نگاهی به زندگی و خاطرات شهید بهروز ابراهیمی
نوید شاهد: شهید بهروز ابراهیمی در تاریخ 1332/05/01 در فسا به دنیا آمد و در خانه ای منوّر به نور ایمان، زیر سایه پدری دلسوز و زحمتکش پرورش یافت.
شهید ابراهیمی پس از گذراندن دوران کودکی با دلی سرشار از شوق و امید راهی مدرسه گردید و تا ششم ابتدایی درس خواند و سپس وارد ارتش شد. او که اهمیت زیادی به تحصیل می داد، در حین خدمت موفق به اخذ دیپلم گردید. بسیار اهل مطالعه بود و قرآن را هم زیاد تلاوت می کرد. همیشه صبح زود بیدار می شد و نماز و قرآن می خواند. بهروز در کارش هم فرد بسیار منظمی بود و همه ایشان را دوست داشتند.
وی علاقه فراوانی به امام راحل داشت و در زمان رژیم طاغوت در راهپیمائی ها و تظاهرات شرکت می کرد. شب ها به پخش اعلامیه مشغول بود و به همین سبب، چندین بار مورد تعقیب مأمورین ساواک قرار گرفت. بارها مورد شکنجه قرار گرفت ولی دست از مبارزاتش برنداشت و هیچ گاه شانه از زیر بار مسئولیت خالی نمی کرد.
سرانجام
آن شهید گرانقدر در تاریخ 1361/02/19 در جبهه جنوب، بر اثر اصابت ترکش به پهلو،
دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید.
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره اول (از زبان همسر شهید):
وقتی که ما اهواز زندگی می کردیم پدرم به دیدن ما آمد و من خیلی خوشحال شدم که در شهر غربت به دیدنم می آید. وقتی پدرم آمد من با خانم های همسایه در کوچه ایستاده بودم. پدرم دست خالی به دیدن من آمده بود و سوغاتی نیاورده بود. به شهید ابراهیمی گفتم: بابای من دست خالی بود و من جلوی همسایه ها خجالت کشیدم. شهید فوراً به من گفت: اشکالی ندارد، ما نباید از پدرت توقع داشته باشیم و به من گفت کاری نکنی که پدرت ناراحت نشود و به ایشان احترام بگذار.
* خاطره دوم (از زبان همسر شهید):
بار آخری که شهید می خواست به جبهه برود، به او گفتم که دیگر به جبهه نرو. نگاهی به من کرد و خندید و گفت چرا؟ گفتم که تو معده ات درد می کند و سابقه بیماری داری. شهید گفت: من به خاطر اسلام، مملکت و دین خود باید بروم.
به او گفتم من می خواهم با خودت به خوزستان بیایم. شهید گفت این بار که رفتم و برگشتم، تو را هم با خودم به خوزستان می برم.
سپس هر سه فرزندمان را برداشت و به بیرون رفتند و من در خانه شام درست می کردم. وقتی برگشتند برای بچه ها خرید کرده بود. پسرم تعریف می کرد که وقتی رفتیم امام زاده حسن، به جایی که الان قبر شهید است پدرم ایستاده و10 دقیقه ای به آنجا خیره شده و می گفت: آیا می شود من هم مثل این شهیدان باشم که رفتند و در همان سفر به شهادت رسیدند؟