شهید محمدابراهیم همت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان
نوید شاهد: آنچه که در زندگی خانوادگی یک فرمانده می گذرد و بر اساس چه روشی با همسر و فرزندان رفتار می شود نه تنها از باب خاطره گویی زیبایی خاص خود را دارد بلکه می تواند یک روش و اسلوب خوب برای درست زندگی کردن برای نسل جوان باشد. این مطالب تنها برش هایی کوتاه از زندگی مشترك این سردار با همسرشان است که از کتاب «ماه همراه بچه هاست » نقل قول شده است.
خطبه عقد من و تو...
«... مشکل این بود که آن روزها، خیلی از خانواده های ایرانی، راضی نمی شدند به رزمنده سپاهی دختر بدهند.
حتی آنهایی که خیلی ادعاهای مذهبی و انقلابی بودن هم داشتند، کمتر حاضر به چنین کاری می شدند. به خصوص خانواده ی من. در صحبتی که با ابراهیم، در این باره داشتم، به او گفتم: خانواده ی من، تیپ خاص خودشان را دارند. به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند. اولین کار تو باید این باشد که آن ها را به این ازدواج راضی کنی. بعد هم باید آن ها را توجیه کنی تا بدانند که من اصلاً مهریه نمی خواهم.
او گفت: من وقت این جور کارها را ندارم. عصبانی شدم و گفتم: تو که وقت نداری بیایی با پدر و مادر من حرف بزنی؛ یا راضی شان کنی، بی خود کردی آمدی با من ازدواج کنی. اصلا بهتر است همین جا، قضیه را تمامش کنیم. مرا به خیر و تو را به سلامت. بلند شدم سریع بروم از اتاق بیرون، که برگشت گفت: من گفتم وقت ندارم، نگفتم که توّکل هم ندارم. تو نگذاشتی من حرفم تمام بشود. با اصرار شدید از من خواهش کرد بگیرم بنشینم. این شد که نشستم. او گفت: خطبه ی عقد من و تو، خیلی وقت است که جاری شده.
منظورش را نفهمیدم. باز گذاشتم به حساب بی احترامی. گفت: توی سفر ح جام، در تمام لحظه هایی که دور خانه خدا طواف می کردم، فقط تو را کنار خودم می دیدم، آن جا خودم را لعنت می کردم، می گفتم این نفس پلید من است، نفس اماّره ی من است، که نمی گذارد من به عبادتم برسم. ولی بعد که برگشتم پاوه و باز تو را دیدم، به خودم گفتم این قسمتم بوده که... نگاهم کرد. گفتم: در هر حال من سر حرف خودم هستم، راضی کردن خانواده ام با تو؛ حرف آخر.
یک ماه بعد پس از عملیاتِ سختی که عده ای از بچّه های اصفهان در آن شهید شده بودند، ابراهیم برای خواستگاری؛ به خانه ما آمد. با آمبولانس آمده بود. خسته و خاکی و خونین. من هم خانه نبودم، رفته بودم پاوه.
والدین من، به ابراهیم گفته بودند: این دختر خواستگار زیاد داشته. چون قصد ازدواج ندارد، همه را رد کرده. گفته بود: شاید این بار، با دفعه های قبل فرق داشته باشد. گفتند: فعلاً که خودش اینجا نیست تا جواب بدهد. گفته بود: بزر گترهایش که هستند. اعلام رضایت شما هم برای من شرط است. گفته بودند: ولی اصل ماجرا با اوست، نه ما؛ که بیاییم مثلاً چیزی بگوییم. گفته بود: خدای او هم بزرگ است. همین طور خدای من.
بعدها مادرم به من می گفت: نمی دانم آن روز چرا نرم شدیم، یا بدقلقی نکردیم. یا جواب رد ندادیم. من اصلا آماده شده بودم بگویم شرط اول مان این است که دامادمان سپاهی نباشد. واقعا نمی دانم چرا این طور شد. شاید قسمت بوده.
فکر کنم یک روز قبل از مراسم عقد بود که ابراهیم به من گفت: اگر اسیر شدم یا مجروح، باز هم حاضری کنار من زندگی کنی؟ گفتم: من این روزها فقط فهمیده ام که آرم سپاه را خونین ببینم. نگاه کرد، در سکوت، تا بگویم: من به پای شهادت تو نشسته ام. می بینی؟ من هم بلدم توکل کنم.
ما اصلا مراسم نداشتیم. اوایل دی ماه سال 1360 بود که یک روز راهی خرید عروسی شدیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هامان. یک حلقه خریدیم، کوچک ترینش را، به هزار تومان. ابراهیم حلقه نخواست.
از طلا و پلاتین و این جور چیزها، خوشش نمی آمد. نه که خوشش نیاید. به شرع احترام می گذاشت.
گفت: اگر مصلحت بدانید؛ من فقط یک انگشتر عقیق برمی دارم. به صد و پنجاه تومان. پدرم به من گفت: دختر؛ تو آبروی ما را بردی. گفتم: چرا؟ چی شده مگر؟ پدرم گفت: تا حالا کی شنیده برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند؟ مردم به ما می خندند! روز بعد، وقتی ابراهیم به
منزل ما تلفن زد، مادرم عذرخواست، گوشی را داد به پدرم.
پدرم پای تلفن به او گفت: شما اول بروید یک حلق هی آبرودار بخرید بیاورید؛ بعد بیایید با هم صحبت می کنیم. ابراهیم گفت: همین انگشتر عقیق، از سر من هم زیاد است، آقای بدیهیان. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم، حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم. بقیه اش دیگر بسته به کرم شماست و مصلحت خدا. خدا خودش کریم است. »
آشيانه ای در شهر موشک ها
«... وقتی بچّه های سپاه پاوه در خانه را زدند و پیغام دادند برای رفتن به جنوب خود را آماده کنم، بی درنگ دست به کار شدم، اسباب و اثاثیه را که شامل یک دست رختخواب و مقداری خرده ریز بود، در صندوق عقب ماشین جا داده شد. )شهید( حمید قاضی که آمده بود تا در جمع و جور کردن وسایل کمکی کند، رو به من کرد و گفت: از حالا به بعد خانه به دوشی شروع می شود، حاج خانوم!
... بعد از ورود من به شهر دزفول به دعوت یکی از برادران دزفولی که از دوستان حاجی در سپاه بود سه شبانه روز در خانه ی ایشان به سر بردیم. در آن دوران، زندگی در دزفول بسیار سخت و طاقت فرسا بود. از یک سو حملات توپخانه، شلیک موشک های زمین به زمین و هجوم هواپیماهای دشمن جان و مال ساکنان را تهدید می کرد، از سوی دیگر ما هیچ امکانات و وسایلی برای شروع زندگی مان نداشتیم. اغلب مردم شهر خانه های خود را ترک کرده و به محل های امن یا شهر کهای حاشیه ی شهر پناه برده بودند.
ما به دنبال خانه ای برای سکونت مان بودیم. یکی از برادران نیروهای انتظامی پیشنهاد کرد برویم و در خانه آن ها مستقر شویم.
طبقه ی دوم ساختمان، دارای اتاق تو در تو بود که با رفتن ساکنان قبلی آن، محل مناسبی برای مرغ و جوجه های صاحب خانه شده بود. به محض ورود، شیلنگ آب و یک چاقو برداشتم. شروع کردم به تمیز کردم در و دیوار و کف اتاق. زحمت زیادی داشت، با این حال هر دو اتاق به طور کامل تمیز شد. فرش و موکت نداشتیم. کف اتاق را با دو تا پتوی سربازی پوشاندم. ملحفه ی سفیدی را دو ل سه لایه کردم و جلوی پنجره ی اتاق آویختم. علاوه بر آن که مانع نفوذ نور اتاق به بیرون می شد، جلوی پرده را نیز گرفت. اغلب، پیش از ظهر، بازار باز بود. رفتم و یک قوری با دو استکان، دو بشقاب و دو کاسه خریدم. آخر کار یک شیشه گلاب هم گرفتم. به در و دیوار اتاق گلاب پاشیدم تا بوی تعفنی که باقی مانده برطرف شود.
وقتی کار تمام شد و خانه را مهیا کردم، نفس راحتی کشیدم. تازه پس از گذشت یک ماه از ازدواج مان داشتیم سر و سامان می گرفتیم و این در حالی بود که هر چند دقیقه یک بار گوشه ای از خانه های شهر هدف گلوله ی توپ دور زن دشمن قرار می گرفت و صدای انفجار، شیشه ها را می لرزاند.
روزهای آخر بهمن ماه را پشت سر می گذاشتیم. هوای دزفول بسیار سرد بود، ما نیز امکانات مناسبی نداشتیم. یکی از شب ها که حاجی آمد، متوجه ی سرفه های شدید من شد. روز بعد در سفری که به اهواز داشت، یک چراغ خوراک پزی و جعبه ای شیرینی خریده بود.
چراغ را به خانه آورد، اما شیرینی را در بین بچّه های عرب چادرنشینی که دشمن، خانه هایشان را ویران کرده بود و از سر ناچاری در حاشیه ی جاده ی دزفول ل اهواز پناه گرفته بودند، قسمت کرده بود و تنها یکی دو دانه ی آن را که لای یک ورق کاغذ پیچیده بود، با خود به خانه آورد.
با شدت گرفتن موشک باران شهر و رفتن صاحب خانه، ساختمان کاملاً تخلیه شد و ما زندگی جمع و جور دو نفره مان را به طبقه ی پایین منتقل کردیم. جلسات همیشگی و رفت و آمدهای زیاد حاجی در جبهه ها سبب می شد تا اغلب شب ها دیروقت به خانه بیاید. از طرفی هم ناگزیر بود صبح خیلی زود از خواب برخیزد و خود را به منطقه برساند. من تمام روز را در تنهایی می گذراندم. با وجود این شرایط هر چه بود، اهمَیت چندانی نداشت. من فقط می خواستم در کنار حاجی باشم.
یک بار سه شب به خانه نیامد. گفته بود برای شناسایی سنگرهای دشمن می روند. کوچه ها و خیابان های شهر در تاریکی مطلق فرو رفته بود. تک و تنها در زیر نور چراغ گردسوز نشسته بودم و کتاب می خواندم.در خانه را زدند عقربه های ساعت یک و دو نیمه شب را نشان می داد.
با صدای در از جا جستم. یقین داشتم خود اوست. رفتم و در را باز کردم.کنار ایستادم. حاجی داخل شد و گفت: شرمنده ام، یکی دو هفته است تو را این جا آورده ام، آن هم با این وضع... حالا هم که با این سر و وضع به خانه برگشتم. سر و روی حاجی گل آلود بود و بسیار خسته به نظر می آمد. همان وقت که وارد شد یک راست وارد حمام شد. در خانه آب گرم نداشتیم. حاجی با آب سرد دوش گرفت.
ما در دزفول زندگی سختی را می گذراندیم. با این حال مهربانی و عطوفت، نظم و انضباط در کارها، تمیزی و مرتب بودن، ایمان سرشار و روح بلند و متواضع حاجی، فضای آن زندگی کوچک و بدون امکانات را گرم و صمیمی می کرد. به همین سبب از ماندن خود در دزفول بسیار خوشحال و راضی بودم. »
طعم شيرین پدر شدن
«... کمی پس از پایان عملیات رمضان بود که اولین بچه مان به دنیا آمد. اسم او را «محمدمهدی » گذاشتیم. صبح روزی که مهدی داشت متولد می شد، حاجی که در راه عزیمت از خوزستان به سمت تهران بود، از قم تماس گرفت و جویای حال ما شد. من در شهرضا بودم. با آن که به خاطر وضع حمل حال مناسبی نداشتم، از مادر حاجی خواستم تا به او حرفی نزند. نمی خواستم سبب نگرانی حاجی بشود. همان روز، محمدمهدی به دنیا آمد و در تماس بعدی حاجی، خبر تولد بچه را به او دادند.
سپیده ی صبح بود که او خودش را به شهرضا رساند و از سلامتی من و مهدی خوشحال شد. من در بستر دراز کشیده بودم و مهدی کنارم خوابیده بود. حاجی که وارد اتاق شد، سریع رفت وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و سجده ی شکر مفصلی هم کرد. بعد آمد پیش من و بچه را در آغوش گرفت. از او پرسیدم: این دیگر چه سرّی است؟ با خنده گفت: اول شکر نعمت اش را به جا آوردم، حالا هم از خود نعمت بهره می برم و صورت مهدی را بوسید. مهدی بدنی ضعیف و لاغر داشت. به طوری که در زنده ماندنش تردید داشتم. یکی دو روز بعد از آمدن حاجی، مهدی دچار کسالت شد. نگران شدم. به انتظار
آمدن حاجی از مراسم سخنرانی و برنامه هایی که در آن روز درگیر آن شده بود، نشستم. آمدنش به درازا کشید.
وقتی هم آمد بسیار خسته بود. حال حرف زدن نداشت. می گفت پنج، شش جا سخنرانی داشته است. بلافاصله مهدی را برداشتیم و روانه درمانگاه شدیم. زمانی که مهدی را روی دست گرفته بود، نگاهی به چهره اش انداخت و به من گفت: به نظر تو خدا این بچّه رو برای ما نگه می دارد، یا نه؟... این جمله را که می گفت بغض گلویش را گرفته
بود. به درمانگاه رسیدیم. دکتر حال مهدی را مناسب تشخیص داد. هر دو خوشحال به خانه بازگشتیم و همان روز عصر حاجی بار دیگر راهی جنوب شد.
چهل روز از تولد مهدی می گذشت. دوری از حاجی برایم سخت شده بود. وقتی برای سرکشی به ما می آمد، نشستم و با او حرف زدم: نبودن تورو، خودم تحمل می کنم، اما دلم می خواد لااقل تا زمانی که زنده هستی، سایه ی پدر بالای سر بچّه ام باشه.
حاجی همان موقع تصمیم گرفت من و مهدی را در سفر بعدی با خود ببرد. این بار نیز مقصد ما خوزستان بود. یک راست به سمت اهواز رفتیم. روزهای آخر آذرماه بود و هوا بسیار سرد. از طرفی هم شهر دائم در معرض حملات هوایی و موشکی دشمن بود. عموی حاجی، همراه با خانواده اش، در اهواز سکونت داشتند. این شد که رفتیم و چند روزی را، در منزل آن ها سپری کردیم. »
چشم به راه مصطفی
... زمستان سرد 1362 ما اسلام آباد غرب بودیم که دکتر به من گفت: بچّه زودتر از دو، سه هفته ی دیگر به دنیا نمی آید.
منتظر مصطفی بودیم. مهدی هم بی قراری می کرد. ابراهیم نبود.وقتی از تهران آمد، چشم های سرخ و خسته اش داد می زدکه چند شب نخوابیده است. نگذاشت من بلند شوم. دستم را گرفت و نشاندم زمین وگفت: امشب نوبت منِ که از خجالتت دربیام.
گفتم: ولی تو، بعد از این همه وقت، خسته و کوفته اومدی که... نگذاشت حرفم تمام شود.
رفت خودش سفره را انداخت، غذا را کشید آورد، غذای مهدی را با حوصله داد، سفره را جمع کرد برد، چای ریخت آورد داد دستم و گفت: بخور. بعد رفت رختخواب را انداخت آمد شروع کرد با بچّه ی به دنیا نیامده حرف زدن. به او گفت: بابایی! اگه پسر خوبی باشی،
باید حرف بابات رو گوش کنی، همین امشب بلند شی سرزده تشریف بیاری منزل. می دونی! بابا خیلی کار داره. همین جا و هم اونجا. اگه نیایی، من همه اش توی منطقه نگران تو و مامانتم. یک امشبی رو مردونگی کن، به حرف بابات گوش بده!
نگفت اگر بچّه ی خوبی باشی، گفت اگر پسر خوبی باشد. انگار از قبل می دانست بچّه چی هست و خیلی زود هم از حرف خودش برگشت گفت: نه بابایی. بابا ابراهیم امشب خسته ست. چند شبِ نخوابیده. باشه برای فردا. وقت اصلا زیادست.
سرش را که گذاشت روی بالش، خندیدم. گفتم: تکلیف این بچّه رو معلوم کن. بالاخره بیاد یا نیاد؟
دستش را گذاشت زیر چانه اش، به چشم هام خیره شد، و خطاب به بچّه ی به دنیا نیامده مان گفت: باشه، قبول. هیچ شبی بهترا ز امشب نیست. ناگهان از جا پرید و گفت: اصلا یادم هم نبود. امشب شب تولد امام حسن عسگری)ع( هم هست، چه شبی بهتر از امشب.
بعد، قیافه ی فرمانده ها را گرفت و گفت: پس شد همین امشب، مفهومه؟ خندیدم و گفتم: چه حرف ها می زنی تو امشب، مگه می شود؟
حالم بد شد. ابراهیم ترسید. منتها گفت: بابا این دیگه کیه. شوخی هم سرش نمی شه، پدر صلواتی.
درد که بیشتر شد، دیدم اتاق دارد دور سرم می چرخد، ابراهیم نمی دانست چی کار باید بکند.
گمانم به سر خودش هم زد. فکر می کرد من چشم هام بسته است نمی بینمش. صداش می لرزید. گفت: بابا به خدا شوخی کردم. اشک را هم توی چشم هاش دیدم وقتی پرسید: یعنی وقتشه؟!
گفتم: اوهوم. گریه دیگر دست خودش نبود. رفت پیراهنش را پوشید، دکمه هاش را از بالا تا پایین بست، گفت می رود پیش حاجی. منظورش حاجی اثری نژاد بود. خانه شان دیوار به دیوار خانه ی ما بود. بعدها شهید شد. ابراهیم نگذاشته بود حرف بزند یا خوش و بش کند.
گفته بود: حاجی جان! قربان شکلت، بیا این مهدی ما را بردار ببر، تا ما برویم بیمارستان!
مرا برد گذاشت بیمارستان. می خواست دنبالم هم بیاید توی بخش. ولی نگذاشتند. آن جا مردها را راه نمی دادند.
گفت: نگران نباش! من همین الان برمی گردم.
برگشت آمد و همسر حاج محمد عبادیان را برداشت با خودش آورد.
می خواست بیاید ببیندم، باز راهش ندادند. خانم عبادیان می گفت: ابراهیم همه اش توی راه گریه می کرده. یعنی حتّی جلوی او هم نتوانسته یا نمی خواسته اشک هایش را پنهان کند. می گفت بهش گفته: یه جلد قرآن می دهم ببرید بالاس سرش بنشینید چند تا آیه بخونید، بلکه دردش...
می گفت: کم مونده بود بزنم زیر خنده و بگویم مگه قراره ژیلا بمیره که برم بالای سرش قرآن بخونم.
می گفت: نگفتم، یعنی روم نشد.
آمدند معاینه ام کردند گفتند: باید امشب آن جا بمانم. ابراهیم همه اش پیغام می داد که چی شد؟ تا فهمید دکترها چی گفته اند، گفت: پس بگید بمونه من می رم خونه.
توی دلم گفتم: نه به اون گریه هاش، نه به این رفتن هاش؛ نگو از زور گریه نتوانسته بود یا نخواسته بود آن جا بماند. فرار کرد رفت. پیغام من هم بهش نرسید که گفتم: نمی مونم. نمی خوام بمونم. توی این بیمارستان کثیف و دور از ابراهیم.
گفتند: چرا؟ بچّه شاید... گفتم: اگه اومدنی بود، می اومد. نمی تونم. نمی خواهم. بذارید برم. نگذاشتند. نمی شد یعنی. خطرناک بود.
آن ها این طور می گفتند. هم برای من، هم برای بچّه.
نمی خواستم بگویم. حرف هایی بود که باید توی دلم می ماند، یا فقط باید به ابراهیم می گفتم. گفتم: بهش بگید اگه نیاد ببردم، خودم پا می شم راه می افتم می آم.
آمد. گفتم: می بینی بیمارستان رو؟ من این جا نمی مونم. یکی از پرستارها آمد مرا برگرداند و به ابراهیم گفت: حالش خیلی بده. باید بمونه. ابراهیم گفت: نمی خواد این جا بمونه، زور که نیست. خودم همین الان می برمش باختران.
پرستار گفت: میل خودتِ. ابراهیم گفت: دوست دارم ببرمش جایی که بچّه اش رو راحت به دنیا بیاره.
پرستار گفت: ببر؛ ولی اگه هر دوشون تلف شدن، حق نداری بیایی این جا، داد و قال راه بیندازی.
داشتم آماده می شدم بروم، که حالم بد شد. برگشتم توی بیمارستان. مصطفی به دنیا آمد.
آمدند گفتند: باید بمانم و نماندم. با هم برگشتیم خانه.
جانماز پهن کرد، نماز شکر خواند؛ آمد سراغ بچّه ها.
صدای گریه اش را از توی اتاق شنیده بودم که چطور خدا را صدا می کرد. می گفت: شکر. فردا را هم پیش ما ماند.
هیچ کس نبود کمکم کند. غذای بچّه ها را خودش می داد. به مصطفی آب قند می داد و به مهدی شیر.
دکتر گفته بود نباید تا چند ساعت به نوزاد چیزی داد و ابراهیم طاقت گریه و گرسنگی بچّه را نداشت و بهش شیر می داد.
آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. فقط نگاهش می کردم.»
نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی
«... حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچّه ها سر بزند. خانه ی ما در اسلام آباد غرب خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان - که بعدها شهید شد – حاجی که آمد دنبالم، من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طور شده، بنایی کرده اند و الان نمی شود آن جا ماند. سرما بود و وسط زمستان. اما حاجی وقتی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد، گفت: خانه چرا به این حال و روز افتاده؟ انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود. خانم حاج عباّس کریمی خیلی اصرار کرد آن شب برویم منزل آن ها. حاجی قبول نکرد، گفتم: دوست دارم خانه خودمان باشیم. رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که بیست و هشت سال داشت، همه فکر می کردند جوان بیست و دو ساله است، حتیّ کمتر، اما آن شب من برای اوّلین بار دیدم گوشه ی چشم هایش چروک افتاده، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم: چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده ای؟ حاجی خندید، گفت: فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد، کله ام را می کند!
و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: بیا بنشین این جا، با تو حرف دارم. نشستم. گفت: تو م یدانی من الان چی دیدم؟ گفتم: نه. گفت: من جدایی مان را دیدم. به شوخی گفتم: تو داری مثل بچّه لوس ها حرف می زنی! گفت: نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عُشّاق، آن هایی که خیلی به هم دل بسته اند، با هم بمانند. من دل نمی دادم به حرف های او، مسخره اش کردم، گفتم: حالا ما لیلی و مجنونیم؟
حاجی عصبانی شد، گفت: من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک مان یا خانه ی مادرت بوده ای یا خانه ی پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه ی شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچّه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.
بعد من ناراحت شدم، گفتم: تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا... حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند، گفت: نه، این طورها که نیست، من دارم محکم کاری می کنم، همین.
فردا صبح، راننده با دو ساعت تأخیر آمد دنبالش، گفت: ماشین خراب است،باید ببرم تعمیر. حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچّه های زبان بسته، تو منطقه معطل ما هستند. من نباید این ها را چشم به راه می گذاشتم. از این طرف، من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند، حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شماهاست.
روزی که مسأله ی شما را برای خودم حل کنم مطمئن باش آن وقت، وقت رفتنِ من است.
مهدی یک کتری دستش بود و با آن داشت بازی می کرد.
هی می رفت سمت باباش و می گفت: بابایی! دَ. دیدم باباش اصلاً به او اعتنایی نمی کنه. عصبانی شدم و گفتم: مرد حسابی، من هیچی، لااقل به این بچّه یک کمی توجّه کن. صورتشو برگردوند. رفتم سمتش، دیدم اشک تمام صورتشو گرفته. اونجا بود که فهمیدم حاجی آمده تا از همه چیز دل بکنه.
وقتی راننده آمد، برای اولین بار حاجی نشست دم در خانه و بند پوتین هایش را آرام آرام بست ل همیشه این کار را داخل ماشین می کرد ل بعد مهدی را بغل کرد، مصطفی را هم من بغل کردم و راه افتادیم. توی راه خندید، به مهدی گفت: بابا، تو روز به روز داری تپل تر می شی.
فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواد بزرگت کنه؟ نمی گفت: من، می گفت: مادرت. بعد، از خانم عبادیان که قرار بود تا تمام شدن تعمیرات خانه منزل آن ها بمانیم، خیلی تشکر کرد و راه افتاد رفت.»
او همه جا با ماست
... عملیات خیبر که شروع شد، همه مسئولین کادر لشکر 27 به خانه هایشان زنگ می زدند و از زن و بچه شان خبرگیری می کردند جز حاجی. من، هم نگران شدم و هم رنجیدم. یک شب که تماس گرفت، گفتم: چی می شه اگه یک زنگ هم تو بزنی و حال من و بچه هات رو بپرسی؟ اسلام آباد را مدام با راکت هواپیما می زنند، نمی گویی شاید ما طوری شده باشیم؟ حاجی گفت: بارها به تو گفتم، من پیش مرگ شما می شوم. خدا داغ شماها را به دل من نمی گذارد؛ این را دیگر من توی زندگی نمی بینم. گفتم: آقاجان – پدرم- آمده مرا برگرداند اصفهان. اجازه هست بروم؟ گفت: این چه حرفیه خانوم؟ اختیار با خودتونه. آن شب پای تلفن خیلی به او التماس کردم بیاید خانه.
آخر، دفعه ی آخری که آمده بود، خانه را داشتند بنایی می کردند. منتها، حالا دیگر همه جا را تمیز کرده بودم؛ دوست داشتم خانه مان را این طوری ببیند. اما نیامد، گفت: امکانش نیست. و من هم نتوانستم جلوی پدرم بایستم و به او بگویم بدون دیدن شوهرم به اصفهان نمی آیم.
پدر عصبانی بود، حتی پرخاش کرد که: تو فقط زن مردم نیستی، دختر من هم هستی. ما آن جا دل واپسِ تو و بچه هایت هستیم. مهدی و مصطفی را برداشتم و همراه پدرم، برگشتیم اصفهان. دو هفته بعد از آمدن ما بود که حاجی تلفن زد، گفت: خیلی دلم براتون تنگ شده. این جمله را چند بار تکرار کرد.
گفت: اگه شد، که بیست و چهار ساعته می آیم می بینمتان و برمی گردم. اگه نشد، یکی رو می فرستم بیاید دنبالتان. مکث کرد گفت: اگر دنبالتان بفرستم، به اهواز می آیی؟ گفتم: کور از خدا چی می خواد؟ گفت: سختت نیست با دو تا بچه؟ گفتم: با تمام سختی هاش، به دیدن تو، می ارزه.
یک هفته گذشت. نه از خودش خبری شد؛ نه از تلفنش. داشتم خودم را برای دیدنش آماده می کردم. خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر. شبی، حوالی نیمه شب، احساس کردم طوفان شده. به خواهر کوچک ترم، گفتم: انگار م یخواد طوفان بدی بشه. گفت: اصلا باد هم نم یآد؛ چه برسه به طوفان.
کمی خوابیدم؛ باز بیدار شدم. گریه هم کردم. خواهرم گفت: چته امشب تو؟ گفتم: وحشت دارم. گفت: از چی؟ گفتم: از شب اول قبر.
گفت: این حر فهای عجیب و غریب چیه که تو داری امشب م یزنی؟ شب بعد، خواب دیدم رفته ام جلو آینه استاده ام و دو طرف فرق سرم، دو موی کلفت سفید هست. تعبیرش را بعد فهمیدم؛ وقتی که برادر هفده سال هام ل فردین ل در محور طلائیه شهید شد و خبرش را روز سوم ابراهیم، به من دادند.
صبح روز بیست و چهارم اسفند 1362 بلند شدم. بچه ها را برداشتم و از اصفهان راه افتادم به سمت خانه خاله ام؛ در شهرستان نجف آباد. با مینی بوس رفتیم. خواهرم هم بود. رادیوی مینی بوس روشن بود. مارش اخبار ساعت دو بعدازظهر را که پخش کرد، گوش هایم تیز شدند.
گوینده، سر خط اخبار را خواند. یکی از آ نها، بند دلم را پاره کرد. شک کردم. به خودم گفتم: حتما اشتباه شنیده ای.
دوست نداشتم آنچه را که شنیده بودم، بارو کنم. با خودم گفتم: مگر می شود؟ ابراهیم خودش گفت می آیم. خندیدم و گفتم: خودش گفت برمی گرده؛ قول داد به من.
یادم نمیاد کیِ قول داده بود. خواهرم داشت نگاهم می کرد.
جور عجیبی داشت نگاهم می کرد. پرسید: شنیدی رادیو چی گفت. وقتی دیدم خواهرم هم همان خبر را شنیده،دنیا روی سرم خراب شد. پرسیدم: تو هم مگه... گفت: اوهوم. گفتم: اسم کیو گفت؟ تو رو خدا، راستش رو بگو! انگار التماسش می کردم اگر هم راستش را می داند، بگوید.
گفت: اسم ابراهیم رو. گفتم: مطمئنی؟ گفت: خودش گفت فرمانده لشکر محمدرسول الله)ص(، مگه ابراهیم...
آبروداری را گذاشتم کنار. از ته دل جیغ کشیدم، جلو مسافرهایی، که نمی دانستند چی شده. سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم.
مصطفی؛ بنا را گذاشته بود به گریه و من بلند شدم به راننده گفتم: نگه دار! همین جا نگه دار، می خوام پیاده شم... با شما نیستم مگه من؟ گفتم نگه دار.
گذشت، تا سه یا چهار سال بعد از شهادت حاجی، که دیگر ساکن شهرستان قم بودیم و من در مدرس های،
تدریس می کردم. یکی از روزهای اول مهرماه که تازه مدارس باز شده بود، من از اول صبح تا ظهر رفتم دنبال کار اداری و خرید خرت و پرت برای منزل. کارم که تمام شد، آمدم منزل تا بچه ها را ببرم مهد و خودم بروم سر کلاس درس. آن روز مصطفی حالش خیلی خراب بود و قاعدتا نباید مدرسه می رفتم. اما چون خانم مدیر من را می شناخت و__
من هم باا و رودربایستی داشتم، بی وجدانی نکردم، بچه ها را تحویل مهد دادم و خودم رفتم سر کلاس.
دو ساعت اول گذشت. وسط های زنگ دوم بود که همین خانم مدیر آمد داخل کلاس و به من گفت: خانم بدیهیان! مربی مهد آمده، می گوید: بچه ی شما اصلا حالش خوب نیست. بیا ببرش دکتر. سریع کلاس را تعطیل کردم. بچه ها را بغل گرفتم و از مدرسه آمدم بیرون.
توی شهر قم؛ یک دکتر متخصص بیماری های اطفال معروفی بود، که مطب اش همیشه پر از بچه های مریض بود. از پله های مطب او بالا رفتم و به خانم منشی گفتم: این بچه من حالش خیلی خرابه. اجازه بده بروم داخل، دکتر معاینه اش کنه. خانم منشی با لحن پُرافاده ای گفت: ببخشید خانم؛ این جا مردم از صبح می آن وقت می گیرن.
شما همین الان نیومده، می خوای بری پیش دکتر؟
گفتم: خودتون که می بینید؛ این بچه اصلاً حال مساعدی نداره. باید هر چه زودتر دکتر اونو ببینه.
این بار با لحن تندتری گفت: اون شوهر مفت خورت نشسته خونه، و تو را فرستاده جلو؟ بگو خودش صبح زود بیاد وقت بگیره. دیگر هیچ نتوانستم جوابش را بدهم. فقط بغض ام ترکید و مثل ابر بهار، اشک ریختم، گریه کردم و بعد هم بچه ها را دوباره بغل گرفتم و راه افتادم سمت منزل مان در محله ی سالاریه.
نزدیک خانه که رسیدم از یک مغازه میوه فروشی، مقداری میوه خریدم، که آن را آبگیری کنم و آبش را بدهم بچه بخورد، شاید حالش بهتر بشود.
چند ساعت بعد، مصطفی دوباره حالش به هم خورد. ساعت نهُ و نیم یا ده شب بود؟ این را دیگر درست یادم نیست. به همسر شهید زین الدین که در همسایگی ما ساکن بود، گفتم: بیا با هم این بچه رو ببریم دکتر. می ترسم تا صبح، بلایی سرش بیاد. خانم زین الدین، اول کمی منِ منِ کرد، اما لحظه ای بعد گفت: باشه، الان می آم. حالا نگو که دخترش لیلا را تنهایی توی خانه گذاشته و آمده.
سوار بر ماشین خودم، راه افتادیم سمت بیمارستان، توی یکی از خیابان ها، خانم زین الدین گفت: اگه الان، یکی ما رو توی خیابون ببینه، نمی گه این دو تا زن این وقت شب کجا دارن می رن؟ من سریع فرمان را چرخاندم و ماشین را سر و ته کردم و گفتم: برمی گردیم منزل. خانم زین الدین گفت: به خدا منظوری نداشتم. با گریه این را می گفت.
اما من که بیشتر نگران مهدی خودم ول یلای خانم زین الدین بودم، همین را بهانه کردم و گفتم: آره خوب نیست دو تا بچه ی چهار، پنج ساله رو تنها گذاشتیم و اومدیم بیرون.
توکل به خدا، برمی گردیم به منزل. ان شاءالله مصطفی حالش بهتر می شه.
این شد که برگشتیم خانه. از خانم زین الدین تشکر کردم و آمدم منزل خودمان.
اول از همه، جانمازم را پهن کردم، بعد هم سمت راست سجاده؛ مهدی را خواباندم و سمت قبله هم، مصطفی را.
نمی دانم چقدر نماز خواندم دعا کردم. شاید هم خوابم برد. یک وقت به خودم آمدم و نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم، دیدم، دقیقا ده دقیقه مانده با اذان صبح.
ناخودآگاه یاد حرف های همکارم افتادم که چند روز قبل از من پرسیده بود: «تو وقتی بچه ها مریض می شن چکار می کنی؟! » در جوابش گفتم: «بالای سرشون می نشینم و پرستاریشونو می کنم. »
آن خانم گفت: چه کار سختی؟ اما من و همسرم وقتی بچه ها مریض می شن، از اونا به صورت شیفتی پرستاری می کنیم. یعنی سه ساعت من می خوابم، اون بیدار می مونه، و بعد، سه ساعت شوهرم می خوابه و من بیدار می مونم.
نمی دانم با یادآوری این حرف همکارم، چرا یک دفعه دلم شکست. نگاهی به عکس توی قاب همّت کردم و گفتم: ابراهیم! بامعرفت، اقلا ده دقیقه بیا تو هم از این بچّه هات پرستاری کن، تا من یک کمی استراحت کنم. این را که گفتم، دیدم یک دفعه فضای خانه تغییر کرد و ابراهیم با یک موتور تریل به همراه اکبر زجاجی)جانشین فرماندهی لشگر 27 محمد رسول اه)ص( که در عملیات خیبر به شهادت رسید( وارد منزل شد. سریع آمد توی اتاق، مصطفی را از من گرفت و بغلش کرد. از شهید زجاجی خواست تا از او و مصطفی یک عکس یادگاری بگیرد. )حاجی با مصطفی عکس نداشت( بعد هم دستی به سر و صورت بچه کشید و او را به من برگرداند و با زجاجی از اتاق بیرون رفت. به خودم که آمدم، صدای اذان می آمد.
فهمیدم حاجی، ده دقیقه پیش من و بچه ها مانده بود. دیدم صورت مصطفی گل انداخته. دست کشیدم پیشانی مصطفی، ببینم تب بچّه چقدر است. احساس کردم هیچ آثاری از تب در وجود او نیست. خیلی ترسیدم. با خودم گفتم این، حتما از نشانه های قبل از مرگ بچّه ست.
بی قرار و مضطرب، خانم زین الدین را صدا کردم. دستپاچه آمد. گفت: باز چی شده؟ گفتم: ببین؛ بچه ام داره می میره. نگاه کرد به بچّه، گفت: این که حالش خوبِ!
نشستم بالای سر بچّه تا روشنایی، صبح کردم و بعد، او را بردم به درمانگاه سپاه قم. دکتر بعد از معاینه ی بچه به من گفت: خانم شما بیماری روحی داری؟ گفتم: چطور مگه؟ گفت: این بچّه رو برای چی آوردی این جا؟ این که چیزیش نیست. نسخه ی دکتر قبلی را نشانش دادم. گفت: اون هم انگار مشکل روحی داشته. بالاخره خوشحال بچّه ی صحیح و سالم خودم را آوردم خانه.
بله، حضور ابراهیم را، گاهی این طور حس می کنم. او همه جا با من و بچّه هاست.
یقین دارم. به خصوص وقتی می روم سروقت آن آخرین یادداشتی که برای من نوشت. قبل از عملیات والفجر 4، هنوز مصطفی را باردار بودم، که قرار شد برای دیدن ابراهیم، به اسلام آباد غرب بروم. راهی طولانی را به همراه مهدی؛ که تازه زبان باز کرده بود، از اصفهان پشت سر گذاشتم و به آن خانه رفتم. وقتی در را باز کردم، دیدم خانه را مثل دسته گل تمیز کرده. حتیّ یخچال را هم شسته و کلیّ میوه ی فصل توی آن گذاشته بود. روی اجاق گاز؛ یک سینی پرُ از نان و کباب قرار داشت و کنار دسته گلی، با یک عکس خودش، نامه ای برایم گذاشته بود، با این مضمون:
«سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم. گرچه بی تو ماندن در خانه برایم بسیار سخت بود، ولیکن یک شب را تنهایی در این جا به سر آوردم. مدام تو را این جا می دیدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی، که بعد از خدا و امام، همه چیز من هستید. ان شاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم، نوش جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصا آن کوچولوی خوابیده در شکم، که مدام گرسنه است. از همه ی شما التماس دعا دارم. ان شاءالله به زودی، به خانه ی امیدم می آیم. حاج همت12 / 7/ 67
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 104