روایتی داستانی از باورهای روحالله(ره)/ راز آن درخت سیب
زندهیاد نادر ابراهیمی که بارها و بارها متفاوت بودنش را در نثر و زاویه دید در آثار ش به رخ مخاطبان کشیده بود، در این اثر با شیوایی و به زیبایی در قالب متون گزارشی-داستانی، به شرحی از چند فراز از زندگی امام خمینی(ره) پرداخته است.
توانایی قلمی او در رفت و آمد میان موقعیتهای زمانی و مکانی متفاوت در این اثر و پیوند میان آنها و نیز نوشتن از مردی که نه تنها در ایران که در تمامی جهان او را به چشم رهبری که بزرگترین انقلاب قرن بیستم را هدایت کرد، توانایی میخواست که شاید تا زمان نوشتن این اثر و حتی تا امروز تنها در جسارت و توان ابراهیمی میتوان آن را جستجو کرد. این کتاب در دو مجلد برای نخستین بار در سال ۱۳۷۷ در انتشارات سوره مهر منتشر و همزمان با بیست و پنجمین سالگرد درگذشت امام خمینی(ره)، تجدید چاپ شده است. همزمان با ایام سالگرد رحلت حضرت امام خمینی(ره) بخشی از دومین مجلد این کتاب را مرور میکنیم:
در نمازم خَمِ ابروی تو...
مرد بسیار پارسای ما گفته است: نماز شب، باغ منّورِ گلهای رنگینِ روح است در دل ظلمات.
آقا روحاللهِ کوچک، از آنگاه که نماز آغاز کرده بود و راز و نیاز با خداوند را، که تقریباً ده ساله بود، دو مکان خاص را برای این عبادت دلنشینِ سِحرآمیز دوست میداشت؛ زیر آن درخت سیب گلاب که در باغچهی کوچک خانهشان در خمین بود و او بعدها برای نشستن به تفکّر، در شبهای تابستان و هم گفتوگو با آقا مرتضی، در فرصتهای مناسب و هم کتاب خواندن و چیزهایی نوشتن، سخت به آنجا دل بسته بود؛ دیگر زیر قلعهی حسن فلک، آن بالای بالا، در درّهی گل زرد، کنار جوی آب بلورین، درمیان بوتههای پونهی خودرو و گلهای زرد، روی تختهسنگی مسطّح که تن از خاک مرطوب بیرون کشیده بود و مختصری خزهی سبز و اُخرایی و سرخ در حاشیه داشت و همچون جزیرهیی بود در دریایی از سبزینگی و زردینگی.
آقا روحاللهِ هنوز کوچک، گِلیمَک و جانمازش را بیصدا برمیداشت و میرفت زیر درخت سیب، کنارِ جویِ مارسانِ آب، و آنجا بساطش را میگستراند و دعای سحر و نمازش را میخواند، یا دست خالی، فقط با یک مهرِ قدیمیِ از گوشهیی شکسته، که برجستگی و فرورفتگی محوگنبد و بارگاهی روی آن حس میشد، تمام راه دراز را طی میکرد تا میرسید به اندیشگاه و عبادتگاه اختصاصی خود و آنجا از آب جویِ آرامْ لغزندهی آینهگون وضو میگرفت و به نماز میایستاد.
زیر درخت سیبگلاب برای دعای سحر و نماز صبح خوب بود، درّهی گل زرد و جزیرهی سنگی برای نماز ظهر و عصر، و ندرتاً مغرب و عشا، که البته بازگشتن از آنجا میخورد به شب، و شب غرق راز بود، و آقا روحاللهِ کوچک عاشق رازمندیهای طبیعت، که او را متّصل میکرد به فراطبیعت...
صاحبه خانم گفت: روحی جان، باز میروی زیر درخت سیب خودت که نماز و دعا بخوانی؟
ـ بله عمّه جان... کنار جوی آب، جای زیباییست. عیبی دارد؟
ـ چه عیبی پسرم؟ خیلی هم خوب است...
«آقا» آن درخت سیب را که دیدند، زیر لب فرمودند: «اینجا را میپسندم... اینجا را دوست دارم... خوب است، خیلی خوب است...
نوفللوشاتو؛ آنجا خانهیی بود زیبا و کوچک.
«آقا» فرمود: «بله... بله... یادم میآید. یادم میآید...»
بانو دبّاغ، شگفتزده، در «آقا» نگریست.
ـ اینجا را به یاد میآورید حاجآقا خمینی؟
ـ شاید... خدا میداند... یک درخت سیب را. من آنجا دعای سحر و نماز صبح میخواندم... دعای سحر خیلی زیباست خانم دبّاغ! میدانید؟ میخوانید؟
ـ بله حاجآقا... شرح آن را هم بارها خواندهام.
ـ شرحش را؟ آوه بله... به همان چیزهایی که من نوشتهام اشاره میکنید؟ گمان میکنم آن اولین شرحی بود که نوشتم. خیلی جوان بودم...
خداوندا، تو زیبایی، زیباترین زیباییها...
خداوندا، زیباییِ زیبا از زیبایی توست، و زیبایی انسان از زیبایی توست، و زیبایی جهان از زیبایی توست...
«پروردگارا، از تو میپرسم به زیباترین زیباییات، و همهی زیباییهای تو زیباست. پروردگارا، از تو میپرسم به همهی زیباییهایت...»
«... و کُلُّ بَهائِکَ بَهیٌّ، و کُلُّ شَرَفِکَ شَریفٌ...»
انسان، تنها کتابی است که خداوند، آن را با دستهای خود نوشته است... متوجّه هستید چه میگویم خانم دبّاغ؟
ـ بله آقا... زیباست آنچه میفرمایید ... ما مبهوت بزرگی شما هستیم آقا.
«آقا»، سبُک، به سوی آن درخت سیب رفتند؛ چنان چون در خواب، در پرواز. و خواستند که زیر درخت بنشینند، بر خاک.
ـ آقا، قربانتان گردم. صبر کنید برایتان زیراندازی بیاورم. باغچه را تازه آب دادهاند. رطوبت دارد. برای پاهای مبارکتان خوب نیست.
«آقا» ایستادند زیر درخت.
ـ اینجا نماز خواهیم خواند.
درخت، عطر خمین را که نداشت؛ عطر وطن را، عطر آن موجودی را که، در دوردست، بر بالهای فرشتگان نشسته بود... هیچ... اما آقا، عطر رؤیاهای معطّر و مطهّر خویش را به درخت سیب نوفللوشاتو میبخشید.
ـ یک تکه گلیم از اتاقی که مادرم و خواهرهایم در آن خوابیدهاند خواهید آورد. میدانم. بالای پلّههای مارپیچ، از پنجرههای آن اتاق، باغ بزرگ پدریام را خواهید دید. عبدالله، آن سوی باغ، از لابهلای شاخههای درختها، تکّهتکّه دیده میشود. جوی باریک، از پشت درخت سیب که میگذرد، خاک را نوازش میکند و آهنگی کاملاً بیصدا را برای روح تو، که روح خدا در آن جاری است، مینوازد.
ما طلوع آفتاب روح را خواهیم دید.
ـ خداوندا، آوارهییم. از منزلی به منزل دیگر میرویم شاید به تو نزدیکتر شویم. چه دشوار است به سوی تو آمدن با این همه قید و بند که بر دستها و پاهایماست.
خداوندا، این قید و بندها را سبک کن و امکان پیمودن راه خود را آسان. قدری آسانتر.
تو آنجا خواهی نشست؛ تو، آنجا، زیر آن درخت معطّرِ یادهای کودکی، نماز خواهی خواند، و آنگاه لحظهیی چند خواهی خفت.
ـ روحالله جان، رطوبت دارد.
ـ برای من خوب است. خیس نمیخورم.
ـ شوخی میکنی.
ـ بد که نیست عمّه جان! دیگر متّهمم نمیکنید به اینکه اهل شوخطبعی نیستم.
ـ بازی، اما، نمیکنی. هیچ بازی نمیکنی.
ـ تفکّر بازی من است عمّه خانم! این را دیروز به مادرم گفتم. تفکّر، بازیِ بسیار دلنشینی است. من دنبالِ یک شعر عاشقانه میروم؛ اما آن شعر، مثل قمریهای آشنا، به کُندی، پَرشْپَرش، دور میشود، نه یکباره، پروازکنان، اوجگیران، تا آن سوی حمّامِ قدیمی محلّهی ما در خمین. راستی چرا آن حمّام را کوبیدند؟ قدیمی و زیبا بود. میتوانستند نوسازیاش کنند و کتابخانهاش کنند...
ـ شما که سالهاست به خمین تشریف نبردهاید آقا! از کجا میدانید که خرابش کردهاند؟
ـ اوّلین کلنگ را، که بر تن کهنهی آن کوبیدند، ناگهان چیزی در قلب من فروریخت. همهی کهنهها و قدیمیها را نباید از بین برد. ما بدون بهره گرفتن از آنچه در قفای ماست، قدمی به جلو برنخواهیم داشت...
ـآقا، هنوز ایستادهاید؟
ـ نام اینجا چیست حدیده بانو؟
ـ نوفللوشاتو.
ـ از اینجا تا درّهی گل زرد نباید فاصلهیی باشد.
ـ نمیدانم حاجآقا.
ـ یک روز، آن درّه را هم خراب خواهی دید. حتماً برایتان گفتهام. من آنجا گاهی نماز میخواندم و غالباً به بازی زیبای اندیشیدن مشغول میشدم، تا وقتی که صدای بال پروانهها، سکوت تفکّر را میشکافت و پارهپاره میکرد و تکّههای تفکّراتم مثل برگهای زرد و سرخ و اُخراییِ پاییزی از بالای کوه فرومیریخت.
ـ و مردم آنها را جمع میکردند و به خانه میبردند.
ـ آنجا، هنوز، مردم نبودند؛ و من پاییز را برای مردم وطنم نمیآورم. دشوار است که، بعد از این همه سال، از من پاییز بخواهند.
ـ بله آقا... تابستان... آنها قلّهی رفیع تابستان را میخواهند.
ـ که آتش از زمین و آسمان ببارد.
ـ و، در خیابانها، آتش به تن میخانهها بیفتد.
ـ من شعرهایی در وصف می و میخانه ساختهام. شما میدانید؟
ـ همسر بزرگوارتان، بانو قدس ایران، به من فرمودهاند که شما اهل این حرفها هم هستید. خودشان هم هستند.
ـ خُب اگر نبودیم، شما چرا باید این همه راه را به دنبالمان میآمدید و این همه مهربانی به ما میبخشیدید؟
ـ شما عارف بزرگی هستید آقا! معلّم بزرگی هستید، مرادِ اصلِ اصل هستید. آنچه میآموزید، همان چیزی است که با آن زندگی میکنید. من در تمام این سالها، از دور و نزدیک، دیدهام و حس کردهام. میدانید آقا؟ من در بیشتر سالهای عمرم به دنبال مراد میگشتم؛ مرادی که بر منبر همانگونه باشد که در خانه هست، و در جماعت همانگونه که در خلوت. این درخت سیب، انگار که صد سال در شما جاری بوده است. شما در سایهی آن ننشستهاید، بلکه درخت در پرتو آفتاب وجود شما روییده است... من حس میکنم...
ـ بله... من آن را تکثیر کردم و با خودم به همهجا بردم؛ حتّی به آن جهنم عراق که مولای ما، علی(ع)، را آنجا اسیر کردهاند؛ حتّی به آن حیاطِ سوختهی چند ذرعیِ گُرگرفته هم بردم.
ـ میدانم آقا. من آنجا هم مدّتی در خدمت شما بودم.
ـ یادم هست. همسر خوب و فرزندان نازنینتان را به امان خدا رها کردید و آمدید تا به ما محبّتی بکنید... یادتان باشد وقتی برگشتیم ایران؛ برمیگردیم دیگر، نه؟
ـ البته آقا!
ـ بله، یادتان باشد اگر خانهیی که من در آن زندگی خواهم کرد، اگر خدا بخواهد، حیاط کوچکی داشت، بفرمایید توی آن حیاط هم یک درخت سیبگلاب بکارند... اما نه... این هم یک میل فردی است؛ یک آرزوی شخصی... برای ما خوب نیست. خوب این است که برای خودمان، بیآرزو باشیم؛ بیمیل به داشتن چیزی که دلبستگی بیاورد، یا وابستگی.
ـ شما، آقا، اگر دنیا را هم داشته باشید هیچ تغییری نخواهید کرد. من میدانم.
ـ شما بد میکنید که چیزی را میدانید که نمیدانید حدیده خانم. شما نمیدانید. هیچکس هم نمیداند. اگر لطفی در حقّ این بندهی سراپا تقصیر دارید، هیچوقت، به طرف جهنم نرانیدم. دوزخی شدن خیلی آسان است خانم دبّاغ. ما، هرگز، بیش از چند وجب با جهنم فاصله نداریم. تنها وسوسهناپذیریِ انسان است که راه بر کوتاه شدن این فاصله میبندد...