نگاهی به زندگینامه شهید جلال رستگار
نوید شاهد: شهيد جلال رستگار در سال 1346در خانواده اي مذهبي در روستاي بانيان ديده به جهان گشود، او سال هاي اول زندگي يعني دوره ابتدايي و راهنمايي را در همان روستا به پايان رسانيد و سپس جهت ادامه تحصيل به شهرستان فسا آمد.
در همان دوران بود که صدا و طنين انقلاب در بين مردم شهرستان فسا و در خيابان هاي شهر بلند شد و جلال هم همراه با بقيه دوستانش در راهپيمايي ها و تظاهرات شرکت مي کرد تا ايران را براي حضور و ورود امام آماده کند.
چندي بعد از پيروزي انقلاب که با حمله عراق به ايران، مناطق جنوب کشور نا امن شد جلال تصميم گرفت که براي کمک به هموطنانش به جبهه جنوب برود، او دوران سربازي خود را تمام نکرده بود که در منطقه شرهاني به شهادت رسيد.
« خاطرات شهید »
* خاطره اول (از زبان مادر شهيد):
جلال، با همه بچه هايم
فرق مي کرد وقتي که سر جلال باردار بودم در طول 9 ماه دوران بارداري، اصلاً مريض
نشدم. سر همه بچه هايم مريض مي شدم و مدت ها در منزل بستري بودم ولي سر جلال هيچ
گونه احساس ضعف و ناراحتي نمي کردم. ماه رمضان را کامل روزه گرفتم، انگار خدا به
من قدرت وافري داده بود تا بتوانم پسر قوي و سالمي به دنيا بياورم و به ثمر برسانم
تا بعدها او را در راه رسيدن به ذات اقدسش و در راه دفاع از انقلاب و اسلام فدا
کنم.
* خاطره دوم (از زبان خواهر شهيد):
جلال بسيار انسان فداکار و مردم دوستي بود، بارها پيش مي آمد که با وجود خستگي مفرط، از کمک به ديگران روي گردان نبود، زماني بود که جلال و برادر ديگرم به پدر در کارکشاورزي کمک مي کردند آن روز نوبت آب زمين پدرم بود و بايد شب تا صبح سر زمين بيدار مي ماندند و نگهباني مي دادند، فرداي آن روز، عيد فطر بود و ما مي خواستيم نماز عيد را در مصلي شهر بخوانيم، پس مجبور بوديم صبح خيلي زود، يعني قبل از طلوع آفتاب راه بيافتيم، جلال شب، هنگام رفتن به ما گفت: صبح خودم مي آيم و شما را مي رسانم و هر چه ما اصرار کرديم که خودمان وسيله اي پيدا مي کنيم و مي رويم او راضي نشد و گفت: حالا که من کار دارم و نمي توانم به نماز بيايم، دوست دارم شما را ببرم تا براي من هم دعا کنيد.
او با وجودي که در آن زمان کم سن و سال بود و هنوز گواهي نامه رانندگي نداشت ماشين پدر را برداشت و علاوه بر ما چندين نفر ديگر از همسايگان که راهي شهر بودند را سوار کرد و دعاي خير آنها را هم از جان و دل خريد. او بعضي مواقع شب که به خانه مي آمد به من که رابطه خوبي با هم داشتيم از کارهاي خير خود در طول روز، مي گفت، او با موتور خود که تنها وسيله نقليه اش بود به همه همسايه ها کمک مي کرد، يکي را به شهر مي رساند، براي يکي نان مي خريد، براي يک کپسول گاز مي آورد و ... هميشه اين سؤال در ذهنش بود و از من مي پرسيد که آيا اين کارهاي خير من، روزي به ياريم خواهد آمد؟
آخرين باري که جلال عازم جبهه شد حالت عجيبي داشت، رو به من کرد و گفت: خواهرجان، فکر مي کنم که اين آخرين سفر است، يا شهادت نصيبم مي شود يا اسير مي شوم و من به او دلداري داده و گفتم: اين چه حرفي است که مي زني؟ تو ديگر چيزي به پايان خدمتت نمانده است و ان شاء الله به سلامت مي روي و بر مي گردي، اما او با حالت عجيبي که هم شادي و هم اندوه بود گفت: نه من مي دانم که اين بار ديگر بر نمي گردم.
بعد از آن به همراه بچه هاي خواهرم به گلزار شهدا رفتيم و او بالاي قبر شهدا ايستاد وگفت: اين بار جايگاه من اين جا خواهد بود.
شبي که جلال به درجه رفيع شهادت نائل شد من آرام و قرار نداشتم، با وجود اين که از شهادت او و نحوه آن خبر نداشتم در دلم آشوبي برپا بود. آن شب جلال را در خواب ديدم، در ماشين ارتش بود، شيميايي شده و صورتش کامل سوخته بود، گفتم جلال صورتت!؟
او نتوانست حرفي بزند، بعد از چند روز که خبر شهادت جلال و نحوه شهادتش را به ما گفتند، متوجه شدم که او خود زودتر به من خبر داده بود و من متوجه نشدم.