانم عزیزی فرهنگی و ساکن شهرکرد است. 5 خواهر و دو برادر دارد. دو خواهرش کارمند هستند و برادرهایش تحصیلات دانشگاهی دارند و آن ها هم کارمند بوده و به مردم خدمت می کنند. او هنوز هم حساسیت پدر به انجام فرایض دینی را خوب به خاطر دارد. تعریف می کند: پدر اهل نماز و قرآن بود. وقتی به خانه می آمد، همگی خوشحال بودیم. به رفت و آمد علاقه داشت و همیشه در خانه مان مهمان بود. هربار که از کویت به روستا می آمد برای افراد فقیری که می شناخت هم سوغاتی می آورد. خاطرم هست که پدر بلیطش را 10 روز عقب انداخت تا بیشتر کنار ما باشد که متاسفانه آن اتفاق افتاد. البته پدر آرزوی شهادت داشت. مادرم می گوید یک بار 4 شهید به روستا آورند. پدرم بعد از تشییع این شهدا آرزو می کند که شهید شود.


ناگفته هایی از 30 سال رنج یکی از فرزندان شهدای ایرباس 655؛ کاش دریا بودم

شهید «عزیزی سورشجانی» به کسب مال حلال بسیار پایبند بوده است. دخترش این موضوع را یک خاطره بیان می کند: سال ها قبل از شهادت، چند سالی به کویت نرفت. از نظر مالی شرایط خوبی نداشتیم. یک روز از پشت ماشینی که چوب حمل و نقل می کرد، چوبی به زمین افتاد. پدر آن را به خانه آورد. مادرم از پدر می خواهد تا هیزم را آتش بزنند تا ما گرممان شود اما پدر قبول نکرده و می گوید این چوب مال مردم است و باید به دست صاحبش برسد. به حلال بودن مالش اهمیت می داد و از حق الناس می ترسید. بعد از شهادت پدر، 3 سال بعد خانه مان به دلیل اتصالات برق سوخت. آن زمان هم کسی ما را حمایت نکرد و مادر به تنهایی خانه را از نو ساخت.

خانم عزیزی می گوید: شهادت به پدرم الهام شده بود. پیش از آخرین سفر مادرم را جلوی ساختمان بنیاد شهید برده و می گوید «خانواده شهدا به اینجا می آیند و مورد حمایت قرار می گیرند». این رفتارش نشان می دهد که گویی می دانسته شهید خواهد شد. بعد از شهادت پدر، صدای گریه های مادربزرگم که در همسایگی ما زندگی می کرد را می شنیدیم. شهادت پدر برای ایشان هم بسیار سخت بود.

از سفر حج انصراف داد

مریم عزیزی سورشجانی، فرزند اول شهید است. مریم خبر سقوط هواپیما را از تلویزیون می شنود و بعد از او خانواده از شهادت پدر با خبر می شوند. سخن گفتن از پدر برای ایشان سخت هست و برای معرفی شهید به خاطره حج ایشان اکتفا می کند.

دختر شهید می گوید: پدرم در کویت مشغول به کار بود. حساب و کتاب کار توسط صاحب کار و پسرش که عرب بودند، انجام می شد. یک بار که پسر صاحب کارش دستمزدها را بالا و پایین می کرده، پدرم پیش صاحب کار رفته و گلایه می کند. آن مرد عرب می گوید من به سفر حج رفته ام و حواسم به درست بودن مالم هست. صاحب کارش در بین حرفهایش می گوید که سه دینار خرج سفر حج کرده است. پدرم از او می پرسد آیا حاضری حَجت را 10 دینار به من بفروشی. آن مرد نیز قبول می کند و حج رفته اش را به پدرم می فروشد. هنگامی که خبر شهادت پدر به گوش آن مرد عرب رسید، به ایران و نزد ما آمد. مدام گریه می کرد و می گفت: ایشان لیاقت حج را داشت و حَجی را که من فروختم حلاش باشد.

او ادامه می دهد: علاوه بر آن ماجرا، پدرم برای حج ثبت نام کرده بود. زمانی که نام ایشان برای تشرف به سفر حج اعلام شد، به ما خبر داد که به این سفر نمی رود. هر اندازه اصرار کردیم، فایده نداشت. او می گفت ما با این پولی که برای سفر حج می دهیم پول خمس آن را عراقی ها اسلحه و وسایل جنگی می خرند و فرزندان ایرانمان را به شهادت می رسانند. من چگونه حاضر شوم که فرزندان ایران را به مخاطره بیندازم.

کاش دریا بودم و تو را در آغوش می کشیدم

30 سال از شهادت شهدای هواپیمای ایرباس می گذرد. شهید عزیزی سورشجانی هنگام شهادت 42 ساله بوده و نوه هایش هیچگاه پدربزرگ را ندیده اند اما خوب او را می شناسند. این ادعا را در نامه ای که نوه ایشان نوشته است می توان مشاهده کرد. فاطمه، نوه شهید است. او در نامه ای که به پدربزرگ خود نوشته، به زیبایی از احساس خود و خانواده شهید سخن گفته است.فاطمه خطاب به پدربزرگ نوشته است:

«بابا جون خیلی سخته که دختری خبر شهادت پدرش را از تلویزیون بشنوه و تکه های هواپیمای پدرش را توی آب دریا ببینه، مادر میگه بعد از این همه حادثه و سوختن و سقوط کردن، حتی یه زخم کوچک برنداشته بودی و با لبخند به صورت و با همان لباس هایی که به تنت بود به دیدار معشوق رفته ای.

از مادربزرگ شنیده ام که شما آرزوی زیادی به جبهه و شهادت داشتید آن قدر که وقتی اخبار پیروزی رزمندگان را اعلام می کرده، مثل بچه ها از شوق بالا و پایین می پریدید. می خواستید به جبهه بروید اما مادربزرگ به خاطر این که عیالوار بودید مخالف کرده.

در جایی دیگر مادربزرگ می گوید وقتی به شما می گفته کوپن قند و روغن و ... را بگیرید، شما می گفتید ما که پول داریم به صورت آزاد می خریم، بگذار اونهایی که پول ندارند کوپن بگیرند اینجا باید نوع دوستی، ایثار و محبت را از شما آموخت.

مادربزرگ می گه وقتی شهید شده بودی زندگی با 8 تا بچه قد و نیم قد برایش خیلی سخت بوده و یه روز که برای خرید مجبور به ترک روستا میشه و به شهر میره و هوا سرد و برفی بوده، وقتی سوار مینی بوس میشه تمام مسافرای اتوبوس مرد بودن، خیلی خجالت می کشه و عرق می ریزه، همون جا خواهرزاده ات را که الان پدر من می شه، می بینه و با ناراحتی به پدرم می گه خیلی خجالت می کشم که باید با این همه مرد برای خرید به شهر برم. پدرم به مامان بزرگ می گه این که خجالتی نداره تو هم یکی از این مردها هستی، مامان بزرگ می گه از اون به بعد با افتخار و مثل یه مرد سرمو بالا گرفتم و با عشق بچه های شهید رو به بهترین شکل تربیت کردم ولی خیلی سختی کشیده چون پشت و پناهی جز خدا نداشته.

بابا جون، کاش من دریا بودم تا در لحظه سقوط تو را در آغوش می کشیدم و ای کاش زندگی افسانه بود و من هم سیمرغی بودم تا تو را نجات می دادم و جلو این همه سختی و ناراحتی را می گرفتم.

شما عاشق شهادت روی زمین بودید و خداوند چه زیبا شهادت جاودانه تری در آسمان برای شما رقم زد و شما را با دوستان خود در دریای نیلگون خلیج فارس، غسل داد.»

مظلومیت شهدا به ویژه شهدای ایرباس هیچگاه از یاد مردم ایران و جهان فراموش نمی شود و خون پاکشان تا همیشه در تاریخ این کشور جاری است. یادشان گرامی ...


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده