به مناسبت روز جانباز؛
گلوله كاليبر دوشكا استخوان دستم را شكست و دستم آويزان بدنم شد. خون تمام بدنم را فرا گرفته بود. وقتي كه بدنم را خونين مي‌ديدم، احساس خوبی داشتم. آخرخون من هم كار ساز شده بود، اين نشان كينه دشمن بود كه بر شانه مي ديدم.

نوید شاهد کرمان، جانباز شهید «محمد کاظمی»، پنجم آذر ماه سال 1345 در روستاي حسين آباد از توابع كشكوئيه رفسنجان چشم به جهان گشود. پدرش با كار كشاورزي بر روي املاك خود زندگي خانواده را اداره می‌كرد. محمد، پسر ارشد حاج حسن بود كه با هشت خواهر و برادر ديگر در كنار پدر و مادر با شور و نشاط زندگي مي‌كردند.

از كودكي عصاي دست پدر بود و در هر كاري پدر و مادر را ياري مي‌نمود. او مدرسه را با شروع سن تحصيل در دبستان حسين آباد رفسنجان آغاز كرد و با شور وشوق و نمرات عالي دوره ابتدايي را به پايان رساند. خاطرات زندگي اش را چندين بار از كودكي تا امروز برايم تعريف كرده و دوران حضورش در جبهه را لحظه، لحظه بر صفحة كاغذ يادداشت نموده است.

زندگی نامه جانباز شهید «محمد کاظمی» (بخش نخست)

آنچه مي‌خوانيد دست نوشته ها و مصاحبه هاي ایشان قبل از شهادت است.

دوره راهنمايي را در مدرسه شهيد حسن زادة روستاي شريف آباد شروع كردم.در آغاز نوجواني ام حوادث انقلاب را درك كردم. همراه بابعضي از اعضاي خانواده و افراد انقلابي كشكوئيه در تجمعات و راهپيمایيهاي مردم رفسنجان شركت مي‌كردم. احساس عجيبي نسبت به انقلاب در سينه داشتم . با شدت گرفتن شور و هيجان مردم و فريادهاي الله اكبر آنها انقلاب اسلامي به اوج خود رسيد. پس از پيروزي انقلاب جنگ عرصه را برمردم تنگ كرد. با عشق به امام و انقلاب با عضويت در بسيج چندين بار آمادگي خود را براي حضور در جبهه ها اعلام كردم، اما به علت اينكه به سن قانوني نرسيده بودم ، از اعزام من جلوگيري مي‌شد.

مقطع دبيرستان را در مدرسه شهيد كاظمي حسين آباد شروع كردم.سال اول كه به پايان رسيد،تصميم گرفتم در تعطيلات تابستان به كار بنايي بپردازم تا استقلال مالي داشته باشم و در كنار آن در پايگاه مقاومت مشغول گذراندن دوره هاي آموزش نظامي شدم. در همين ايام بود که امام خميني در سخنراني تاريخي خود فرمودند: «راه قدس از كربلا مي‌گذرد، جوانان با حضور خودجبهه ها را پركنند».

بهترين فرصت لبيك به فرمان امام بود. از طريق پايگاه بسيج رفسنجان ثبت نام كردم. اوايل خرداد ماه شصت و سه ،وعده بسيج براي اعزام ما بود.شور و شوق خاصي داشتم، با دوستان و آشنايان خداحافظي كردم.روز اعزام مادرم آينه و قرآن آماده كرده بود، اشك در چشمانش حلقه زده بود و زير لب مي‌گفت: هنوز وقت جبهه رفتنت نبود.خنديدم و گفتم:مادر خدا را شكر كن، فرزندت به مرحله اي رسيده كه مي‌تواند اسلحه به دست بگيرد و از كشور و دين و قرآن دفاع كند، لبخند بزن مادر. لبخند او نشانه رضایتش بود. در بسيج رفسنجان در باغ هرندي تجمع كرديم و نيروها در آنجا سازماندهي شدند. ازآنجا با اتوبوسها همه را به مركز آموزش شهيد بهشتي بردند وبا ساير نيروهاي استان ،سازماندهي مجدد شديم.تجهيزات را که شامل لباس، پوتين،كلاه آهني و كوله پشتي بود تحويل گرفتيم. همۀ بچه ها آموزشهاي اوليه را در دوره هاي متفاوت ديده بودند.روز بعد با قطار عازم اهواز شديم.

در مسير راه، مردم در ايستگاههاي قطار با گل،نقل و شيريني به استقبال و بدرقه ما مي‌آمدند.نماز صبح به اهواز رسيديم. با اتوبوسها ما را به مركز سپنتا كه در اختيار لشكر 41 ثارالله بود، بردند. اولين نفر حاج قاسم سليماني، فرمانده عزيز لشكر، در جمع ما حاضر شد و به بچه ها خوش آمد گفت.پس از صحبت ايشان مسئولان تقسيم نيرو با فرمانده هان گردانها در ميدان حاضر شدند و بچه ها را دسته، دسته به گردانهاي رزم معرفي كردند. من و تعدادي از بچه ها به گردان 414حسين بن علي به فرماندهي شهيد دلاور، علي بينا معرفي شديم.در گردان سازمان گرفتيم و حالت و جايگاه نظامي خود را پيدا كرديم.

همان اول با حضور در آن فضا فهميدم كه از مدرسه به دانشگاه آمده ايم،دانشگاهي كه با درس عشق و عمل انسان را متحول مي‌ساخت.آموزشها شروع شد. هر روز آموزشي تازه را فرا مي‌گرفتيم. اما آنچه مرا تحت تأثير قرار داده بود اخلاق، متانت و رفتار فرمانده هان و مربيان بود.

براي كاري به سنگر فرماندهي رفته بودم. فرمانده گردان وارد سنگر شد، رو كرد به مسئول تداركات گردان وگفت: گرسنه ام.مسئول تداركات مقداري كيك و آبميوه آورد. دست برد كيك را برداشت نگاهي كرد و گفت:از اينها هم به بچه هاي گردان داده ايد؟ مسئول تداركات گفت:نه حاجي چون خيلي كم بود نمي شد تقسيم كنیم.كيك را سرجايش گذاشت. بشقاب را پس زد و گفت: چيزي كه براي همة بچه ها نباشد، من هم نمي‌خورم. تعجب كرده بودم، روزها ازاين برخوردها زياد مي‌ديدم. فضاي معنوي‌اي كه در بين بچه های جبهه حاكم بود، مرا مجذوب خود كرده بود.

هر وقت كه چشمم باز مي‌شد و پتو را كنار مي‌زدم، مي‌ديدم خبري از بچه ها نيست.بعد مي‌ديدم هر يك در گوشه اي مشغول مناجات و راز و نياز هستند. نماز شب آنجا عادي و مرسوم بود و مثل نماز جماعت برگزار مي‌شد. يك روز روحاني‌ای كه تازه به جبهه آمده بود ، بين دو نماز ايستاد و سخنراني كرد و گفت:بچه ها مرا به جبهه براي جنگ نفرستاده اند به من گفته اند برو جبهه مسائل عبادي را به بچه ها بگو. اينجا آمده ام مي‌بينم همه عارفند، همه از من بهتر مي‌دانند. من تنها كاري كه مي‌توانم انجام دهم اين است كه فقط پيشنماز شما باشم.

با خود فكر مي‌كردم اي كاش مادرم مرا چند سال زودتر به دنيا مي‌آورد تا از روز اول جنگ در جمع اين چنين آدمهايي زندگي مي‌كردم. خيلي دیر شد بود، حالا سال 1363 بود؛ يعني چند سال غفلت و دوري از جمع اين عزيزان؛ يعني خسران و ضرر. به همين دليل باخودم عهد كردم تا دفاع مقدس باشد، من هم در جبهه بمانم و با دشمن بجنگم تا اينكه يا پيروزي و يا شهادت نصيبم شود. روزها در بين بچه ها سعي مي‌كردم خيلي عكس يادگاري بيندازم، چون عكس گرفتن با آنها افتخار بود. با پاك ترين انسانها، عكس يادگاري گرفتن فرصتی بود که شاید دیگر نصیبم نمی شد. هر وقت فرصت پيدا مي‌کردم، عكس مي‌انداختم.كار ما آموزش ديدن بودو تجربه كسب كردن.

انواع آموزش را كه لازم بود فرا گرفتيم.گردانها را به منطقه تنگۀ ذليجان، حوالي بستان فرستادند تا در آن منطقه که حالت كوهستاني داشت، آموزشهاي كوهستاني را ياد بگيريم. همه در چادرها مستقر بوديم. هواپيماهاي عراقي روزي چند بار به آنجا حمله مي‌كردند و ما در بين شيارها پناه مي‌گرفتيم. يكي از خوبيهاي منطقه ذليجان،وجود تپه ها و شيارها بود كه بهترين مكان براي عبادت شبانۀ بچه ها محسوب می شد. در نيمه‌هاي شب، در دامنه تپه يا در عمق شيارها به مناجات مي‌پرداختند و كسي ديده نمي شد.

آنجا حال وهواي خاصي داشت.يك روز نيروها براي مانور آماده مي‌شدند. من كمك بي سيم چي گردان بودم. شب تا صبح با تغيير كانال و كدگذاري تمرين مي‌كردم و رمزها را حفظ مي كردم. مانوركه برگزار شد روز بعدش آماده باش زدند. مرخصيها لغو و ترددها منع شده بود.فرمانده هان يكي پس از ديگري با سخنراني به نيروها روحيه مي‌دادند و بچه ها را آماده براي عمليات مي‌كردند. حال و هواي منطقه عوض شد، همه به سراغ برگه هاي وصيتنامه رفتند. هر كس در گوشه‌اي وصيتنامه مي‌نوشت وبه ديگري مي‌گفت كه چه سفارشاتي كرده است. بيشتر سفارشها به مردم براي دفاع از انقلاب و امام و حمايت از اسلام عزيز بود.شب فرا رسيد، بچه ها غسل شهادت كردند. آسمان چادر سياه خود را برسر كشيده بود، اتوبوسها و كاميونها با گِل استتار شده بودند.نيروها سوار شدند. حركت اتوبوسها از دروازه قرآن كه براي بدرقه آماده كرده بودند، معنويت خاصي داشت. حركت كرديم، منورهايي كه در آسمان مي سوخت ، خبر از عمليات مي داد. ماشينهاي كوچك وانت رسيدند، همگي سوار بر لندكروزها شدیم و حركت كردیم. در پشت دژي كه در ساحل جزيره برپا شده بود پياده شديم.نماز صبح را خوانديم،سپيده دم روشن شد. قايقها در كنار اسكله اي كه قبلاًطراحي شده بود، لنگر انداخته بودند. همگي سوار برقايق شديم. هر چه نزديك تر مي‌شديم صداي انفجار، برق گلوله و بوي باروت نويد نبرد با دشمن را مي‌داد.

شب قبل، عمليات ضربدرآغاز شده بود و نيروهاي خط شكن،خط عراق را در هم شكسته بودند. قايقها با سرعت هر چه تمام تر، نيروها را به ساحل خط درگيري رساندند. با تجهيزات كامل و تازه نفس وارد خط شدیم. دشمن شب قبل شكست خورده بود. صبح زود، وقت پاتك بود. خود را جمع و جور كرده بودند تا منطقۀ از دست داده را، باز پس گيرند. در حال حركت به سمت موضع دفاعي بوديم. در مسير راه، جنازه هاي عراقي در اطراف پراكنده بود.دودناشي از سوختن خودروها و تانكها كه از شب قبل آتش گرفته بودند در آسمان مي‌رقصيد. باران گلوله در اطراف به زمين مي‌بارید و به بچه ها خير مقدم مي‌گفت.

نيروها خود را به خاكريز چسباندند. با شليك آرپي جي ها، حركت دشمن متوقف شده بود. رگبار گلوله، مثل مورو ملخ مي‌باريد. بي‌سيم چي ای كه گوشي در دست داشت، دستش تير خورد.دستش را با چفيه بستم اما خون ريزي بند نمي آيد. هنوز چند كلمه اي را با بي سيم رد و بدل نكرده بودم كه دست چپم تير خورد.گلوله كاليبر دوشكا استخوان دستم را شكست و دستم آويزان بدنم شد. خون تمام بدنم را فرا گرفته بود. وقتي كه بدنم را خونين مي‌ديدم، احساس خوبی داشتم. آخرخون من هم كار ساز شده بود، اين نشان كينه دشمن بود كه بر شانه مي ديدم؛ اما از ادامه عمليات باز مي‌ماندم، دل شكسته و غمگين شدم.

يكي از بچه هاي امداد ،دستم را باند پيچي كرد، اما خونريزي شديدتر از آن بود كه باند بتواند آن را بند بياورد. به ناچار با يك تكه لاستيك بازويم را بست. خون بند آمد، شهيد اكبري نسب از راه رسيد، بادگيرم را كه پر از خون شده بود در آورد و كمكم كرد تا به قايق حامل مجروحان برسم. سوار قايق شدم، تعدادي شهيد و مجروح را سوار قايق كردند و سكاندار حركت كرد. هنوز فاصله زیادی را طي نكرده بوديم كه به علت سرعت زياد، قايق واژگون شد. شهداء و مجروحان همه با هم به داخل آب ريختيم. قايق ديگري رسيد، با تعدادي از بچه‌ها كه مثل من مجروح بودند به سكاندار كمك كرديم تا مجروحان و شهداء را از آب بيرون بكشد.جنازه يكي از شهداء در آب غرق شده بود، هر چه تلاش كردند نتوانستند پيكر پاك او را پيدا كنند.

آب هور مدفن آن عزيز شد. مابقي را به ساحل رساندند، زخميها ديگر ناي حرف زدن نداشتند. آمبولانسها آماده بودند، ما را سوار كردند و به اهواز بردند. در استاديوم اهواز، زخميها در محوطه استاديوم پراكنده بودند. گروههاي امداد ،زخميها را آماده مي‌كردند و دسته دسته بين بيمارستانها تقسيم مي‌نمودند. مرا به بيمارستان اهواز رساندند و درآنجا از پايگاه هوايي اميديه با پرواز به تهران فرستادند. در اين مسير در بيمارستانها، به ويژه در استاديوم اهواز نكتة جالب توجهي به چشم مي‌خورد؛ آه و ناله زخميها كه هر يك سخني مي‌گفتند: يكي يا زهرا مي‌گفت، آن يكي ياحسين، ديگري گريه مي‌كرد و مي‌گفت: مگر من لايق شهادت نبودم. نجواهایي شيرين كه به انسان حال و هوايی خاص مي‌بخشيد.

وقتي مرا در بيمارستان ارتش تهران بستري كردند، دکتر دستم را عمل كرد. قرار شد دو هفته در بيمارستان بستري باشم، اما دلم راضي نمي شد كه در بيمارستان باشم و بچه ها در خط با دشمن درگير باشند.چاره اي نبود، در اتاقي که بستري شدم يكي از افسران ارشد ارتش هم بستري بود. به قولي هم تختي بوديم. از آشنايي با او بسيار خوشحال بودم. من از بسيجيها حرف مي‌زدم و او هم ازعملكرد بچه هاي ارتش مي گفت، تا اينكه روز ترخيص فرا رسيد. از بنياد شهيد يا جایي ديگر نمي دانم، براي مرخص شدنم از بيمارستان يك دست كت و شلوار و كفش آوردند. وقتي كه كت و شلوار را پوشيدم و مرتب كردم، متوجه شدم كفشها اندازه پاهايم نيستند.
ادامه دارد ....
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده