عباس به سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان کمک کرد
نوید شاهد:
نام شما با پیشمرگهای کُرد مسلمان پیوند خورده است. نحوه ورودتان به گروه پیشمرگان کُرد مریوان چگونه بود؟
من قبل از پیروزی انقلاب اسامی دانشجو بودم. زمانی که انقلاب شد جو بدی در دانشگاه حاکم بود. حتی در میان خوب ترین و بچه مسلمانان در دانشگاه چند دستگی ایجاد شده بود. مثلا انجمن دانشجویان مسلمان و یا سازمان دانشجویان مسلمان. یعنی در میان همین بچه های مسلمان دانشگاه فرقه های سازمان مجاهدین خلق)منافقین( و روشنفکرهای مسلمان رخنه کرده بودند. گروهی هم مانند امثال من بودند که مقلد بودند و مجتهد داشتند. اما تعداد ما خیلی قلیل بود. فضای قبل از انقلاب خیلی غریبانه بود. مثل دانشگاه های امروز نبود. جو روشنفکری مآبی و فضای خاصی حاکم بود. به خاطر همین هم بود که انقلاب فرهنگی در اواخر سال 58 شکل گرفت، لذا دانشگاه ها تعطیل شد. آن موقع اگر میفهمیدند کسی گرایش به سپاه دارد، میگفتند که او آدم تندی است و حتی او را ترور فیزیکی و یا شخصیتی میکردند.
کدام دانشگاه درس میخواندید؟
من دانشگاه پلی تکنیک تهران یا همان امیرکبیر امروز بودم. آن روزها فضا خاص و مسمومی علیه بچه های متدینی که خودشان را مجتهد نمیدانستند و خودشان را روشنفکر در دین نمیدانستند وجود داشت. آنها میدانستند باید از یک آدم با تحصیلات حوز های تقلید کنند. دین خودشان را دین دانشگاهی نمیدانستند. لذا امثال من که وارد جریانات سپاه شدیم جزو تندروترین نیروی دانشگاهی به حساب می آمدیم. حتی بعد از اینکه در مناطقی مانند سیستان و بلوچستان و ترکمن صحرا حضور پیدا کردم و مجددا به دانشگاه برگشتم؛ وقتی رفتم در مسجد دانشگاه صحبت کردم شاید 4 یا 5 نفر بیشتر جرات نکردند که سمت من بیایند و جذب در سپاه بشوند. دو سه تا از این بندگان خدا به فیض شهادت رسیدند مثل گلشنی.
در سپاه هم به مسئولین گفتیم که ما میخواهیم به جبهه برویم. همانطور که گروه های سیاسی، چه توده ا ی ها و چه فدایی های خلق و چه پیکاری ها هر کدام رفتند یک گروهی در کردستان درست کردند و کردستان را به آشوب کشاندند، ما میخواهیم به کردستان برویم تا از مسلمانان آنجا دفاع کنیم.
به هر صورت به کردستان اعزام شدم و در آنجا با شهید محمد بروجردی آشنا شدم. او به من گفت که شما چون دانشجو هستید و کار فرهنگی بلد هستید و کتاب های گروهای مارکسیستی را تسلط داری و میتوانی با اینها بحث کنی! بیا در کارهای فرهنگی شرکت کن. گفتم: نه، اجازه بدهید من بیاییم در عملیات نظامی. بروجردی ابتدا با من صحبت کرد و قرار شد من در سنندج مستقر شوم، یعنی در پیشمرگ های کُرد سنندج. ولی بگویم داستان لطف خدا آن روز چه بود. داستان این بود که اگر آن فکر محمد بروجردی پیاده نمیشد و فکرهای لیبرالی و آن افکار بنی صدری بود، هیچ وقت مسائل انقلاب پیش نمیرفت. دشمن داشت این تفکر را در اذهان مردم ایران بوجود می آورد که تمام کُردها مخالف هستند. تمام کُردها سر مسلمانان و پاسدارهای غیربومی را از تنشان جدا میکنند و به هیچ کدامشان اطمینان نیست. یک طرز تفکر هم بود ولی افراد آن اندک بودند، مثل محمد بروجردی که میگفت نه بیشتر کُردها مسلمان هستند و معتقد به نظام، اینها هم خودشان یک عده شان به وسیله این مارکسیستها، به وسیله این کُردهای عراقی مثل بارزانی، مثل طالبانی از بین میروند. ما باید اینها را حمایت کنیم و باید با آنها باشیم. اینها میتوانند منطقه شان را حفظ کنند.
وقتی من با محمد بروجردی آشنا شدم و این فکر را دیدم، متوجه شدم نقطه عطف، همین نقطه است. نقطه رهایی و نجات کردستان همین نقطه است. به خاطر همین توانستم با ایشان ارتباط خیلی خوبی برقرار کنم و ظرف سه روز او به من ماموریت داد که بیایم مسئولیت فرماندهی سازمان پی شمرگان کرُد مسلمان مریوان را بر عهده بگیرم.
این ماجرا برای چه سالی است؟
تابستان 59 بود و جنگ هنوز شروع نشده بود.
ولی حاج احمد و نیروهایش در مریوان مستقر بودند؟
حاج احمد متوسلیان فرمانده سپاه مریوان بود و یک فرمانده پیشمرگان مریوان از کرمانشاه بود که با حاج احمد یک مقدار مشکل داشت. به همین دلیل او از مریوان رفت. یادم هست شهید بروجردی به من میگفت: تو کپی او هستی.
دلیل این حرف چه بود؟
شهید بروجردی به من میگفت این دیدی که شما دارید و این روحیاتی که شما دارید، میتوانید به راحتی با حاج احمد چفت شوید. اگر شما به مریوان بروید آنجا همه چیز حل میشود.
شهید بروجردی رفته بود و مجوز از تهران گرفته بود و سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان را در کرمانشاه پایه گذاری کرده بود. البته علما و حضرت امام با این فکر بروجردی موافق بودند، به همین دلیل هم اجازه تاسیس سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان را دادند. خب من وارد مریوان شدم. حاج احمد در سپاه مریوان بود. روز اول که وارد سپاه شدم متوجه شدم که یک سازمان جدا برای کُردها وجود داشت و یک سازمان سپاه هم برای غیر بومی ها بود. رفتیم پیش حاج احمد و گفتم: برادر احمد سام. گفت: شما برای کجا هستید؟ گفتم: نیروی سپاه تهران هستم و از پادگان ولیعصر آمدم و حکم هم دارم. این هم حکم بروجردی هست و آمدم اینجا در خدمت شما. حاج احمد یک نگاهی به من کرد و گفت: فقط مراقب باشید کُردها سرت را نبرند.به شوخی گفت یا جدی؟
نه جدی گفت. دید و فضا حاکم این بود.
یعنی این تفکر روی حاج احمد هم تاثیر گذاشته بود؟
بله. برادر احمد گفت: چند مورد را اول با شما طی کنم. گفتم: برادر احمد بفرمائید، در خدمت هستم. گفت: هر اسلحه ای که از ضدانقلاب میگیرید باید بیاورید سپاه تحویل بدهید. گفتم: چشم. گفت: یکی از علت های ناراحتی ما با سازمان پیشمرگ ها این است که آن نفر قبلی شما اسلحه هایی را که از ضدانقلاب میگرفت به ما نمیداد. گفتم: باشه، دیگه چی میخواهی برادر احمد؟ گفت: زندانیان را هم باید تحویل سپاه بدهید. گفتم: چشم. به خودم گفتم: الان برادر احمد فکر میکند با کسی روبرو شده که از همان اول دارد همه چیز را وا میدهد. بعد گفتم که برادر احمد دیگر مطلبی نیست؟ هم سلاح ها را به شما میدهم و هم هر کس را دستگیر کردیم می آوریم تحویل سپاه میدهیم. بعد از دیدار با برادر احمد به ساختمان پیشمرگ ها رفتم. آنها مخالف این حرف حاج احمد بودند که اسلحه غنیمتی را تحویل سپاه مریوان بدهند؛ البته تا حدی هم حق داشتند.
آنجا همه اعضا کُرد بودند؟
همه کُرد بودند به غیر از من.
پیشمرگان کُرد مسلمان مریوان چند نیرو داشت؟
شصت نفر بودیم.
اینها حقوق بگیر سپاه بودند؟
نه اصلا حقوق هم نمیگرفتند. اصلا آن موقع حقوقی در کار نبود و همه داوطلب بودند. کار فی سبیل الله بود. دیدم این کُردها میگویند آقا این اسلحه را من غنیمت گرفتم، برای چه بدهم به سپاه. گفتم: شما غنیمت میگیری برای نفس خودت یا برای اسلام. گفت: البته برای اسلام. به هر صورتی بود آنها را قانع کردم. به آنها گفتم مهم این است که به وظیفه خود عمل میکنیم. لذا همان ابتدای کار مشکلات بین پیشمرگان که یک سازمان موازی با سپاه بود در مریوان حل و برطرف شد.
در چه زمانی با آقای کریمی آشنا شدید؟
آقای عباس کریمی از بچه های اطلاعات سپاه مریوان بود و در اطلاعات مستقر بود. یعنی بچه های اطلاعات یک ساختمانی در روبروی بیمارستان شهر مریوان داشتند به نام اطلاعات سپاه که در آنجا مستقر بودند. حاج عباس کریمی آنجا با همین کُردهایی که اکثرشان هم دو طرفه بودند و مخبرهای آنجا بودند کار میکرد. از اینجا برای آنها خبر میبردند و از آنجا برای اینها خبر میبردند. هم با واحد اطلاعات سپاه همکاری میکردند و هم با واحد سازمان پیشمرگ ها. حالا همه کُرد و همه منبع اطلاعات و همه سلاح به دست و با کومله و دمکرات و اینها جنگیدند و همه میخواهند اینها را بکشند.
چه کسانی را بکشند؟
همین پیشمرگ های مسلمان را. میگفتند اینها جاش هستند و دو طرف های)یعنی جاسوس دوجانبه( بینشان وجود ندارد و همه مخلص هستند. همه هم مورد آماج ترور حمله دشمنان بودند. از طرفی هم منبع اطلاعات بودند. چون هر کدام دوست و فامیل در روستاهای مختلف داشتند و اطلاعات لحظه و به روز برایشان میآمد. اما به خاطر آن رقابت ها و تشدید این مسائل به سپاه هم اطلاعات نمیدادند. وقتی من وارد سازمان شدم، اولین فکری که خدا به ذهن ما انداخت این بود. چه جوری است که یک نفر از دانشگاه بلند میشود و می آید میرود اینجا کومله درست میکند و چند تا کُرد را جمع میکند و یک گروه دوازده نفره، یک گروه 24 نفره درست میکند و به شهرها حمله میکند و کمین میزند. مگر ما چی از اینها کمتر داریم. خوب افراد سازمان پیشمر گها هم کُرد هستند. لذا حدود ده نفر از آنها را جمع کردم.
من این را به شما بگویم که آن موقع مریوان یک حالتی داشت که فقط خود شهر مریوان دست ما بود. شب ها ضدانقلاب می آمد دو سه گلوله آر.پی.جی به سمت شهر و مقرها شلیک میکرد و چند نفر را از اهالی شهر میکشتند و از شهر خارج میشدند. یک همچین وضعیتی مریوان داشت. صبح هم که هوا روشن میشد تازه میخواستیم از شهر بیرون برویم. باید تامین میدادیم، جاده را امن میکردیم. هفت های دو روز جاده مریوان - سنندج را تامین میگذاشتند تا ماشین بتواند تردد کند. شیوه پاکسازی چگونه بود؟ ابتدا ارتش و سپاه می آمد، با توپ 106 ارتفاعات پشت سر آبادی را میزد و به سمت آن حرکت میکرد. خب افرادی که در روستا بودند وقتی میدیدند گروه 100 نفری دارد به سمت آبادی می آید، ضد انقلاب هم اگر در آبادی بود از آنجا بیرون میرفت. چند نفر از اهالی روستا را میکشت و درمیرفت. نیروهای انقلابی میرفتند آبادی را محاصره میکردند و میرفتند در مسجد روستا سخنرانی میکردند، سه چهار ساعت در آبادی بودند و بعد میگفتند ما آبادی فلان را پاکسازی کردیم. حالا یا شهید میدادند یا نمیدادند برمیگشتند به پادگان شهر. پشت سر اینها باز همان گرو ههای ضدانقلاب داخل روستا می آمدند. پس عملا چیزی حل نمیشد.
من با کُردها جلسه گذاشتم و به آنها گفتم مگر ما از گروه های ضدانقلاب کمتر هستیم که شب بلند میشوند می آیند داخل شهر و آر.پی.جی میزنند و میروند. ما چرا نمیتوانیم این کار بکنیم. آنها گفتند: مگر تو منطقه را بلدی؟! چگونه میخواهی با ما بیایی بیرون شهر. از قبل همه به من میگفتند که مواظب باش، حال من میخواهم با اینها برای عملیات به بیرون از شهر بروم آن هم شب که ارتش میگفت رزم در شب چهار سال دوره لازم دارد. فضا اصلا فضای اطلاعات سپاه و جنگ و اینها نبود. تازه اول ماجراهای سال 59 را دارم برایتان میگویم، یعنی خرداد 59 . گفتم: بله بلدم. من با این نقش ههای یک پنجاه هزارم که در دانشگاه خوانده بودم وارد بودم و میگفتم که مثلا الان از اینجا میرویم اینجا یک رودخانه هست و دست راست مان یک کوه هست و این کوه شیبش اینجوری هست. پیشمرگ ها میگفتند: مگر شما قبلا در این منطقه بودی!؟ تعجب میکردند. گفتم: نه نبودم. گفتند این همه را در این نقشه نوشته است. گفتم: نه این نقشه همه چیز را نشان میدهد، برای ما تعریف شده است. اگر خطوط به هم نزدیک است یعنی این ارتفاع است و شیبش زیاد است. خلاصه همه این چیزها را نشان میدهد و خط آبی نشانه رودخانه است. به آنها گفتم امشب میخواهم بروم عملیات. گفتند: چگونه؟! گفتم: من یک نفر و شما نه نفر، ده تایی راه میافتیم. من هم لباس کُردی میپوشم و میافتم جلوی شما برای اینکه شماها آسیب نبینید. اگر قرار است طوری شود اول من طوریم شود. گفتند: نه، غیرت ما اجازه نمیدهد. شما مهمان ما هستید، مگر میگذاریم شما جلو باشید. اینقدر اینها آدم های باشرافتی هستند؛ عین تخم های چشمشان دارند ما را حمایت میکنند. آن وقت فضای بیرون چیست؟! آن روزها خدا هم قدرت تدبیر را داده بود، فکر تدبیر را داده بود. قدرت راهپیمایی های 50 کیلومتری شبانه را به ما داد بود. من راه افتادم شبانه جلوی اینها و اینها هم نهُ نفر پشت سر من. یکی از آنها هم کنار من بود و مثلا جاهایی که نمیتوانستم به راحتی در شب تاریک مسیر را پیدا کنم و زیاد نمیتوانستم با چراغ قوه نگاه کنم، کمکم میکرد. حالا عملیات ما چگونه بود؟ به همین صورت بود که همین پیشمرگ ها به ما اطلاع میدادند که در فلان روستا که هشت کیلومتری شهر است، امشب دو نفر از دمکرات مرخصی آمده اند و در فلان خانه، در فلان جای آبادی خوابیده اند. اصلا شما این نوع عملیات را با آن عملیاتی که گفتم پاکسازی بود مقایسه کنید. حالا شب باید برای عملیات راه بیفتیم. پیشمرگ ها میپرسیدند که کاک ... اگر یک وقت نصف شب با گروه های ضدانقلاب برخورد کردیم چه کار باید بکینم؟ میگفتم اینقدر فضا باز است که برنمیخورید ولی اگر هم برخورد کردید شماها خوب کُردی بلدید، صحبت کنید. اگر هم درگیر شدیم ما هم شلیک میکنیم و از بی نشان میبریم. که البته هیچ وقت هم با گروه ها برخوردی نداشتیم. یک بار هم آنها ما را دیده بودند ولی جرات نکرده بودند به ما حمله کنند.
خلاصه ما
رفتیم
به آن آبادی،
با شناختی که همان پیشمرگ
که برای آن
روستا
بود، میرفتیم نصف شب در همان
خان های که
ضدانقلاب
خوابیده
بودند، اسلحه هایشان
هم کنار سرشان
بود، در خواب
اینها را
بازداشت
میکردیم
و شبانه به
مریوان
می آوردیم. حالا میخواهم به جریان
عباس کریمی برگردم. ما دو سه
عملیات
اول را انجام
دادیم. ما رفتیم
در دل
ضد انقلاب آنها را
دستگیر
کردیم
و به داخل شهر
آوردیم. همین هایی که
اجازه
نمیدادند
ما ازشهر خارج
شویم. حالا ما
هم مثل خودشان
اسلحه میگذاریم
روی دوشمان و چریکی
و ده تایی مثل خودشان عملیات میکنیم. سری اولی
که ضدانقلاب را آوردیم، من رفتم
پیش برادر احمد
و گفتم: برادر احمد! من دیشب
دو تا را
دستگیر
کردم و میخواهم تحویل
اطلاعات
سپاه بدهم. گفت: کجا رفتی؟
گفتم: فلان جا. گفت: تو
دیشب رفتی خارج
از شهر؟! ما دور
تا دور شهر
را کمین میگذاریم
که اینها وارد
شهر نشوند،
تو رفتی از
شهر بیرون؟ رفتی تا
آنجا؟
بیرون تا
فلان آبادی؟! دیدم برادر
احمد دست انداخت
گردن من
و شروع کرد
به بوسیدن من. ضمن
اینکه
خیلی خوشش
آمده بود و
تعجب انگیز
بود برایش؛ اما خوب باز
میدید
یک جریاناتی دارد اتفاق
میافتد
که خارج از این معادلات
و کارهاست. حاج احمد
میدیدید که
ما از سپاه
جلو زدیم و
علت جلو زدن مان
هم داشتن
اطلاعات
بسیار
دقیق و عملیاتی
که به این قشنگی
موفق شدیم انجام
بدهیم
است. لذا همان روز
زندانی
و سلاح به
دست آمده از
آنها را تحویل حاج
احمد دادیم. دیگر
این برادر احمد
نهایت
چیزی که
به من گفت
این بود که
برادر؛
یک هماهنگی هم با ما
میکردی. گفتم: برادر
احمد خواهش میکنم، اجازه
بدهید
بدون اطلاع این
کارها
را بکنیم که
یک وقت
خبرها
درز نکند. این
یک مورد را
از من نخواه. من که هم
زندانی
را آوردم و
هم اسلحه اش را. حاج احمد
خیلی به اسلحه ای که از
گروههای
ضدانقلاب گرفته
میشد حساس بود. چون آن
روزها
یک فشنگ هم نمیشد از
ارتش بگیری. حالا
یک کلاش که
ما میگرفتیم
خیلی بود. در
این میان با
چه کسانی آشنا شدیم؟! با اطلاعات
سپاه
برای تحویل این زندانیان؟!
برای تحویل این زندان یها و این اسلح هها. لذا با اینها مانوس شدیم و رفت و آمد پیدا کردیم. ش بها گاهی ما را دعوت میکردند. با آن شوخ یهاشون با هم بودیم. بعد من میگفتم آقا شما دو تا منبع دارید؛ سه تا منبع خبری دارید و معلوم هم نیست این مناب عتان درست است یا نه. آیا جهت دار است؟! اما منابع من منابع دست اول ناب و درجه یک هستند.
لذا ایراد به ما نگیرید. ما ضدانقلاب را دستگیر میکنیم و به شما تحویل میدهیم. واقعا هم ما دمکرات گرفتیم و آوردیم. خوب از آن طرف چی تبلیغات میکردیم. مثلا اگر میرفتیم در عملیات و مقری را شناسایی میکردیم آر.پی.جی میزدیم، بعد کار سیاسی میکردیم.
کار سیاسی یعنی چی؟
مثلا من میرفتم مقر دمکرات را شب های اول با آر.پی.جی میزدم. وقتی که میزدم و صبحش که می آمدیم داخل شهر؛ باورنکردنی بود کسی از داخل شهر برود و این کار را بکند. در شهر شایعه میکردیم که دیشب کومله، به دمکرات حمله کرده است. در سری اول عملیات ها ما کار سیاسی کردیم. میگفتیم کومله دیشب دمکرات را با آر.پی.جی زده. یا مثلا میگفتند که خبات دیشب به دمکرات حمله کرده است. آنها هم باور میکردند چون باورشان نمیشد کسی از شهر رفته باشد در این ناامنی در دل دشمن و یک همچین کاری را کرده باشند؟! این کار باعث ایجاد اختلاف در میان نیروهای ضدانقلاب بود.
تا اینکه بعد از مدتی گفتند نه، یک کسی آمده با یک سری پیش مرگ، اینها وقتی شب می آیند در منطقه، کسی جرات نزدیک شدن به اینها را ندارد. چون اینها هر کس بهشان برسد میکشند. یعنی فرض کن مثلا دمکرات در روز می آمد، یک ستون نظامی منظم را مثل دزدها، کمین میزدند و میکشتند و بعد فرار میکردند. اما ما مثل خودشان شده بودیم؛ پا به کوه و پا به اسلحه. نه ماشین داشتیم، نه تعدادمان زیاد بود. اصلا عین خودشان بودیم، تعدادمان ده تا دوازده نفر بود. یعنی درگیر میشدیم، رودرو میزدیم همدیگر را و آنها شهامت مردن را نداشتند اما بچه های کُرد مسلمان آماده بودند برای شهادت. با این تاکتیک ما، کل منطقه امن شد. گروه ها دور مریوان را خالی کردند.نحوه پاکسازی ها عوض شد، اصلا تاکتیک نظامی در کردستان تغییر کرد. شیوه پاکسازی ها عوض شد. دیگر گروه های ضدانقاب اطمینان نمیکردند که شب جایی بخوابند. میدانستند هر جا شب بخوابند، ما بالای سرشان هستیم و دستگیرشان میکنیم. لذا یک جریان دیگر راه افتاد. آنهایی که گول خورده بودند، شروع کردن به تسلیم شدن. در این قضییه تسلیم شد نها، باز یک مشکلی بین ما و سپاه ایجاد شد. سپاه میگفت این هایی که دارند تسلیم میشوند اینها نفوذی هستند و میخواهند از داخل به ما ضربه بزنند. گفتم برادر احمد اجازه بده. چون کُردها می آمدند به من میگفتند که مثلا فلان کس آر.پی.جی زن کومله بوده است اما میگوید به خدا من کسی را نکشتم. ما هم شرطمان این بود که اگر قتلی را انجام نداده باشید و بیایید خودتان را با سلاح تسلیم کنید، ما یک امتحان از شما میگیریم و میشوید نیروی ما. حاج احمد میگفت: تو تاکتیکت با اینها چیست؟ گفتم: تاکتیک من نبوده، همه اینها تفکرات انقلاب بود. مثلا ما یک احمد داشتیم که بعدا آمد پیش مرگ مسلمان شد و در راه انقلاب شهید شد. او یک آر.پی.جی زن بود. شبی که آمد پیش من به او گفتم: خوب تو آمدی خودت را تسلیم کردی و سلاحت را هم دادی و ما هم سلاحت را بردیم دادیم سپاه. حالا من از کجا بدانم که نفوذی نیستی؟! چه جوری میخواهی به من ثابت کنی؟ چه کار میکنی که این ثابت شود. گفت هر چی شما بگویید. گفتم تو تا زمانی که یکی از افراد ضد انقلاب را نکشی، من باورت نمیکنم. میدانم روزی که یکی از اینها را بکشی، همه میافتند دنبالت تو را بکشند. پس باید یک عملیات با هم برویم.گفت: باشه. گفتم: کجا. گفت: میرویم فلان جا و فلان کس را من برای شما میکشم. گفتم که من که جرات نمیکنم به تو اسلحه بدهم با هم برویم بیرون شهر. یک دفعه دیدی وسط راه همه را به رگبار بستی. میگفت: نه من با سنگ اینها را میزنم. اینها ترسوتر از این حر فها هستند. بعد با او بلند میشدیم و میرفتیم عملیات. عملیاتی که منجر به دستگیری و یا کشته شدن یکی از این ضدانقلا بها میشد. خب این فرد دیگر می آمد در لیست سیاهشان. اینجوری ما امتحان میگرفتیم و نیروها را جذب میکردیم. یادم هست با همین فرد که به عملیات رفتیم. وقتی که رسیدیم و درگیری بالا گرفت، ضدانقلاب از ترسش همین طوری بی هدف تیر شلیک میکرد. همین احمد مثلا شعار میداد و به ضدانقلاب میگفت: بدبخت چرا داری با تیر میزنی، من سنگ دستم است، مگر نمیبینی. ضدانقلاب هم مرتب وحشت میکرد و تیر میزد. همین هایی که می آمدند جاده ها را ناامن میکردند، شهر را ناامن میکردند و کمین میکردند حالا به این وضع افتاده بودند. لذا در این ارتباطات با حاج عباس کریمی، ارتباطات ما بیشتر شد. بعدا حاج احمد دید سرچشمه عملیات افتاد دست پی شمرگان کُرد مسلمان. لذا بچه های سپاه وضعیت را این طوری دیدند که مثلا یک ماه یا بیست روز منتظر مینشینند تا یک پاکسازی بروند آن هم سه کیلومتری و با آن دم و دستگاه و بعد هم چیزی گیرشان نمیآید. نه ضدانقلاب را اسیر میکنند و نه اسلح های میگیرند. لذا بچه های سپاه به من و سازمان پیشمر گها خیلی گرایش پیدا کردند. از جمله بچه های اطلاعات سپاه و از جمله حاج عباس کریمی. لذا اینها آمدند به من گفتند فلانی میشود خواهش کنیم وقتی در همین عملیا تهای شبانه ده نفره میرویی یکی از ما را هم با خودت ببری. گفتم: والله من حرفی ندارم، بروید اول اجازه تان را از حاج احمد بگیرید. اجازه داد چشم. دیدیم اینها مرتب از این درخواست ها میکنند.
بچه هایی مثل حاج عباس خب میدیدند که اطلاعات آنها پیش اطلاعات ما خیلی سوخته است. من اطلاعاتم لحظه ای و به ثانیه بود. گروه ها حرکت میکردند، بچه ها به من اطلاع میدادند امروز ضدانقلاب از فلان آبادی به فلان آبادی رفتند. مثلا خبات از آن سمت رفت، دمکرات از آن سمت رفت. اصلا عین اینکه ما ماهواره گذاشتیم در منطقه و همه جا را رصد میکنیم. من به حاج عباس میگفتم که نیروهای پیشمرگ بالاخره برای این منطقه هستند. وقتی شهید بروجردی میگوید اینها باید بتوانند کردستان را سامان بدهند برای این چیزهاست. بعد از اینکه دیدیم درخواست ها زیاد شد که با ما میخواهند به عملیات بیایند. من مجبور شدم خودم با حاج احمد وارد مذاکره شوم. به او گفتم: برادر احمد شما اجازه بده این بچه های اطلاعات با ما بیایند. حالا دیگر فضا داشت تلطیف میشد. ضدانقلاب هم به جان هم افتاده بودند. خلاصه فضا یک فضای دیگر شده بود و برادر احمد هم خیلی من را دوست داشت. او خیلی صادق بود. این فضایی که در مریوان بود هیچ جای منطقه وجود نداشت. لذا گفتم که بچه ها دوست دارند که با ما بیایند؛ بخصوص بچه های اطلاعات.. برادر احمد گفت: مسئولی تشان را میپذیری؟ گفتم: خب ممکن است درگیری هم پیش بیاید ولی تا حالا الحمدالله چیزی نشده. ولی از این بابت که میگویی کُردها ما را میکشند، نه از این بابت بهت تضمین میدهم.
بعد حاج عباس به عنوان نماینده اطلاعات وارد سیستم شما شد؟
نه به عنوان نماینده اطلاعات، به عنوان یک رزمنده.
بیشتر حاج عباس از قسمت اطلاعات با شما میآمد؟
هم او می آمد، رضا قزلی، حسین رسولیان و... می آمدند. این بچه ها چون عملیات و شهادت را دوست داشتند و خسته هم شده بودند از در شهر ماندن و کارهای اینجوری کردن، دست به دامن ما میشدند. ما هم شب ها با اینها میرفتیم، عملیات میکردیم و بعد اینها می آمدند برای دیگر نیروها تعریف میکردند. این نوع عملیات برای خود سپاه نهادینه شد. بعدها خود سپاه حتی با یکی دو نفر از این کُردها میرفتند.
البته یک چیز دیگر هم من بگویم که گروه بارزانی آن موقع در شهر مریوان بودند. به آنها قیاده میگفتند این گروه زیر نظر ارتش بود و با سپاه کاری نداشت. این گروه دو طرفه بودند، همه جور آدمی در اینها بود. ما از اینها خیلی وحشت داشتیم. پیشمرگان مسلمان به من میگفتند فقط مواظب باش اطلاعات ما را اینها نفهمند. اگر آنها متوجه بشوند به گروه های ضدانقلاب لو میدهند و کار تمام است. تمام رمز موفقی تمان در این رزم های شبانه چریکی این بود که هیچ کس از کار ما اطلاع نداشت. یعنی من ساعت هشت شب تصمیم میگرفتم، امشب کجا برویم و چه کار باید بکنیم. هیچ کس هم نمیدانست و بلافاصله هم زنگ میزدم آن نفری که از سپاه حالا یک اجازه کلی از حاج احمد گرفته بودم و به او میگفتم برادر عباس ما داریم میرویم! آماده ای؟ میگفت: بله آماده ام و سریع می آمد مقر ما و راه میافتادیم. لباس کرُدی میپوشید و مثل ما میشد. چون همه ما لباس کرُدی داشتیم که اگر یک موقع درگیری پیش آمد آنها فکر کنند که ما هم ضدانقلاب هستیم. چون اگر به هم برخورد میکردند، میگفتند کاکا کی هستی تو و برای کدام گروه هستی؟ ما هم گفتیم فوقش به این گروه ها برخوردیم یک همچین کارهایی میکنیم که هیچ وقت هم ما برخورد نداشتیم. چون از راه های اصلی و از توی جاده که نمیرفتیم. از کوه،دشت و جاهای مختلف میرفتیم.
دوستانی که در کنار آقای کریمی در اطلاعات حضور داشتند، در خاطرات خود اشاره داشتند به اینکه حاج عباس با سران بعضی از گروههای ضدانقلاب برای جذب آنها جلساتی داشته است. در این زمینه اگر خاطر های دارید، میشنویم.
بعد از اینکه این فضا ایجاد شد و هماهنگی بین پیشمرگان کُرد مسلمان و سپاه خیلی نزدیک شد، گروه های ضدانقلاب از این اختلا ف افکنی ها ناامید شدند و ما بالعکس خیلی به هم نزدیک شدیم و از آن طرف بین گروه ها اختلاف افتاد. وقتی که این نزدیکی هایمان زیاد شد، نیروهای پیشمرگ مسلمان از من اجازه میخواستند که اطلاعاتشان را به سپاه هم بدهند. دیگر فقط مخبرهایشان؛ قیاده و کُردهای عراقی یا کُردهای منابع نامعلوم نبودند، بلکه منابع آنها پیشمرگ های کرُد مسلمان شده بود. منتهی اولین خبرها برای داخل سازمان بود اما به آنها هم اطلاعات میدادند. من برای اینها هم منبع درست کرده بودم و برای اینها هم منبع معرفی کرده بودم. بعد حاج عباس مثلا کنترل میکرد. میگفت برادر فلانی این آدمی که از فلان روستا آمده میخواهد منبع ما شود، نیروهای شما در مورد او چه میگویند؟ من هم از بچه ها در مورد آن شخص سوال میپرسیدم که او چه جور آدمی بوده است؟ گذشته اش چی بوده و با چه کسانی و گروه هایی ارتباط داشته است. منابع حاج عباس را برایش درست میکردیم. یعنی اگر نفوذی یا خطوط انحرافی میدیدیم، سریع به حاج عباس اطلاع میدادیم. دیگر حاج عباس و اطلاعات سپاه منابعش را درست کرده بود. منابعش را ناب کرده بود، منابع خوب داشتند و هر کس دیگر نمیتوانست منبع آنها شود. کسانی که می آمدند، میدانستند از طرف پیشمرگ های کُرد مسلمان شناسایی میشوند. یک بار یک مشکل بین ما و اطلاعات سپاه پیش آمد. اطلاعات سپاه خوب جریانات خاص خودش را دنبال میکرد. رفته بود از یک ضد انقلاب دعوت کرده بود که بیاید مذاکره کنند که تسلیم شود. خب من هم از همه جا بی خبر بودم. به ما هم اطلاعاتی نمیدادند. اطلاعات خیلی محرمانه بود. یک مسئول گروه دمکرات بود که میخواست خودش را تسلیم سپاه کند. خیلی روی این منبع و مذاکراتشان کار کرده بودند. قرار شده بود اینها مثلا ده کیلومتر از شهر بیرون بروند و آنها هم بیایند در فلان نقطه تا ملاقات و مذاکره کنند برای تسلیم شدن. از این سمت هم ما بی اطلاع از همه جا؛ پیشمرگ های مسلمان به من اطلاع دادند که فلان کس قرار است امشب به نزدیک شهر بیاید و یک عده را ملاقات کند. ما میتوانیم برویم و کمین بزنیم و او را بازداشت کنیم. حالا ببینید اطلاعات ما چقدر قوی بود و بر منطقه اشراف داشتیم که حتی خود اطلاعات سپاه را رصد میکردیم. ما نمیدانستیم اینها بچه های سپاه خودمان هستند. وقتی خبر به من رسید، پس از تجزیه و اطمینان از صحت آن قرار شد که به آنها کمین بزنیم. با یک گروه ده نفره، رفتیم در مسیری که ضد انقلاب ها می آمدند تا بچه های ما را ملاقات کنند، در کمین نشستیم. وقتی ضدانقلاب جلو آمد در کمین ما قرار گرفت و خلاصه بچه ها آن شب یک سری از اینها را لت و پار کردند. ما به شهر برگشتیم و خیلی خوشحال پیش حاج احمد رفتم و گفتم دیشب به دشمن زدیم؛ آن هم چه زدنی؟! با ضدانقلاب درگیر شدیم و خیلی ها از آنها را لت و پار کردیم. پشت سر ما، دیدم بچه های اطلاعات آمدند. از من پرسیدند که برادر دیشب شما کجا بودید؟ گفتم: چطور مگه؟ گفت: ما دیشب بیرون شهر با یکسری از ضدانقلاب قرار ملاقات داشتیم؛ در راه بودیم که دیدیم صدای گلوله از منطقه بلند شده است. الان هم آن رابط ما پیغام داده است که شما خائن هستید. ما را به منطقه کشیدید تا ما را از بین ببرید. من گفتم: ما دیشب عملیات نداشتیم. احتمالا این گروه های دیگر ضدانقاب بودند که فهمیدند شما با آن فرد قرار است ملاقات کنید و او خود را تسلیم کند به همین دلیل به او حمله کرده اند. گفت: آخه آنها پیغام دادند که این عملیات کار پیشمرگان کُرد مسلمان بوده و ما دیگر سمت شما نمی آییم و به شما اعتمادی نداریم. عباس کریمی آمده بود پیش حاج احمد داشت ماجرا را تعریف میکرد. من به او گفتم: خب برادر من؛ ما چه میدانستیم که اینها میخواهند بچه های سپاه را ملاقات کنند. شما باید از قبل به ما اطلاع میدادید. ما دیدیم گروه های ضدانقلاب، دارند سمت شهر می آیند، ما هم به آنها زدیم. برادر احمد از آنجایی که مرا خیلی دوست داشت و متوجه شده بود که من صادقانه صحبت میکنم. گفت: حالا کاری که پیش آمده، عیبی ندارد. حاج عباس هم روی مرا بوسید. آنها هم البته بعد از دو یا سه سال خودشان را تسلیم کردند.
بعدها حاج عباس به آنها گفته بود که چون مسئله تسلیم شدن شما خیلی حیاتی بود، ما به خاطر امنیت خودتان به هیچ کس ماجرا را نگفته بودیم. حتی به برادر احمد هم نگفته بودیم. اما نمیدانم پیشمرگان کُرد از کجا فهمیدند و سر راه شما آمدند.
از نظر اطلاعاتی حاج عباس را در چه سطحی میدیدید؟
عباس کمکم خیلی خوب و قوی شده بود. ببینید صداقت، پاکی، خلوص و تدبیر از خالق هستی؛همه چیز را درست میکند. اصلا ما نیستیم، اصلا فضا، این فضا نیست. شما یک قدم به سمت خدا برو، صدم قدم او به سمت شما می آید. هر کس مخلص تر و هر کس پاکتر بود خدا بیشتر کمکش میکرد و بیشتر موفقش میکرد. حاج عباس هم در مسائل خیلی صادقانه برخورد میکرد، به خصوص این مسئله آخر که برایتان تعریف کردم.
پیش می آمد که شما و آقای کریمی برای ملاقات با یک ضدانقلاب بروید؟
نه اصلا. چون آنها کار خودشان را میکردند و اطلاعات سپاه بودند و ما هم کار خودمان را میکردیم. فقط همکاری ما این بود که آنها می آمدند از ما درخواست میکردند که در بعضی از این عملیات های شبانه یک نفر هم از بچه های سپاه بیاید در این تیم ده نفره ما.
کار سیاسی با هم میکردیم یعنی میگفتیم برویم مثلا روحیه فلان ضد انقلاب این است، داداشش این است مثلا میتوانیم به وسیله داداشش با او مذاکره کنیم در ارتفاعات اورامانات و این را برگردانیم بیاید تسلیم شود. یعنی پیشمرگ های مسلمان در مذاکرات و شناسایی منابع و ارتباط منابع با حاج عباس، همه اینها را کمک میکردیم. اما مذاکرات خیلی مستقیم بین خود نیروهای اطلاعات و ضدانقاب بود. تسلیمی های ضد انقلاب به ما به این صورت بود که پیغام میدادند و بعد تسلیم میشدند.پیغامی بود صداقت حاج عباس باعث نزدیکی و تلطیف سپاه و پیشمرگان شد. یعنی حاج عباس به این تلطیف فضا بین سپاه و پیشمرگ ها خیلی کمک کرد. به این تلطیف همکاری بین منابع کُرد مسلمان با واحد اطلاعات خیلی کمک کرد.
این کمک چگونه بود؟
چون مسئول بود و واقعیت را پذیرفت. برای رفع مسائل شروع کرد و نتیجه هم گرفت. میگفت این اطلاعات پیشمرگ های کُرد مسلمان خیلی راهگشاست و خیلی به سیستم اطلاعات کمک میکند. حتی بین زندانیانی که اینها بازداشت میکردند یا کسانی که گروهکی بودند، منابع اطلاعاتی پیشمرگ های مسلمان خیلی بهشان کمک میکرد. در بازجویی ها و این ارتباطات از این نوع نزدیک بود.منبع: ماهنامه شاهد یاران شماره 119