زندگینامه و وصیت نامه شهید غلامرضا فیضی دولت آبادی
نوید شاهد: شهید غلامرضا فیضی فرزند محمدعلی، در تاريخ 1346/02/15 در بخش ششده و قره بلاغ از توابع شهرستان فسا در خانواده ای با ایمان و متعهد به دین اسلام دیده به جهان گشود. پدرش کارگر زحمتکشی بود که با تلاش و كوشش مخارج خانواده چند نفره خود را تأمین می نمود و مادرش زنی عفیف و پاکدامن بود. او در دامان چنین پدر و مادری پرورش یافت تا این که به سن 6 سالگی رسید.
در این سن به همراه دیگر هم سن و سالانش به مدرسه رفت و دوره ابتدایی را در زادگاهش آغاز نمود. وي توانست پنج سال ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذارد. و ترك تحصيل نموده به شغل کارگری مشغول شد تا پدر را در امر امرار معاش خانواده یاری نمايد. سال ها به همین منوال گذشت تا این که شهید فيضي طبق سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله) ازدواج كرد و سپس به خدمت سربازی رفت. او مدت 11 ماه در مناطق جنگی غرب مشغول خدمت بود و یک بار هم دچار موج گرفتگی شد.
در تاريخ 1366/01/20 بود که در عملیات کربلای 9 در منطقه بابا هادی قصر شیرین بر اثر جراحات وارده مفقود گردید. سال ها از شهادت غلامرضا می گذشت اما خبری از پیکر پاک و مطهرش نبود تا این که در سال 1373 توسط گروه تفحص پيدا شد و در تاريخ 1373/12/08 پیکرش که چند تکه استخوان بيش نبود در گلزار شهدای بخش ششده به خاک سپرده شد.
شهید غلامرضا فیضی فردی با اخلاق و مؤمن بود، به خانواده رسیدگی کامل می کرد، اهل نماز اول وقت، دعا، و فردی انقلابی بود.
ـــــــ « وصیت نامه شهید » ـــــــ
بسم الله الرحمن الرحیم
درود و سلام به روان پاك پیامبر بزرگ اسلام، پایان بخش رسولان و خاتم پیامبران حضرت محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله)، و با درود و سلام فراوان به رهبر كبیر انقلاب اسلامى حضرت آیت الله العظمى امام خمینى كه ما را به راه راست هدایت فرمودند و از اسارت طاغوت رهایى بخشیدند و از زیر سلطه شرق و غرب نجات دادند و ما را با كشتى نجات به ساحل كشیدند و از آتش هاى پر حجم دوزخ نجات دادند.
و با سلام به روان پاك شهداى انقلاب اسلامى كه با خون خود درخت كهن سال اسلام را آبیارى كردند؛ و با سلام و درود به رزمندگان عزیز كه در جبهه هاى حق علیه باطل شركت مى كنند و با دشمنان بعثى به نبرد مشغول مى باشند؛ و با سلام به خانواده هاى معظم شهدا، اسرا، مجروحین و جانبازان كه فرزندان برومند خویش را براى براى دفاع و آزادى میهن عزیز فدا كردند.
و با سلام به تمامى ملت خداجوى و همیشه در صحنه كشورمان، كه با هوشیارى كامل از جمهورى اسلامى ایران مراقبت مى كنند؛ و با سلام به خواهران و برادران و همشهریان عزیز، وصیت نامه ام را آغاز مى كنم.
البته من كوچكتر از آنم كه بخواهم پیامى براى شما عزیزان داشته باشم ولى از باب تذكر چند نكته اى را خدمت شما سروران، عرض مى كنم:
برادران! من به عنوان یك برادر كوچك از شما می خواهم كه با هوشیارى كامل از امام و انقلاب اسلامى ایران دفاع كنید و همیشه گوش به فرمان امام باشید كه فرمان او فرمان قرآن و اسلام است. امام را تنها نگذارید و به گفته هاى او گوش فرا دهید. هرگاه جبهه ها به شما جوانان نیاز پیدا كرد با علاقه و شوق بشتابید و سنگرها را پر كنید و با دشمنان اسلام بجنگید و آنها را نابود بگردانید كه در واقع اینان دشمنان دین و آیین شما هستند.
خواهران! شما با كامل كردن هر چه بیشتر حجابتان كه خود یك سلاح آتشینى است بر قلب دشمنان و منافقین ضربه وارد مى آورید. حجاب شما خارى است در چشم دشمنان شما. پشت جبهه ها را محكم نگه دارید و همیشه امام را دعا كنید.
پدر عزیزم! نمى دانم با چه زبانى از تو تشكر كنم. پدرجان! خوب مى فهمم كه بیست سال زحمت كشیدى و با مشكلاتى كه در زندگى داشتیم مرا به مدرسه فرستادى و هر درخواستى را كه از تو داشتم پذیرفتى و برایم انجام دادى. به امید این كه روزى من به تو خدمت كنم و ثمره مرا ببینید ولى افسوس كه من رفتم.
مادر عزیزم! می دانم كه چطور وصیت نامه بنویسم مگر مى شود كه تو زنده باشى و من وصیت كنم، مادرى كه بیست سال تمام زحمت كشیده شب ها بى خواب مانده و فرزندى را بزرگ كرده آیا مى تواند به همین سادگى مرگ فرزندش را ببیند؟
مادرجان! اگر شهید شدم گریه و زارى مكن و صبر و حوصله داشته باش كه خداوند رب العالمین است.
در پایان از تمام برادران و خواهرانى كه در تشییع جنازه ام شركت كردند تشكر مى كنم و اجر آنان را با خداوند بزرگ مى گذارم.
مرا در گلزار شهداى ششده، در جوار دیگر عزیزان به خاك بسپارید و در شب جمعه برایم دعاى كمیل بخوانید.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدى خمینى را نگهدار.
وصیت نامه سرباز غلامرضا فیضى. تاریخ 1365/05/02
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان همسر شهید:
فرزندم به طور ناگهانی دچار بیماری شد، به هر پزشکی مراجعه می کردیم فقط یک جواب به ما می دادند و آن هم این که امیدی به زنده ماندن فرزندتان نیست مگر این که معجزه ای شود، کارم شده بود گریه.
گریه می کردم و از خداوند شفای فرزندم را می خواستم، رو به عکس غلامرضا می کردم و می گفتم: مرا تنها گذاشتی و رفتی؛ ببین فرزندمان دارد می میرد، کاری کن تو به خدا نزدیکتری از خدا بخواه تا او را شفا دهد. روز به روز حال فرزندم بدتر می شد. با دیدن او از نبود غلامرضا شکایت می کردم و می گفتم: الان که من به تو نیاز دارم کجا رفتی؟
یک شب کنار فرزندم که در تب می سوخت، خوابیدم. در خواب دیدم که در جایی تاریک ایستاده ام، اطرافم را نگاه می کردم سرگردان بودم ناگهان دری باز شد فردی به داخل آمد، اتاق روشن شد نگاهی کردم تا آن فرد را بشناسم باورم نمی شد غلامرضا بود بچه ای در آغوش داشت تا او را دیدم به طرفش رفتم، لبخندی به من زد و گفت: بیا این هم فرزندمان خداوند او را شفا داد، دیگر گریه نکن و از نبود من پیش خداوند شکایت نکن، من هرگز تو را تنها نگذاشته ام و همیشه با تو هستم.
فرزندمان را در آغوش گرفتم، انگار اصلا مریض نبوده و تب نداشت و آرام خوابیده بود. همچنان که فرزندم را نگاه می کردم تا آمدم به غلامرضا بگویم مرا ببخش، او رفته بود.
وقتی از خواب بیدار شدم دستی به بدن فرزندم کشیدم، باورم نمی شد او تب نداشت، خوب خوب شده بود. صبح او را پیش پزشک بردم، پزشک با ناباوری گفت: این معجزه است خداوند او را شفا داده است.
آن وقت بود که باورم شد اگر چه غلامرضا شهید شده، ولی زنده است و ما را فراموش نکرده.