کرامات شهیدان؛(57) بيدار مهربان
جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۰۱:۰۱
حين چيدن و پهن كردن انجيرها با پا روى چند دانه انجير سياه رفت و آنها را له كرد. كار ما در حال اتمام بود كه دختر همسايه اعلام كرد: ماشين آمد و اعلام كرد اگر آماده هستيم ما را به شهر برساند...
نوید شاهد، سه سال از شهادت فرزندم ابراهيم مى گذشت. فصل چيدن انجيرها رسيده بود. پس از اينكه انجيرها را جمع كرديم آنها را در محوطه اى در معرض آفتاب قرار داديم تا خشك شوند. در آن روز دختر كوچك 4 ساله من در باغ همراه من بود. حين چيدن و پهن كردن انجيرها با پا روى چند دانه انجير سياه رفت و آنها را له كرد. كار ما در حال اتمام بود كه دختر همسايه اعلام كرد: ماشين آمد و اعلام كرد اگر آماده هستيم ما را به شهر برساند. من هم با عجله حركت كردم و چون ديگر ماشينى نمى آمد چنان شتاب كرديم كه وقتى به خانه رسيديم متوجه شدم يك لنگه دمپايى دخترم از پاى او درآمده و در ميان انجيرها مانده است.
ظهر كه در دالان منزل در حال استراحت بودم فرزندم ابراهيم به خوابم آمد و گفت ننه جان. گفتم: جان ننه چرا پيدايت نيست و به ما سر نمی زنی. ابراهيم تأملى كرد تا حرفم تمام شود، بعد گفت: ننه انجيرها را دزد برده است. تا گفتم نمى دانم، از خواب بيدار شدم و به شوهرم گفتم چنين خوابى ديده ام. بيا برويم ببينيم انجيرها هست يا نه. گفت: باشد. وقتى به باغ رسيديم ديديم انجيرها را دزد برده است. از ديدن اين صحنه خيلى ناراحت شديم. چون بدهكارى داشتيم و می خواستيم با فروش اين انجيرها بدهكاريمان را بدهيم، چند جا رفتيم و گشتيم، ولى اثرى از انجيرها پيدا نكرديم. فردى به نام آقاى محمد صفايى بود كه انجيرهاى مردم را مى خريد. به او مراجعه كرده و پرسيديم آيا كسى براى شما انجير نياورده است. وى پاسخ داد كه همه براى من انجير می آورند و از هر نوع آن اعم از سياه و سفيد هم در آنها هست. نااميد از پيش او برگشتيم. يكروز ديگر گذشت. باز وقتى قدرى خوابيده بودم ابراهيم به خواب من آمد و گفت: ننه انجيرهاى ما در اتاق سوم محمد صفايى است. برو و انجيرها را بگير. چون گونى هاى شما را كسى نتوانسته است باز كند. برويد و آن گونى ها را در اتاقى كه هستند ببينيد و نشانه اى هم دارند. در يكى از گونى ها لنگه دمپايى خواهرم هم هست. از خواب بيدار شدم و قضيه را براى شوهرم تعريف كردم.
دوباره به منزل آقاى صفايى رفتيم و به مادر وى كه يك پير زن است قضيه دزدى انجيرها را گفتيم. گفت: در يكى از اتاقها كه آن را با دست نشان داد چند گونى انجير هست كه هركس رفته آنها را خالى كند دچار ترس و لرز شده و برگشته است لذا همانطور مانده اند. رفتيم و گونى ها را خالى كرديم. وقتى انجيرها را خالى كرديم همان چند انجير له شده توسط دختر كوچكم را كه جاى كف دمپايى او هم بر روى آنها ديده مى شد پيدا كرديم و به آقاى صفايى گفتيم اينها مال ماست. او گفت: نه مال شما نيست. علامت را گفتيم تا اينكه لنگه دمپايى دخترم را هم در گونى ديگرى ديديم او هم بناچار پذيرفت و گفت بهرحال من اينها را خريده ام و به كسانى كه اين كار را كرده اند بايد خبر بدهم.
نكته جالب توجه اين بود كه چون دزدها در جمع آورى انجيرها عجله كرده بودند كه كسى آنها را نبيند، سنگ ريزه هاى زير انجيرها را هم قاطى انجيرها در گونى كرده بودند كه همين دليل ديگرى بر دزدى انجيرها بود. همان شب ساعت 11 يا 12 بود كه چند نفر به در خانه ما آمدند و انجيرها را هم با خودشان آورده بودند و در حالى كه سرشان پايين بود. به ما گفتند: ما غلط كرديم كه انجيرهاى شما را دزديديم. ما را ببخشيد و اضافه كردند: وقتى با عجله انجيرها را داخل گونى ها كرديم و پشت 2 موتورى كه داشتيم بستيم و به طرف شهر آمديم از بس عجله داشتيم دو موتور با هم تصادف كردند. ما هم آنها را بخشيديم و انجيرهايمان را تحويل گرفتيم.
***
هر وقت ابراهيم از جبهه مى آمد، همه وسايل خانه را كنترل میكرد تا اگر نياز به تعمير داشته باشند آنها را تعمير كند. سه سال از شهادت او گذشته بود كه آبگرمكن نفتى منزل ما خراب شد. با خرابى آبگرمكن ياد ابراهيم و كارهاى او افتادم و با گريه به خودم گفتم: حالا اگر ابراهيم بود وضع ما اينطور نبود. همان شب به خواب رفتم از او پرسيدم: مادر كى آمدى؟ گفت: آمده ام آبگرمكن را درست كنم. بعد گفت: آن را درست كرده ام و ديگر مسأله اى ندارد.
صبح كه بيدار شدم يك راست به سراغ آن آبگرمكن رفتم تا آن را امتحان كنم و ببينم قضيه خواب من چه جور تعبير مى شود. وقتى كبريت را روشن كردم ديدم آبگرمكن كار می كند و عجيب تر اينكه پس از آن ديگر نياز به تعمير پيدا نكرد. يك روز كه در بنياد شهيد استهبان مشغول كار بودم زنگ تلفن به صدا درآمد. مادر پاسدار وظيفه شهيد ابراهيم كشورى خوابى را كه شب گذشته ديده بود براى من تعريف كرد. او اينقدر از اين خواب خوشحال بود كه به دليل آنكه در منزلشان تلفن نداشتند به خانه يكى از بستگانشان آمده و از آنجا به من تلفن كرده بود. ايشان می گفت: ابراهيم خيلى در خانه زحمت می كشيد و چيزهايى را كه خراب مى شدند درست می كرد. سپس ادامه داد: چند روز است برقهاى ما اتصالى پيدا كرده اند و اين باعث مى شود كه مرتب لامپهاى منزل ما مى سوزند.
مادر شهيد میگفت: ديروز گفتم خدايا نه پول دارم به كسى بدهم بيايد اين مشكل را حل كند تا اينقدر لامپ ها نسوزند و نه به جاى ابراهيم كسى هست كه آن را درست كند. شب كه خوابيدم ابراهيم را در خواب ديدم كه به من می گفت: مادر غصه نخور برق ها را تعمير كردم و ديگر لامپ ها نمى سوزند. پاسدار وظيفه ابراهيم كشورى متولد 1344 بود كه در تاريخ 20 / 10 / 65 در عمليات كربلاى 5 در شلمچه به شهادت رسيد و در زادگاه خود استهبان به خاك سپرده شد.
________________________________
وقتى آقاى جم نژاد اين خاطره را تلفنى براى من تعريف كرد مادر شهيد كه براى نقل خاطره انجيرها به بنياد شهيد آمده بود به او گفت: به آقاى رجايى بگو بعد از اين جريان 8 سال است حتى يك لامپ منزل ما نسوخته است )مؤلف(
راوی: مادر شهيد ابراهيم كشورى و خليل جم نژاد كارمند بنياد شهيد استهبان
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد اول)، غلامعلی رجائی 1389
نشر: شاهد
نظر شما